💢 عبادت ما، کار کردن است
امام خمینی (ره):
براى ما ننگ است كه در ارزاقمان دستمان را پيش آمريكا دراز بكنيم. ما بايد جديت كنيم. خداوند به ما، هم زمين داده، هم آب داده است و هم بركات آسمانى هست. بايد كار كنيم تا خودكفا باشيم. بلكه ان شاءالله صادرات هم داشته باشيم. شما برادرها الان عبادتتان اين است كه كار بكنيد. اين عبادت است. همان طورى كه فرض كنيد آمدن به زيارت حضرت معصومه(س) عبادتى است، كار كردن هم يك عبادتى است و شايد از بسيارى از مستحبات بالاتر باشد.
#امام_خمینی
صحیفه امام؛ ج12؛ ص2 | قم؛ 12 دی 1358
🇮🇷
مدافعان بانوی دمشق شهید محمد رضا الوانی 👇👇👇👇
↙️↙️💯💯💯💯💤
✅🎗🎗✨✨💫💫🌙⚡️⤵️
https://eitaa.com/alvane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پاسخ #رهبرانقلاب به تهدیدهای امثال هوک!
🛑 #تلاویو و #حیفا با خاک یکسان خواهد شد
🇮🇷
مدافعان بانوی دمشق شهید محمد رضا الوانی 👇👇👇👇
↙️↙️💯💯💯💯💤
✅🎗🎗✨✨💫💫🌙⚡️⤵️
https://eitaa.com/alvane
🔺هوک ایران را به #حملهنظامی علیه تاسیسات #هستهای تهدید کرد
برایان هوک نماینده آمریکا در امور ایران:
🔹"گزینه نظامی برای هدف قرار دادن تاسیسات هستهای ایران روی میز است.
🇮🇷
مدافعان بانوی دمشق شهید محمد رضا الوانی 👇👇👇👇
↙️↙️💯💯💯💯💤
✅🎗🎗✨✨💫💫🌙⚡️⤵️
https://eitaa.com/alvane
💞👤💞:
✍تلنگر
وقتی ميميريم ما را به اسم صدا نميکنند و درباره ما ميگويند: جسد کجاست ؟ و بعد از غسل دادن ميگويند :جنازه کجاست ؟ وبعد از خاک سپاری ميگويند: قبر ميت کجاست ؟ همه لقب ها و پست هايی که در دنيا داشتيم بعد از مرگ فراموش ميشه مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...
پس فروتن و متواضع باشيم...نه مغرور و متکبر. پس به چی مينازيد؟ عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت! حيف بی دقت گذشت؛ اما گذشت! تاکه خواستيم يک «دوروزی» فکرکنيم!! بردرخانه نوشتند؛ درگذشت..
💕💕💕
@alvane
1_24916934.mp3
4.1M
تقدیم به #همسران_شهدا🌹
🌾دلمـ💔 غمگینه غمام سنگینه
🍂چه کردی با این #دل بی کینه
🌾تو که گفتی #غصمون شیرینه
🍂یه روزی #آسون ولم کردی
🌾نگفتی که برنمیگردی😔
🍂حالا شبها تا سحر بیدارم
🌾با کابوسِ #آخرین_دیدارم
#مهارت_های_زندگی
🔻کنترل #خشم
🔻 #خشم و عصبانیت از جمله مواردی است که زشتی و آسیبزایی آن، بعد از ازدواج در نزد فرد بیش از پیش آشکار میشود.
🔻 در روایت آمده است: «خشم، شعبهای از #جنون است.» انسان عصبانی برای لحظاتی عنان عقلش به خشمش سپرده میشود و در همان چند لحظه، ممکن است سخنی بگوید و یا عملی انجام دهد که جبران آن به راحتی امکان پذیر نباشد
🔸 البته در اغلب موارد خشم سرپوشی است بر چیزی دیگر. یعنی وقتی احساس واقعی خود را بروز نمیدهیم #خشمگین میشویم. بنابراین فردی که زود خشمگین میشود، باید بر رفتار خود تأمل کند؛
💢موقعیتهایی که او را به چنین رفتاری وا میدارد، شناسایی کند؛ و یا اگر این خشم ریشه در مشکل #جسمانی دارد، درصدد درمان آن برآید و همسر خود را نیز از این مشکل آگاه کند؛ و از همه مهمتر، از یک مشاور مجرب برای رسیدن به نتیجهای بهتر کمک بگیرد.
@alvane
لطفا دوستان خود را دعوت نمایید
تک خوری نکنید ☺️☺️
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان را بهتر بشناسیم...
#متوسلیان_برمیگردد
#فاتح_خرمشهر
#حاج_احمد_متوسلیان
#عکسنوشته
ما منتظریم که انشاالله حاج احمد متوسلیان بیاید ...
#امام_خامنهای
#متوسلیان_برمیگردد
#حاج_احمد_متوسلیان
🎓 #پروفسور_سمیعی:
💚🧠تأثیری که #دعاکردن_بر_سلامت_مغز دارد، باهیچ چیز قابل مقایسه نیست.
در اتاق ایشان به زبان فارسی و آلمانی نوشته شده:
🙏"در طول روز دعاکنید،
‼️حتی اگر شده برای ده دقیقه ..
@alvane
حرڪات نمازتڪراریست این پست ولے زیباست
وتڪان دهنده👌🏻❤️.
❥•✨🍃❤️🍃✨•❥
🇮🇷
مدافعان بانوی دمشق شهید محمد رضا الوانی 👇👇👇👇
↙️↙️💯💯💯💯💤
✅🎗🎗✨✨💫💫🌙⚡️⤵️
https://eitaa.com/alvane
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
#قسمت_شصت_و_دو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِر
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@alvane