برادرم،خواهرم حواست باشه ....‼️
🚶اول راه بودیم ...
👈گفتن فضای مجازی !
👈گفتن شده ابزار تبلیغاتی دشمن!
🏃بچه مذهبی ها عقب نمونید!
👈" آنقدر صفحه بسازید و مطلب نشر دهید و دینتان را به عالم نشان دهید که آنها عقب بکشند "
اما چه شد؟!
👆کم کم صفحه های عقیدتی خصوصی شد ..
کم کم عکس های شخصی
کم کم " اشتراک زندگی خصوصی " با همه ...
کم کم "خواهر"
😳"برادر"
😳"خواهر عزیزم"
😳"برادر گلم" ...
😒کم کم بچه مذهبی ها "کم حیا" شدند ...
😨کم کم شوخی با نامحرم ...
👈کم کم دایرکت
👈کم کم چت ..
👈مگه جایی که فقط تو باشی و نامحرم ، نفر سوم شیطون نیست؟...
😴فکر کن !
👈کم کم دشمن ها به اهدافشون رسیدن
👈کم کم...
✅علیکم بانفسکم !
👆آقا پسر مذهبی !
👆برادر من!
👋حداقل روی اهداف نفسانی خودت
پوشش دین و جذب حداکثری نذار!
👆خانم چادری!
👆آقایی که با دیدن عکست که اتفاقا توشم باحجابی،میگه خدا حفظت کنه
👆میگه چادر بهت میاد!
👈اون زیر پست بدحجابم می نویسه که چی بهش میاد ...
آی پسر و دختر مذهبی !📢
🏃نکنه منتظری شیطون با نیرنگ پارتی و شماره دادن بیاد سراغت؟!
👆تو هم با افتخار احساس کنی چقدر مومنی!😔
😡نخیر ...
👈 برای امثال ما ، از این جاها شروع میشه
👆که کمتر احساس گناه کنیم
👆که کم کم از راه بدر بشیم...
👆به یه جایی می رسی ، می بینی
👈دیگه "اشک" نداری
👈حال نماز و دعا نداری
😥دیگه اصلا نماز شب کیلویی چند؟؟
😨دعای کمیل؟ مال قدیما بود ...😱
👈کم کم آلارم "نفس لوامه" خاموش میشه
بترس...😰
👈همین که نماز اول وقتت از بین بره ، باعث خوشحالی دشمنه ••• آره
👈اینطوریاست ...
🚶اول راه بودیم
ولی مواظب باشین‼️ نزنیم تو جاده خاکی😥
#تلنگر
#طنز_جبهه 🌺🍃
در رودخانه نزدیک مقر آب تنی میکردیم .
یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب 😥. چند بار رفت زیر آب و آمد بالا ، شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند😄 ، برادری پرید توی آب و او را گرفت😶 ، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت : "کاکا سالم هستی ؟ 🤔" و او نفس زنان میگفت : "نه کاکا سالم خانه است 😅من جاسم هستم. "😂
حاج حسين(هيئت).mp3
زمان:
حجم:
22.8M
صوت ماندگار حاج حسین یکتا که خیلی ها رو عوض کرده
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
✨میرزا جواد آقا ملڪی تبریزی:
👈شخصی به محضر رسول اڪرم (ص) آمد و از فقر خود شڪایت ڪرد. حضرت به او فرمود : هر وقت داخل خانه ات شدی
①← سلام ڪن هرچند ڪسی در خانه نباشد
②← بر من صلوات بفرست.
③← سپس سوره قل هو الله احد را یڪ مرتبه بخوان ، تا فقرت برطرف شود.
💠 آن مرد چنین ڪرد و چیزی نگذاشت ڪه آن قدر رزق و روزی اش زیاد شد ڪه به همسایگانش نیز ڪمڪ مالی می ڪرد.
📚اسرار الصلاه، میرزا جواد آقا ملڪی تبریزی، ص۲۶۲
🦋
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_سی_و_هشتم
✍((می ماند))
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
🌾- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ...
من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ...
🌾نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ...
مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ...
- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
🌾اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...
دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...
🌾حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ...
مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ سی_و_نهم
✍((حرف های عاقلانه))
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...
- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ...
🌸خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ...
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ...
🌸بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ...
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ...
🌸- کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ...
✍ادامه دارد......
کانال مردان بی ادعا. شهید محمد رضا الوانی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷لطفا دوستان خودرا معرفی نماید 👇
✅✅@alvane🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔱🔱🔱⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜