●مراسم تشیع و تدفین که تمام شد وهمه رفتند، من مانده بودم سرخاک تا کمی با برادرزاده ام خلوت کنم..
●اطراف خلوت شده بود و دیگر از آن ازدحام خبری نبود.
●پس از آنکه کمی اطراف مزار را تمیز کردم سرخاک نشستم که خانمی مسن با دمپایی ولباسهایی مندرس نظرم را جلب کرد که سرخاک محمد داشت گریه میکرد.
●من هر چه به چهره اش نگاه کردم او را نشناختم ، کنار او نشستم وپس از آنکه آرام شد از او پرسیدم :خانم شما محمد(شهیددولت آبادی) را از کجا میشناسی؟
●گفت : من همیشه در پارک جنب کلانتری 120 سید خندان می نشینم؛محمد هر وقت از آنجا با موتورش رد میشد می ایستاد و از من می پرسید :خاله کسی اذیتت نمیکند؟چیزی لازم نداری؟ بعد کمکی به من میکرد و کمی با من حرف میزد ومیرفت..خاله گفتنش خیلی بدلم می نشست. جایی که امثال ما را کسی تحویل نمیگیرد او همیشه با مهربانی با من حرف میزد.
●او گفت:از دیروز که عکسش را دیدم وفهمیدم که شهید شده اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و انگار دنیا روی سرم خراب شده ؛ امروزخودم را به بهشت زهرا رساندم تا در مراسم تدفین او شرکت کنم و کمی در کنار مزارش آرام بگیرم...
________
🌹شهید مدافع وطن_شهیدمحمد دولت آبادی
حضرت زهراءسلام الله علیها بطور شبانه روز با قرآن انس داشتندوبه تلاوت قرآن خیلی علاقه داشتندوبه تلاوت سور حدید والرحمن وواقعه علاقه خاصی داشتند ومی فرمودند قاری این سور در آسمان ها ساکن فردوس خوانده می شوند(جواد قیومی.صحیفه الزهراءص276)
به نام خدا
حكایت چوب معلم !!
امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد (زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند) امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم.
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد، به خدمتکار خود گفت: برو در باغ روستا چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟
خدمتکارجریان را گفت.
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟)
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).
امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.
🍀🌷🌻🌹🌸☘️🌺
آیت الله استاد حسن زاده آملی می فرماید: یکی از کلمات قصار علامه طباطبایی، این بود که: «ما کاری مهم تر از خودسازی نداریم.»
اواخر عمر مبارکشان دائم می فرمودند: «توجه! توجه!» و این، فراتر از «تذکر» و «تفکر» است. و نیز می فرمودند: «بزرگترین (و سخت ترین) ریاضت ها، همین دینداری است.» در روایتی از حضرت امیر علیه السلام هست که می فرماید: «الشریعة ریاضة النفس: آیین اسلام و احکام آن، ریاضت و ورزیدگی نفس می آورد.»
استاد حسن زاده آملی نقل می کردند: خداوند درجات ایشان را متعالی بفرماید که لفظ «ابد» را بسیار بر زبان می آورد و در مجالس خویش چه بسا این جمله کوتاه و سنگین و وزین را به ما القا میفرمود که: «ما ابد در پیش داریم. هستیم که هستیم.»
«انما تنتقلون من دار الی دار» انسان از بین رفـتنی نیست، باقی و برقرار است، منتها به یک معنی لباس عوض می کند و به یک معنی، جا عوض می کند.
#روانشناسی
#کمال_زدگی
✳️کمال گرایی افراطی، یا ترس افراطی از شکست:
❓من بیش از حد زودرنجم, و همین باعث میشه از آدما بدم بیاد, مثلا از بازار رفتن بدم میاد چون میترسم اگه فروشنده باهام بد حرف بزنه ناراحت شم یا راننده ى, تاکسى بد حرف بزنه, واسه همین اصلابازار نمیرم, و میخوام رانندگى یاد بگیرم که با آدما کمتر در ارتباط باشم ولى مثلا امروزم مربى رانندگی خیییلى بد اخلاق بود طورى که وقتى برگشتم خونه خیلى گریه کردم, اصلا اوضاع خوبى نیست . از آدما متنفرم, لطفا کمکم کنید, خسته شدم,زندگى کردن با آدما سخته,ولى عاشق خونوادمم ؟؟؟
👇جواب👇
1️⃣احتمال دارد این مشکل شما بخاطر ترس بیش از ناکامی و شکست باشد لذا با از بین بردن ترس افراطی از شکست می توانید براین مشکل فایق ایید.
2️⃣کسب مهارتهای ارتباطی نیز می تواند شما را در این مسیر یاری کند.
3️⃣این طرز فکر که نیاز شدید به عشق دارید به اندازه ی کافی شما را غمگین خواهد کرد.
4️⃣این طرز فکر غلط است که با خود بگوییم:« همیشه باید ثابت کنم آدم با کفایت، شایسته و موفقی هستم»
5️⃣یک طرز فکر بسیار غلط دیگر اینکه:«حداقل باید ثابت کنم که در برخی زمینه ها آدم با کفایت و با هوشی هستم»
____________________
اثر اعمال انسان
یکی از اساتید از قول علامه می گوید: «اگر یک کاه برداری، در همه عالم(هستی) اثر میگذارد!» {پس گناه کردن چه اثری بر هستی میگذارد؟}
به استاد طباطبائی عرض شد: «شاعری مدعی است که مشاهداتی دارد و ...» ایشان فرمود: «یک وعده خوراک کامل به او بدهید!» وقـتی غذا را به وی رساندند و سیر خورد، پرسیدند: «حالا هم چیزی می بینی؟» گفت: «نه؛ آن حالت از بین رفت.»
استاد فـاطمی نیا به نقل از علامه می فرمود: «گاهی یک عصبانیت، بیست سال انسان را به عقب می اندازد.»
همچنین ایشان نقل می کند: در اوایل طلبگی ام، روزی مرحوم علامه به حجره ام تشریف آوردند و فرمودند: «به ظاهر در این جا غیبت شده است!» گفـتم: بله؛ پیش از آمدن شما، چند نفر که درسشان از من بالاتر بود، این جا بودند و غیبت کسی را کردند. علامه فرمودند: «باید می گفتی از این جا بروند، این حجره دیگر برای درس خواندن مناسب نیست؛ اتاقت را عوض کن
حق همسایه
✍️ حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله به یکی از اصحابشان فرمودند : " آیا میدانی حق همسایه چیست ؟ "
➖عرض کرد : نمی دانم ؛ حضرت فرمودند :
اگر از تو درخواست یاری نمود، او را یاری کن.
اگر از تو وام درخواست نمود، به او وام بده.
اگر دچار فقر شد، به او سود برسان.
اگر دچار مصیبت شد، او را تسلیت بگو.
اگر خیری به او رسید، به او تهنیت بگو تا بدین وسیله بهرهگیری از خیر را بر او گوارا گردانی.
اگر مریض شد او را عیادت کن.
اگر مرگ او فرا رسید، جنازهی او را تشییع کن.
ساختمان خانه ی خود را آنچنان بلند نسازی که همسایه ی تو از باد و هوا محروم گردد مگر این که از او اجازه بگیری.
اگر میوه ای خریدی، مقداری از آن را به همسایه هدیه کن.
اگر نمی خواهی هدیه کنی میوه ی خریداری شده را پنهانی وارد خانهی خویش ساز تا همسایهی تو آن را نبیند.
و نگذار فرزندان تو میوه را به بیرون از خانه ببرند که باعث ناراحتی و حسرت فرزند همسایه گردد.
همسایه ی خود را با بوی خوش غذای خانه ی خود میازار مگر آن که مقداری از آن را به اهل خانه ی او برسانی.
📚 بحار الأنوار ، ج ۷۹، ص ۹۴ .
به دست مسيح مسلمان شدم !
فطرس از شاگردان بختيشوع پزشك معروف و طبيب مخصوص متوكل نقل مىكند كه امام حسن عسکری عليه السلام به دنبال او فرستاد تا يكى از شاگردان مخصوصش را به خانه حضرت بفرستد و او را فصد ( خون گرفتن ) كند .
بختيشوع مرا انتخاب كرد و به من گفت : مبادا در كارى با امام عليه السلام مخالفت كنى و او امروز در زير اين آسمان عالمترين مردم است !
من خدمت حضرت رفتم و امام عليه السلام به من فرمود تا در حجرهاى باشم تا مرا احضار كند ! در آن ساعتى كه حضرت فرمود منتظر باش ، از نظر نجومى ساعت نيكى بود ، ولى هنگامى كه حضرت مرا براى فصد طلبيد ساعت خوش يمنى نبود !
امام عليه السلام دستور داد كه طشت بزرگى را براى اين قصد آماده كردند و من رگ اكحل ( دست ) حضرت را فصد كردم كه خون شروع به آمدن كرد و پيوسته خون مىآمد تا اينكه طشت پر شد ! امام عليه السلام فرمود : جريان خون را قطع كن ! من چنان كردم . امام عليه السلام دست خود را شست و روى آن را بست و مرا به همان حجره اى كه بودم فرستاد . براى من غذاى سرد و گرم از هر نوعى آوردند ، تا وقت عصر آنجا بودم و بعد مرا احضار نمود و فرمود : رگ را باز كن و دوباره طشتى آوردند و خون آمد تا طشت پر شد . امام عليه السلام دستور داد كه خون را قطع كنم . سپس روى رگ را بست و مرا به حجره خود برگردانيد .
صبح روز بعد امام عليه السلام مرا خواست و بعد از اينكه طشت را حاضر كردند ، دستور داد تا رگ را باز كنم . من رگ را باز كردم و خون از دست آن حضرت مانند شير سفيد بيرون مىآمد تا طشت پر شد . در اين موقع امام عليه السلام فرمود كه خون را قطع كنم و رگ را بست و دستور داد كه يك جامه دان لباس و پنجاه دينار براى من آوردند ، و فرمود : اين را بگير و مرا معذور بدار و برو !
من عطاى حضرت را گرفتم و گفتم : سفارشى نداريد ؟ امام عليه السلام فرمود : به تو امر مىكنم كه با آن كسى كه از دِير عاقول با تو رفاقت مىكند ، با او خوش رفتار باشى !
من نزد بختيشوع برگشتم و قصه را براى او نقل كردم . او گفت : همه حكماء گفته اند كه حداكثر خونى كه در بدن انسان مىباشد ، هفت من است و اين مقدار خونى كه تو نقل مىكنى اگر از چشمه آبى بيرون آمده بود عجيب و عجبتر از آن آمدن خونى مانند شير است ! سپس بختيشوع يك ساعتى فكر كرد و تا سه شبانه روز مشغول خواندن كتب شد تا شايد براى اين قصّه ، علتى پيدا كند ، ولى چيزى پيدا نكرد و گفت : امروز در ميان نصرانىها پزشكى بالاتر از راهب دِير عاقول نيست ! كاغذى براى او نوشت و قصّه را ذكر كرد و مرا مأمور كرد كه كاغذ را براى راهب ببرم .
چون به دِير او رسيدم ، او را صدا زدم . از بالاى دِير به من نگاه كرد و گفت : تو كيستى ؟ گفتم : من شاگرد بختيشوع هستم ! گفت : نامه اى دارى ؟ گفتم : آرى ! زنبيلى از بالا پائين فرستاد و من نامه در داخل آن گذاشتم و آن را بالا كشيد و خواند و همان موقع از دِير پائين آمد و گفت : توئى آن كسى كه او را فصد كردى ؟ گفتم : آرى . گفت : خوشا به حال مادرت !
او سوار استرى شد و حركت كرديم و به سامرا آمديم . وقتى كه رسيديم يك سوم از شب باقى مانده بود . گفتم : كجا مىخواهى بروى ؟ خانه استاد ما يا خانه خود ؟ گفت : خانه آن شخص !
قبل از اذان به در خانه حضرت رفتيم . وقتى كه رسيديم ، در باز شد و خادمى سياه بيرون آمد و گفت : كدام يك از شما صاحب دِير عاقول هستيد ؟ راهب گفت : منم فدايت شوم ! گفت : پائين بيا و به من گفت : استر رفيقت را نگه دار تا برگردد و دست او را گرفت و داخل منزل شدند .
من آنجا ايستاده بودم تا صبح شد و روز بالا آمد . آن وقت راهب در حالى كه لباسهاى رهبانيت را درآورده بود و لباسهاى سفيدى به تن داشت و مسلمان شده بود بيرون آمد .
راهب به من گفت : مرا نزد استادت بختيشوع ببر ! نزد استاد رفتيم . وقتى كه
چشم بختيشوع به راهب افتاد ، به سوى او دويد و گفت : چه شده كه دست از نصرانيت كشيده اى ؟
گفت : مسيح را يافتم و به دست او مسلمان شدم ! گفت : مسيح را يافتى ؟ راهب گفت : آرى ! نظير مسيح را يافتم . در جهان از اين معجزات فقط مسيح و يا مانند او انجام مىدهند !
راهب مسلمان شده نزد امام حسن عسکری عليه السلام برگشت و از اصحاب حضرت شد تا زمانى كه وفات يافت..