#مهارت_های_زندگی
🔻کنترل #خشم
🔻 #خشم و عصبانیت از جمله مواردی است که زشتی و آسیبزایی آن، بعد از ازدواج در نزد فرد بیش از پیش آشکار میشود.
🔻 در روایت آمده است: «خشم، شعبهای از #جنون است.» انسان عصبانی برای لحظاتی عنان عقلش به خشمش سپرده میشود و در همان چند لحظه، ممکن است سخنی بگوید و یا عملی انجام دهد که جبران آن به راحتی امکان پذیر نباشد
🔸 البته در اغلب موارد خشم سرپوشی است بر چیزی دیگر. یعنی وقتی احساس واقعی خود را بروز نمیدهیم #خشمگین میشویم. بنابراین فردی که زود خشمگین میشود، باید بر رفتار خود تأمل کند؛
💢موقعیتهایی که او را به چنین رفتاری وا میدارد، شناسایی کند؛ و یا اگر این خشم ریشه در مشکل #جسمانی دارد، درصدد درمان آن برآید و همسر خود را نیز از این مشکل آگاه کند؛ و از همه مهمتر، از یک مشاور مجرب برای رسیدن به نتیجهای بهتر کمک بگیرد.
@alvane
لطفا دوستان خود را دعوت نمایید
تک خوری نکنید ☺️☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان را بهتر بشناسیم...
#متوسلیان_برمیگردد
#فاتح_خرمشهر
#حاج_احمد_متوسلیان
#عکسنوشته
ما منتظریم که انشاالله حاج احمد متوسلیان بیاید ...
#امام_خامنهای
#متوسلیان_برمیگردد
#حاج_احمد_متوسلیان
🎓 #پروفسور_سمیعی:
💚🧠تأثیری که #دعاکردن_بر_سلامت_مغز دارد، باهیچ چیز قابل مقایسه نیست.
در اتاق ایشان به زبان فارسی و آلمانی نوشته شده:
🙏"در طول روز دعاکنید،
‼️حتی اگر شده برای ده دقیقه ..
@alvane
حرڪات نمازتڪراریست این پست ولے زیباست
وتڪان دهنده👌🏻❤️.
❥•✨🍃❤️🍃✨•❥
🇮🇷
مدافعان بانوی دمشق شهید محمد رضا الوانی 👇👇👇👇
↙️↙️💯💯💯💯💤
✅🎗🎗✨✨💫💫🌙⚡️⤵️
https://eitaa.com/alvane
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
#قسمت_شصت_و_دو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِر
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@alvane
#قسمت_شصت_و_چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن
با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم
تاآخرشب خیلی سبک شده بودم
هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردمبه خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.
زمان برگشتمون ندیدمش
گذاشتم پای حکمت خدا
همینکه امشب تونستم یه بار دیگه
ببینمش هم خیلی بود
تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم
یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام
مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم
مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
____
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم.
معلوم نیست تا کجا با خودش برده...!
دوییدم تا آشپزخونه.
میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.
برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.
قدش تقریبا تا شونم میرسید.
چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.
خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.
این کی بود.
سرمو آوردم بالا
عه این همون دوستِ ریحانس که.
اینجا چیکار میکنه.
چرا این ریختی شده.
داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم
یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد
از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.
با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.
خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.
رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم.
همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده .
شاید ازدواج کرده بود شایدم....
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود ..
ولی حالا هر چی...
خیلی خانومشده بود.
حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.
کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.
رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو .
پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.
که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال .
_برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز .
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالمو برسونم.
_عهههه خالتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟
باید اسم خالمو بیارم ...؟
اره؟
_باشه حالا! برو !خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو .
سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!
برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.
نگاش به من نبود.
داشت با روح الله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.
اروم سلام کرد.
منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم.
دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو :
+چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون.
منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.
که محسن گفت
+بله بله؟چیشده اقا محمد!!!
جریان چیه؟
عاشق شدی؟
به ما نمیگی دیگه نه !!!
باشه آقا باشه .
_هنوز چیزی نشده ک
میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@alvane
❖
#چند_توصیه_بسیار_زیبا_برای_آرامسازی
چند توصیۀ بسیار زیبا از "پیکاسو" برای آرامسازی:
1 : تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز!!!!
این عددها شامل: سن، قد، وزن و سایز هستند....
2 : با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن...
3: به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش...
4 : تا می توانی بخند...
5: وقتی اشک هایت سرازیر می شوند: آن را بپذیر! تحمل کن! و به پیشروی ادامه بده...
6: رنگ های مشکی و خاکستری و تیره را از زندگیت پاک کن...
7 :احساساتت را بیان کن، تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند را از دست ندهی...
8 :شادی هایت را به اطرافت پراکنده کن...
9: با حدّ و حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه كن...
10 : از بهترین سرمایه ات که سلامتی ات است؛ بهره ببر...
11: از جاده خارج شو و از شهر و کشورهای غریب دیدن کن...
12: روی خاطرات بد توقف نکن فراموشش کن...
13: هیچ فرصتی را برای گفتن دوستت دارم به آن هایی که دوستشان داری، از دست نده...
14:همیشه به خودت بگو که: زندگی تعداد دم و بازدم های مکرر نیست، بلکه لحظاتی است که،قلبم"
می تپد برای دوست داشتن🍃🌸
@alvane
عیب های همسر خود را به هیچکس حتی والدین خود نگویید!
✍آیت الله مجتهدی (ره) :
آیه ﻗﺮآن می ﻓﺮﻣﺎید: زﻧﻬﺎ ﺑﺎﯾﺴتی ﭘﻮﺷﺶ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺮای ﻋﯿﻮب ﻣﺮدان باشند و بالعکس... اگر از عیوب همسر خود بگویید در این صورت همه به زﻧﺪگی ﺷﻤﺎ اﯾﺮاد ﮔﺮﻓﺘﻪ وزیبائی بیرونی زﻧﺪگی ﺷﻤﺎ تهدید میشود ... اﻧﻘﺪر بایستی در ﭘﻮﺷاندن ﻋﯿﻮب همسر دقیق و ﺣﺴﺎس ﺑﺎشید که ﺣتی اﮔﺮ کسی ﻗﺴﻢ ﺧﻮرد که همسر ﺷﻤﺎ ﻓﻼن عیب را دارد ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮرید که خـیر ؛ همسر من این عیبها را ندارد و اﯾﻨﻄﻮر نیست! اشکال ندارد،آﺑﺮوداری از یک ﻣﺴﻠﻤﺎن دروغ ﻣﺤﺴﻮب ﻧمےﺷﻮد
ﺑﻨﺎبراین : اوﻻ اﯾﺮادات ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﯾﺶ را ﺑﻪ ڪسی ﻧﮕﻮیید ﺛﺎنیا اﮔﺮ خواستید ﻫﻢ ﺑﮕﻮیید ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮدﺗﺎن آن ﻫﻢ در ﻣﺤﯿطےی آرام ، ﺗﻨﻬﺎ و ﺑﺎ ﻋﻄﻮﻓﺖ ﻣﻄﺮح ﻧﻤﺎئید. اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻌضے از ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﻋﺎدت دارﻧﺪ در ﻫﻨﮕﺎم صحبت ﻫﺎی زﻧﺎﻧﻪ ﺑﻌضی از این ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎ را دوﺳﺘﺎﻧﻪ ﻣﻄﺮح ﻧﻤﺎیند ولی ﻏﺎﻓﻞ از آﻧﻨﺪ که آﺑﺮوی ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﯾﺶ را ﻣﻘﺎﺑﻞ دوﺳﺖ ﺧﻮد ﺑﺮده اﻧﺪ و ﻣﺤﺒﻮبیت قبلی او را کم کرده اﻧﺪ ... ﻓﺮاﻣﻮش نکنید زیبایی زﻧﺪگی ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮشی و پوشاندن ﻋﯿﻮب و ﻋﺪم اﻇﻬﺎر ﺑﻪ غریبه میباشد..
💥 ممکنه فکر کنید گاهی با دردودل و زیر سوال بردن همسرتان پیش حتی والدین احساس سبکی یا پیروزی به شما دست میدهد. ولی واقعیت این است که شما و همسرتان با هم دوباره آشتی میکنید وبه وضع سابق برمیگردید، ولی کدورتی که دیگران از همسر شما به دل گرفته اند به راحتی فراموش نمیشود..
📚از بیانات آیت الله مجتهدی ره
#خانواده
#همسر
@alvane
1.52M
اخرین صحبتها ((اقاسید ))خادم گروه ((منتظران ظهور))که کرونا گرفته حتماگوش کنید
و اخرین نصیحتهای ایشون رو گوش کنید وبرای ایشون وهمه مریضای کرونا دعاکنید دوستان
خدایا مهدی مارا برسان
خدایا فرج مولا مون نزدیک بفرما
خدایا همه بیماران رو شفا بده😔
#قسمت_شست_و_پنج
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#قسمت_شصت_و_شش
من هم دنبالش رفتم.
فروشندش یه خانمی بود..
روکرد سمت فروشنده و :
+سلام خانم ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام.
داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره .
از حرفم خندش گرفت.
به ساق ها نگاه کرد و گفت
+نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که .
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگل تره ک تا سادش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردمو:
_این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه.
اینو ک گفت گوشام تیز شد.
_روچی؟ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزارتومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها.
+نگاه کن این گیره طلایی ها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادشو انتخاب کن.
+ساده؟
_اره.
داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه .
خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت
+حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن .
بزار این بارو من حساب کنم .
سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه ؟
الان اینی ک سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی ای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت
+عه زحمتت شد که .
اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش .
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اه.
به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش در آد .
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ایی:
من شمشیر را کشیده ام
🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
#کجاها_نباید_خندید !
🔻به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری
🔻به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند
🔻به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده
به دستان پدرت
به جارو کردن مادرت
به راننده ی چاق اتوبوس
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد
به راننده ی آژانسی که چرت می زند
🔻به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان
🔻نخند که دنیا ارزشش را ندارد
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند
بار می برند.
بی خوابی می کشند.
کهنه می پوشند
جارو می زنند.
سرما و گرما را تحمل می کنند.
و گاهی خجالت هم می کشند
🔻خیلی ساده
هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند❗️
🍃🍃
@alvane
💞💞💞💞🌹🦋
💠✨بِسٔمِاللهِالرَّحمنِالرَّحیم✨💠
🦋رَبِّ إنّي لِما أنزَلتَ إلَيَّ مِن خَیرٍ فَقیر
خدایا؛به اتفاقات خوب نیاز دارم...🦋
💠هرکس هرصبح سه مرتبه بگوید:
🦋«اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمین اَلْحَمْدُ لله
حَمْداً کَثیراً طَیِّباً مُبارَکاً فیه»
هفتاد بلا از او دور میشودکه کمتر
ین آن اندوه است.🦋
💠حرزامام جواد ائمه علیه السلام..
🦋یاٰ نُورُ یاٰ بُرهانْ یاٰ مُبینُ یاٰ مُنیرْ یاٰ
رَبِّ إڪْفِنيْ الشَرُورْ وَ افات الدَهور
وَ أَسْئَلُکَ النَجاةَ یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّور🦋
🦋اَللّهُمّ اجْعَلْني في دِرْعِکَ الْحَصینَه
الَّتي تَجْعَلُ فیها مَنْ تُرید🦋
🦋خدایا مرا در زره محکم خود قرار
ده...
🦋همان زرهی که هرکس را خواهی
در آن قرار می دهی...🦋
#ادرکنییاالله
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّکَالْفرج
@alvane
✅ دستور العمل لازم جهت پیشگیری و درمان بیماری #کرونا
#دستورات_عمومی
یه سوال:🤔
وقتی که خطبه عقد میخونن😊
چند بار عاقد میخواد از عروس «بله» بگیره،
میگن:عروس رفته گل بچینه💐
چرا باید از همون آغاز زندگی و پیمان زناشویی دروغ گفته بشه؟😶
حالا هرچند مصلحتی و بر روی رسوم!😒
چرا این دروغ گفتن رو رسم و رسوم کنیم و به نسل های آینده منتقل کنیم؟
عـــ💍ــروس و دومــ👨🏻ـــاد که سر سفره عقد قرآن به دست نشستن📖
تو یکی از مکان هایی که خطبه عقد جاری میشد…
عاقد وقتی که می خواست از عروس «بله» بگیره…
👈گفتن: عروس خانم داره سوره نور میخونه😍
واقعا هم سوره نور رو داشتن عروس و دوماد میخوندن☺️
⚠️ چرا این روش رو الگو و نمونه قرار نمیدیم؟
⚠️ چه مانعی داره که موقع عقد به عروس خانم و آقا دوماد بگن قرآن بخونن که اگه عاقد خواست «بله» بگیره
بگن عروس خانم مشغول خواندن قرآن هست؟😉
💟 زمانی که خدا باهاش صحبت میکنه و بهش سفارش میکنه.
سوره کوثر = سوره حضرت زهرا(س)
سوره یاسین = قلب قرآن
آیة الکرسی = سید آیات قرآن
سوره الرحمن = عروس قرآن
یا بگن عروس داره برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات میفرسته📿
تا همه صلوات بفرستند و فضامتبرک بشه به نام خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص)😌
اونایی که موافق هستن این پیام به بستگان و دوستانشون پیشنهاد بدن😊✌️
تا عادتهای بی فایده به عادتهای بافایده و قرانی عوض بشه.😉
زندگــــی هاتون مهـــــدوے و اهل بیت پسند
همراه حــــب فاطمی و عشــــق علوے مصطفی شاکری
@alvane
مگه زیباتر از این #بوسه داریم ؟
بزرگترےن ژنرال جهان بر ڪفش یک مادر شهید بوسه میزنه !
#حاج_قاسم_سلیمانی
🇮🇷
مدافعان بانوی دمشق شهید محمد رضا الوانی 👇👇👇👇
↙️↙️💯💯💯💯💤
✅🎗🎗✨✨💫💫🌙⚡️⤵️
https://eitaa.com/alvane