❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣2⃣
#فصل_چهارم
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
ادامه دارد...
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣2⃣
#فصل_چهارم
طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
ادامه دارد...✒️
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
💕 هفت پند
شب باش : در پوشیدن خطای دیگران
زمین باش : در فروتنی
خورشیدباش : در مهر و دوستی
کوه باش : در هنگام خشم و غضب
رودباش : در سخاوت و یاری به دیگران
دریاباش : در کنار آمدن با دیگران
خودت باش : همانگونه که می نمایی..
ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ:
ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ…ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ…..
همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت!..
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی .همیشه شکست با کوزه است…..
✅ @alvane💓
نام : صادق
نام خانوادگی : یاری
تاریخ تولد: ١٣٣۴/٨/١
محل تولد : نجف اشرف
تاریخ شهادت : ١٣٩٣/١٢/١٩
محل شهادت : تکریت
نحوه شهادت :
وقتی کامیون مملو از مواد منفجره گروهک تروریستی قصد داشت که مقر نیروهای مدافع حرم را منفجر کند با تویوتایی که با سرعت خودش را به کامیون انتحاری کوبید مواجه شد و راننده ماشین کسی نبود بجز حاج صادق یاری
محل مزار شهید : وادی السلام نجف اشرف
فرازی از وصیت نامه شهید:
📝همیشه پیرو ولایت باشید و گوش به فرمان رهبر انقلاب باشید.و فقط برای خدا کار کنید.
#شهید_صادق_یاری #مدافع_حرم_کرمانشاه
#ره_توشه_عاشقی
بیا با هم بازی کنیم.mp3
6.12M
#مداحی
#صوت_الشهدا
یک و دو و سه و چهار
پنج و شیش و هفت و هشت
تا حدود صد گذشت
بابام هنوز بر نگشت
#زبان_حال_فرزندان_شهدا💔✨✨✨✨🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_مستجاب_الدعوه
شهیدی که هرهفته سرقبر مادرش را #صدا میزند‼️‼️
🍃هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.😘
✨هر هفته پنج شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل قبر سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید:
- مامان!🌹
سه بار این کار را انجام می دهد. سرم را روی قبر می گذارم و با سیدمهدی دردِ دل می کنم.💔
#شهید_سید_مهدی_غزالی🌷
روحشان شاد و یادشان گرامی 🌹
ان شاءالله شفیعمان باشن در روز قیامت 😔
✨ *معجزه لباس خاکی شهید در لامرد*✨
( ندیدم آیینهای چون لباسِ خاکی *** همان غریبی که بود غرقِ پاکی.
دلیل غربتش اهل خاک بودنِ ماست***
زمین چقدر حقیر است! آی خاکی )
📝 برگ زرین دیگری از معجزه شهید اینبار در لامرد و در قبرستان شاه حسن.
*شرح ماجرا :*
دیروز در مورخه ۱۸ آذرماه ۹۸ هنگامی که گروهی مشغول حفر قبر جهت دفن مرحوم کهزادی بودند که ناگهان افراد متوجه بوی معطر و خوشی هنگام حفر میشوند به گونهای که هر چه گود عمیقتر میشد بوی خوش نیز بیشتر میشود که همین موضوع کنجکاوی افراد را در پی دارد که به حفر خود ادامه میدهند تا اینکه متوجه یک بسته ( کیسه) حاوی لباس خاکی میشوند که بعد از بیرون آوردن و بررسی لباس متوجه میشوند که این لباس متعلق به شهید برزگر است که ۳۷ سال قبل همراه با دفن شهدای عملیات رمضان در گوشهای از قبرستان شاه حسن دفن شده بود.
⬅ نکتهای قابل تٵمل این است که این لباس بعد از مدت ۳۷ اکنون سالم و حتی نوشتههای روی لباس به وضوح مشخص است که قابل ملاحظه است.
( جهت شادی روح همه شهدا، بویژه *شهید برزگر*
صلوات بفرستید🌹
و راهشان پررهرو باد 🌸 )
هفتاد سال زندگی با طهارت و تقوا
📆 ۲۰ آذر ۶۰ شهادت آيتاللَّه #دستغيب
#ره_بر انقلاب:
🔽آنان که از سوابق زندگانی این شهید بزرگوار آگاهند میدانند که او از نخستین کسانی بود که پرچم تبلیغ انقلاب اسلامی را در سختترین شرایط در استان فارس برافراشت و بر معابر و مجامع، نام امام امت را بر زبان جاری ساخت، با دستگاه ظلم و جور به مبارزه برخاست.
🔽این چهره #پارسا و #پرهیزکار در بهترین بخش از عمر پربرکتش بیاعتنا به زخارف دنیوی همت و نیروی خود را در راه استقرار حاکمیت الله صرف کرد و به یاد خدا دلخوش بود که «الا بذکر الله تطمئن القلوب».
🔽چهره معظّم و دوست داشتنی این مرد خدا محبوبترین چهره در میان مردم فارس و مورد احترام عمیق مردم در سراسر ایران بود. روح بیکینه و صفای باطن و لحن روحانی او گرمی بخش دل مردم بود و مردمی که او را صمیمانه دوست داشتند به شخصیت والای این #روحانی_مبارز و متقی احترام میگذاشتند.
🔽هفتاد سال زندگی همراه با طهارت و تقوا و سالها صرف عمر در راه اسلام و انقلاب از این مرد بزرگوار چهرهای مورد علاقه و احترام مردم ساخته بود.چنین مردی از سلاله پاک پیامبر و از خدمتگزاران صادق و فداکار اسلام و از یاران باوفا و مهربان امام و امت امروز در #شیراز همراه تنی چند از یاران و شاگردان خویش در راه اسلام و قرآن به شرف شهادت نائل آمد. ۱۳۶۰/۰۹/۲۰
#شهید_دستغیب #شهید_محراب
#شهدای_محراب #نماز_جمعه