انا لله و انا الیه راجعون
در این جا لازم اسـت از طریق این رسانه در گذشت خواهر شهید.پور جلو . (شهید حادثه تروریستی اهواز)
را خدمت خانواده شهید
و دیگر بستگان تسلیت گفته و آرزوی مغفرت و آمرزش برای مرحوم و صبر جزیل برای بستگان وی از درگاه خداوند متعال مسئلت نماییم
ارادتمندان به شهدا اگر برایشان مقدور هست
نماز لیله الدفن برای خواهر محترمه بخوانند (فاطمه بنت کربلایی موسی )
انشاءالله شفاعت شهدا شامل حالمان شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «دریا» باصدا و روایت رضا امیرخانی
🔹 بهمناسبت ۱۴ خرداد؛ رحلت امام خمینی(ره)
257159ea0e-5cf5a9c47a1ed852a58b7db9.mp3
5.09M
📢 حاج مهدی رسولی
◀️ بار دگر این قافله عزم سفر دارد...
🔺 رحلت امام خمینی(ره)
*شناخت امام در یک نگاه*
*نام:سید روح الله*
*نام خانوادگی: مصطفوی*
*سلسله نسب:موسوی خمینی*
*نام پدر:سیدمصطفی*
*نام مادر:هاجر*
*تاریخ تولد:یکم مهرماه ۱۲۸۱*
*محل تولد:خمین*
*سال ازدواج:۲۷ سالگی/۱۳۰۸*
*همسر:بانوخدیجه-دختر آیت الله میرزا محمدثقفی*
*فرزندان:۲پسر-۵دختر *(مصطفی.صدیقه.فریده.سعیده.لطیفه.فهیمه.احمد)*
*مرتبه:آیت الله العظمی*
*تحصیلات حوزوی: اجتهاد*
*تخصص:فقه و اصول. فلسفه. عرفان.اخلاق،کلام.سیاست.*
*مشاغل:مدرس حوزه علمیه قم.مرجع تقلید.رهبری انقلاب اسلامی و ولی مسلمین و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران*
*قیام خونین ۱۵خرداد سال ۱۳۴۲: ۶۱ سالگی*
*تبعیدبه ترکیه ۱۳۴۳: به دلیل مخالفت با موضوع کاپیتولاسیون*
*مهاجرت به نجف ۱۳۴۴: سیزده سال در نجف*
*شهادت فرزندش سیدمصطفی ۱۳۵۶: سرآغاز حرکت های اعتراض جدید*
*مهاجرت به کویت ۱۳۵۷: کویت اجازه ورود نداد*
*مهاجرت به فرانسه مهرماه ۱۳۵۷: حدود ۴ماه*
*بازگشت به ایران: بعد از۱۵ سال تبعید*
*۲۲ بهمن ۱۳۵۷: پیروزی انقلاب اسلامی*
*رهبری حکیمانه انقلاب و نظام: ده سال و جهارماه*
*نگارش وصیت نامه و ارایه یک نسخه به امانت نزد خبرگان: ۲۶ بهمن ۱۳۶۱*
*بازنگری در وصیت نامه ۵ سال بعد و قرار دادن یک نسخه در آستان قدس و یک نسخه نزد خبرگان: ۲۹ آذر ۱۳۶۶*
*خوانش وصیت نامه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸: یک روز پس از عروج ملکوتی*
*مراسم تشییع ۱۷ خرداد ۱۳۶۸: بزرگ ترین رخداد تاریخ معاصر*
*تاریخ رحلت: ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ / ۸۷ سالگی*
*محل خاک سپاری: تهران- بهشت زهرا*
*روحش شاد
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: #قسمت_دوم ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شن
❤:
#قسمت_سوم
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
@alvane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی پس از ارتحال امام خمینی (ره)
✅يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ؛ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً؛ فَادْخُلِي فِي عِبادِي؛ وَ ادْخُلِي جَنَّتِي.🍃
چہ خوش گفـت پیـرِ جـماران :
انسان تـا خودش را نـسازد
نمےتواند دیگران را بـسازد 🌱💚
#چهاردهم_خرداد🖤🏴
#امام_خمینی_ره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبرانقلاب: مخاطب امام ملت ایران بود، برخلاف گروههای دیگر/ به طوفان درآوردن یک اقیانوس کار هرکسی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دسته گلهای شهید مدافع حرم #جواد_الله_کرم،بعد از چهارسال با پدر ملاقات داشتند...🕊😭
🥀🕊اولین دیدار فرزندان شهید جواد الله کرم در معراج شهدا
🌹
#گمنـ43246ـام
خانه ات که اجاره ای باشد ...
دائم به کودکت می گویی :
میخ نکوب،
روی دیوارها نقاشی نکش
و مراقب خانه باش..
اما اینهمه مراقبت برای چیست ؟!
چون خانه مال تو نیست، مال صاحبخانه ست ...
چون این خانه دست تو امانت است ...
خانه ی دلت چطور !؟
خانه ی دل تمامش مال خداست ؛
در خانه ی خدا
نقش گناه کشیدن و میخ گناه کوبیدن ممنوع ...
خانه دلت همیشه آباد
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
❤: #قسمت_سوم دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_چهارم
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
@alvane🌹🌹🌹
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_پنجم
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
@alvane🌴🍃🕊🕊
4_5963312926558259229.mp3
7.37M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 انتقاد تند گلرو نماینده #سمنان در سفر به خوزستان به استاندار
در #خوزستان را به روی دولت تخته کنید. چرا دارید کیسه کیسه هدیه پخش میکنید. همکاران شما ما را با خودروی سانتافه آخرین مدل آوردند این کار نیست!
به این میگن نماینده انقلابی 👌👌
#نماینده_انقلابی
#مجلس_انقلابی
#پرهیز_از_اشرافیگری
✳ من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند!
📌 سرایدار مدرسهای که #شهید_عباس_بابایی در آن درس میخواند میگوید: کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد. آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟» گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
📚 برگرفته از کتاب «ظرافتهای اخلاقی شهدا»
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم.
#امام_خمینی
در مـلاقاتی کـه به محضر
امام رسیــدم. عرض کردم
حاج آقـــا مـــرا نـصیحتی
بفرمایید. امـــام با تبسمی
شیرین گفتند: #نصیحت!
بعـد از آن فرمودنــد سعی
کنیـــد کارهــای #خوب را
انجام بدهیـد و کارهای بد
را ترک کنید.
✅ بـخـوانـیـد .
⚛ روزی جنگ به وسیله
⭕️ توپ ، تانک ، بمب ، اسلحه ، موشک و آتش بود.
اما جنگ امروز به وسیله
⭕️ ماهواره ، موبایل ، رایانه ، اینترنت و رسانه است.
روزی هدف از جنگ حمله به
✴️ جان ، خاک ، ناموس و وطن بود.
اما امروز حمله به👇
اعتقاد ، دین ، باور ، غیرت و ارزش هاست.
❇️ روزی شیوه جنگ سخت بود.*
✴️ اما امروز شیوه جنگ نرم است.*
اما دشمن همان دشمن است⛔
⚡و ما نیز همان نسل آزاده ایم.
*و ما اکنون در جبهه نبردیم.*💻📡📱
‼️ *مبادا شکست بخوریم.*
*خود را با تمام وجود آماده کنیم.*👇
‼️ *با اسلحه فضای مجازی 📱و استفاده درست از آن و رسانه*
⚠ *در جهت حفظ ارزش ها و عقاید*
💟 *با پیروی از دستورات خداوند و پیامبر
☝ *به اذن پروردگار مسلمانان همیشه پیروز خواهند بود
پس مراقب باش
وقتے در گنــاه غرق میشوی شیطان کاری باهات نداره
🌪امــــا
📛 وقتے تلاش میکنی تــا از اسارتش
بیرون بیایی مدام وسوسهات میکنه
با همــون نقـطه_ضعفهات
⚠️ پس مراقب گناهان گذشته و نقطه ضعفهایت باش تا دوباره آلوده به آن نشوی ⚠️
بهترین فـــــیلتر شکن
انسان با انجام گناه فیلترهایے بین خود و خدا ایجاد میکند
گناهانے که مانع استجابت دعا هستن و راه انسان به خدا رو ناهموار میکنن
و اما " نــــماز " بهترین فیلتر شکن دنیاست!
خـــــدا این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده است
خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع انجام گناه میشود و رشد و کمال انسان را سرعت مے بخشد.
اگر باور ندارید این آیه را بخوانید
" اِنَ الصَلاة تَنهےٰ عَنِ الفَحشا وَ المُنکَر "
"بدرستے که نماز انسان را از فساد و فحشاء باز می دارد "
❌ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ که میگن: ﺩﻟﻢ پاک است ❌
🔻میگی ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺣﺠﺎﺑﺖ ؛
🔺میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
▪️میگی ﺑﺮﺍﺩﺭ نگاﻫﺖ ؛
▫️میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔻میگی ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﭼﺭﺍ ﺭﻭﺯﻩ نمی گیرﯼ ؟
🔺میگه بیخیال، ﺧﺪﺍ میبخشه، ﺩﻟﻢ پاک است !!!
▪️میگی غیبت نکن ، ﺩﺭﻭﻍ نگو ، ﺁﺩﺍﺏ ﺍﺳﻼمی ﺭا ﺭﻋﺎیت کن ...
▫️ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ همشان ﻓﻘﻂ ﺩستش را میگذاره ﺭﻭ ﻗﻠﺒﺶ ﻭ میگه ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔹ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ، ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ، بهتون ﺗﺒﺮﯾﮏ میگم که دلتون پاک است!
🔸خیلی ﺧﻮب است ﺩﻟﺖ پاﮎ ﺑﺎﺷﻪ ...
⚡️ﺍﻣﺎ ﺁیا ﻓﻘﻂ پاﮎ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻝ کافی است ؟
🔥ﻣﺜﻼ ﺗﻮ که ﺑﺪ ﺣﺠﺎبی، ﺩﻟﺖ پاک است؛
ﺁیا آﻥ پسرﯼ ﻫﻢ که ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ نگاهت میکند ﺩﻟﺶ پاک است ؟!
🌩ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﺭا ﭼﯽ میگی که ﺑﺎ ﺩیدﻥ ﺟﺬﺍبیت ﺗﻮ، ﺍﺯ ﺯﻧﺶ سیر میشه ﻭ ﺩﯾﮕﻪ برایش ﻋﻼﻗﻪ وجود ﻧﺪﺍﺭﻩ ؟
✅ﺍﺻﻼ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺽ ﻣﺤﺎﻝ، ﺩﻝ ﻫﻤﻪ پاک است !
🔰بیا یک ﺳﺮ ﺑﻪ کلام الله سبحان و تعالی بزنیم، الله که ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آن ﺩلت را ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ پاﮎ نگه داشتی !
الله در آیه های خیلی ﺯیاﺩﯼ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ :
🌸« ﺍﻟﺬﯾﻥ ﺁﻣﻨﻮﺍ ﻭ ﻋﻤﻠﻮﺍ ﺍﻟﺼﺎﻟﺤﺎﺕ .. »🌸
☄ﻣﺜﻼ یک ﻧﻤﻮﻧﺶ در ﺳﻮﺭﻩ ﯼ تین ،
که ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ :
🌺« کسانیکه ﺍیمانﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺑﺮﺍیشانﻥ پاﺩﺍشی بی پایاﻥ ﺍﺳﺖ »🌺
💠ﺩﻗﺖ کن، ﺍیماﻥ ﺑﺎ ﻋﻤﻞ!
🔽ﺍﻭﻧﻢ چه عملی ؟
🍃ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ..🍃
❗️ﺗﻮﯾﯽ که ﺩﻟﺖ پاک است ،
❕ﺍین ﺟﺰء ﺍیمان است👇
⁉️پس ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺤﺖ کو ؟!
⚜ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻬﺸﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ میگی ﺩﻟﻢ پاﮎ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎید الله پاﺩﺍش من را ﺑﺪﻩ ؟!
🌀ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ که ﺭﻋﺎیت ﺣﺠﺎﺏ، ﻭ نگاه نکرﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ، ﻭ ﺩﺭﻭﻍ نگفتن، غیبت نکردن ﻭ غیره ﺑﻮﺩ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﯼ ؟
✖️نه خیر ﻧﺪﺍﺩﯼ!
☑️ﻫﻤﺶ گفتی ﺩﻟﻢ پاک است! ﺩﻟﻢ پاک است !!!
🔵به هوش بیا ﺗﺎ ﺩیر ﻧﺸﺪﻩ، ﺗﺎ ﻧﺒﺮﺩﻧﺖ سینه ﯼ ﻗﺒﺮستاﻥ !
🔷ﺑﺠﻨﺐ ﺗﺎ ﺍیمانت را ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﻫﻤﺮﺍﻩ کن.
خیلی ﺳﺎﺩﻩ است، ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺑﻪ کن ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺻﺎﻟﺢ ﺭا ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ .
⏪چیزی نیست به نام دل پاک بودن
✔اما چیزی هست به این قانون:
🍂قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ
لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ🍂
🌿به مؤمنان بگو چشمهای خود را
(از نگاه به نامحرمان) فروگیرند، و عفاف خود را حفظ کنند؛ این برای آنان پاکیزهتر است؛ الله از آنچه انجام میدهید آگاه است!🌿
💥این مقدار بس بُوَد خردمند را💥
✨أَللَّهُمَّ ٱَجِرْنا مِنَ النَّار✨
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: #قسمت_پنجم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خل
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت_ششم
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
@alvane