در ماجراى تدفين سعد بن معاذ كه فرماندۀ سپاه پیامبر”صلی الله علیه و آله” بود، آمده كه او گرفتار خشونت گفتارى و بدزبانى بوده است. از امام صادق”علیه السلام” در اينباره چنين روايت شده است که فرمود: «إنّ سعدا لمّا مات شيّعه سبعون ألف ملك، فقام رسول اللّه”صلی الله علیه و آله” على قبره فقال: و مثل سعد يضمّ. فقالت أمّه. هنيئاً لك يا سعد و كرامة. فقال لها رسول اللّه”صلی الله علیه و آله”: يا أمّ سعد، لا تحتمي على اللّه. فقالت: يا رسول اللّه! قد سمعناك و ما تقول في سعد. فقال: إنّ سعدا كان في لسانه غلظ على أهله؛[19] وقتى سعد بن معاذ فوت كرد هفتاد هزار فرشته او را تشييع كردند. رسول خدا”صلی الله علیه و آله” بر قبر او ايستاد و فرمود: دوستى مانند سعد از دنيا رفت. مادر سعد گفت: بهشت بر تو گوارا و گرامى باد. پيامبر”صلی الله علیه و آله” به او فرمود: اى مادر سعد! در كار خدا به طور جزم سخن مگو. مادر سعد گفت: اى رسول خدا! آنچه دربارۀ سعد گفتى شنيديم. حضرت فرمود: سعد نسبت به خانوادهاش درشتى در زبان داشت». و در ادامۀ روایت حضرت فرمود: قبر چنان فشاری به سعد داد که استخوانهایش شکست!
🔴توصیههای سلوکی علامه حسنزاده آملی ره
🔶علامه حسنزاده آملی در کتاب لقاءالله پانزده توصیه به علاقمندان سلوک توحیدی بیان دارد. این رساله را در سال ۱۳۸۹ هجری قمری (۵۳ سال پیش) نوشتهاند:
یک. قرائت مستمر و انس همیشگی با قرآن: «هر اندازه که به قرآن نزديک شوى، به انسان کامل نزديک شدهاى، به حظ و بهرهات از قرآن بنگر! حقايق آن، درجات ذات و مدارج عروجند.»
دو. دائم الوضو بودن: «اى دوست! بدان که، وضو نور است و دوام در طهارت، تو را به عالم قدس ارتقا دهد. و اين دستور عظيم النفع، نزد اهلش مجرب است؛ بر تو باد مواظبت بر آن.»
سه. قلت طعام: «اى دوست! طعام بسيار، قلب را میميراند و باعث طغيان و لجام گسيختگى خواهد شد. گرسنگى از اجلّ خصال مومن است.»
چهار. قلت کلام: «رسول خدا (ص) فرمود: «جز به ذکر خدا، زياده مگوييد، چه سخن بسيار که در آن ذکر خداوند نباشد، قلب را قساوت بخشد.»
پنج. محاسبه نفس: امام کاظم(ع): «کسى که هر روز به محاسبة نفس نمیپردازد، از ما نيست: اگر عمل نيکويى از او سرزده باشد؛ از خداوند طلب زيادىاش کند و اگر عمل نادرستى از او سر زده باشد استغفار نموده، توبه کند.»
شش. مراقبه: «بر تو باد مراقبه! بر تو باد مراقبه! بر تو باد مراقبه! مراقبه یعنی اينکه، بنده بداند خداوند بر او رقيب و به او نزديک است و به افعالش علم دارد و حرکاتش را میبيند و اقوالش را میشنود و بر اسرارش اطلاع دارد و نمیتواند خود را از خدا پوشيده نگه دارد و از سلطة او خارج شود.»
هفت. رعایت ادب در محضر خداوند: «امام جواد(ع) در تبیین حقیقت ادب فرمودند: «قرآن را همان گونه که نازل شده است قراءت کنيد و سخن ما را همانطور که گفتهايم، روايت کنيد و خداوند را به حالتى که محتاج و نيازمند اوييد بخوانيد».
هشت. عزلت «معناى اصلی عزلت، عزل حواس است به خلوت، از تصرف در محسـوسات؛ چه هـر آفت و فتنه و بلايى که روح بدان مبتلا گردد، حواس در آن دخالت دارد. با خلوت و عزل حواسّ، مدد نفس از دنيا و شيطان هوا و هوس منقطع میگردد»
نه. تهجد: دستور خدای متعال به پیامبرش برای وصول به مقام محمود است:
وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُودا (اسراء، ۷۹)
و علت بهرهمندی پارسایان از نعمتهای اخروی را شبزندهداری آنان معرفی میکند:
إِنَّ الْمُتَّقينَ في جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ آخِذينَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُحْسِنينَ كانُوا قَليلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ وَ في أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ (ذاریات، ۱۵-۱۹)
ده. تفکر: الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّار (آل عمران، ۱۹۱)
دوازده. ریاضت علمی و عملی: «رياضت، در دو راه علم و عمل، و تنها بر طبق نهج شريعت محمدى. از غير اين راه جز بعد و دورى حاصل نايد.»
سیزده. همت عالی: «همت عالى داشته باش! به حدى که کسی یا چیزی را عبادت نکنى جز خداى تعالى؛ حتی از روی رغبت به بهشت و وحشت از جهنم هم عبادت نکنی. و الا هوای خود را عبادت کردهای»
چهارده. توبه از کارهای بد و خوب! «استادم آیتالله الهی طباطبائی فرمود: «توبة حقيقى آن است که از خير و شرت انابه کنى». من اندکى انديشيدم و سپس گفتم: «اما توبه از شر، حاجتى به بيان ندارد، و ليکن توبه از خير چيست؟». فرمود: «آنچه که ما، آن را خير میپنداريم، مانند نماز و روزه و قراءت قرآن و درس گفتن و تحقيقات درسیمان و امثال آن، اگر براستى، آن را مورد تامل قرار دهيم، در خواهيم يافت که همگى ناقص و غير کاملند پس بر شخص بينا، واجب است که از اين اعمال ناقص نيز توبه کند، و قصد نمايد که آنها را بر وجه کاملى که مقبول خداوند است به جاى آورد.»
#روانبخش
پیامبر اهل مزاح بودند.
پیامبر اکرم(ص) درباره شوخی می فرمایند : «خداوند ، انسان شوخ طبعی را که در شوخی خود راستگو باشد، مؤاخذه نمی کند».
مرا به هشت گردو فروختند
روزی پیامبر، به همراه بلال، از کوچه ای می گذشتند . بچه ها مشغول بازی بودند . بچه ها تا پیامبر را دیدند، دور او حلقه زدند و دامنش را گرفتند و گفتند : همان طور که حسن و حسین را بر شانة تان سوار می کنید، ما را هم بر شانه خود سوار کنید .
بچه ها هر یک گوشه ای از دامن پیامبر را گرفته بودند و با شور و اشتیاق، همین جمله را تکرار می کردند . پیامبر با دیدن این همه شور و شوق، به بلال فرمودند : « ای بلال ! به منزل برو و هر چه پیدا کردی، بیاور تا خود را از این بچه ها بخرم».
بلال، با عجله رفت و با هشت گردو برگشت . پیامبر، هشت گردو را بین بچه ها تقسیم کردند و بدین ترتیب، خود را از دست بچه ها رها کردند و به همراه بلال، به راهشان ادامه دادند . در راه، پیامبر، رو به بلال کردند و به مزاح گفتند: «خدا برادرم، یوسف صدّیق را رحمت کند . او را به مقداری پول بی ارزش فروختند و مرا نیز به هشت گردو معامله کردند».
هر که خرما را با هسته خورده ...
روزی پیامبر و حضرت علی(ع) کنار هم خرما می خوردند. پیامبر(ص) هر خرمایی را که می خورد، به آرامی، هسته اش را نزد هسته های علی(ع) می گذاشتند. هنگامی که از خوردن خرما دست کشیدند، همه هسته ها جلوی حضرت علی(ع) بود. پیامبر در این موقع، رو به حضرت علی(ع) کردند و فرمودند: «ای علی! بسیار می خوری». حضرت علی(ع) در جواب پیامبر فرمودند: «آن که خرما را با هسته خورده است، پرخورتر است».
می دانستم عسل دوست دارید
نُعَیمان، یکی از یاران با وفای پیامبر بود . او مردی شوخ طبع و بسیار خنده رو بود . روزی نعیمان از بازار می گذشت که چشمش به بادیه نشینی افتاد که عسل می فروخت . نعیمان، آن مرد را با عسلش به خانه پیامبر برد و عسل را از آن مرد گرفت و به یکی از خادمان پیامبر داد تا آن را به پیامبر برسانند و به مرد نیز گفت که منتظر باشد تا پولش را بگیرد.
پیامبر(ص) چنان اندیشید که نعیمان، عسل را به عنوان هدیه آورده است. بعد از مدتی که گذشت، بادیه نشین، درِ خانة پیامبر را زد و گفت : « اگر پول آن را ندارید، عسل مرا بدهید ». همین که پیامبر، متوجّه شدند که ظرف عسل هدیه نبوده است، فوراً پول آن را به مرد دادند . بعد که نعیمان، خدمت پیامبر رسید، پیامبر به او فرمودند : « چه چیز باعث انجام دادن این کار شد؟».
نعیمان در جواب گفت : « می دانستم که عسل دوست دارید، به همین خاطر، آن مرد را با عسلش به خانه شما راهنمایی کردم». سپس حضرت به او خندیدند و چیزی به او نگفتند و بعدها گهگاه نُعَیمان را که می دیدند، به شوخی می گفتند : « آن بادیه نشینْ کجاست تا پول هدیه اش را از ما بگیرد ؟»، یا می فرمودند : « نعیمان ! کاش بادیه نشینی می آمد و ما را با سخنش شاد می کرد!».
پیرها به بهشت نمی روند
پیامبر(ص) به پیرزنی که دربارة بهشت از آن حضرت می پرسید، فرمود : « پیرزنان به بهشت نمی روند ». بلال، آن پیرزن را گریان دید و به پیامبر، خبر داد . پیامبر فرمود : « بلال ! سیاهان هم به بهشت نمی روند » . بلال هم در بیرون مجلسِ پیامبر و در کنار آن پیرزن، به گریه نشست . عباس عموی پیامبر، خبر داد . پیامبر فرمود : « عمو جان ! پیر مردها هم به بهشت نمی روند ؛ امّا بمان تا بشارتت بدهم » . سپس آن دو را هم فرا خواند و فرمود: «خداوند، پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را به زیباترین شکل، برمی انگیزد و اینان جوان و نورانی می شوند و آن گاه، به بهشت، وارد می گردند».بانویی به خدمت پیامبر خدا رسید . پیامبر از او سؤال کرد که همسر کدام یک از مسلمانان است . زن، پاسخ داد که : فلان کس . پیامبر پرسید : «همان که سفیدی ای در چشمش هست؟». زن، برافروخته پاسخ داد : نه، ای پیامبر خدا ! چشم همسر من سالم است . پیامبر خندید و فرمود : « چرا رنجیده شدی؟ مگر کسی هست که در چشمش سفیدی نباشد؟» . ////بحار الأنوار، ج 16، ص 294 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عربده کشی الهام علی اف در مقابل ایران 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان را زیارت کند...
تمام روزها روزه بود.
در حال اعتکاف.
از خلق الله بریده بود.
صبح به صیام و شب به قیام.
زاری و تضرع به حضرت...
شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر
عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت...
میگوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد، قصد فروش آنرا داشت...
به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت:نمیشه۶ریال بخرید؟
مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند.
بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود. مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم، خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!!
پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!!
مسگر گفت: ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!
پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!!!
مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!!
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم...
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت: با چله گرفتن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!
دست افتاده ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد
قرآن _ با قلب پاک _ اینچنین میکند⁉️
🕋کودک مالزیایی حافظ قرآن ،وقتی به این آیه میرسد اشک از چشمانش جاری میشود :بگو آن مرگی که دائما ازآن فرار میکنید سرانجام به ملاقاتتان می آید وشما رابسوی جهان آشکارونهان برده از اعمالتان شماراآگاه میکند.
سبحان الله
.💚 در محضر قرآن
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله قال:مَنْ قَلَّ طُعْمُهُ صَحَّ بَطْنُهُ وَ صَفَا قَلْبُهُ ، وَ مَنْ كَثُرَ طُعْمُهُ سَقُمَ بَطْنُهُ و قَسَا قَلْبُهُ .
آن كه غذا كم خورَد معده اش سالم مى ماند و صفاى دل مى يابد. و هر كه پرخور باشد معده اش بيمار و قلبش سخت مى شود...حال نگاهی بیاندازیم به ناهار خوردن حضرت امام از یک طرف و ناهار خوردن جناب پاپ!خبرنگاری نوشته است:ناهار امام یک غذای ایرانی به اسم آبگوشت بود و این همان غذایی بود که در آن روز ظهر، دیگران هم از آن استفاده می¬ کردند. آیت الله خمینی بر سر سفره¬ای که به غیر از ایشان همسر، پسر، عروس و نوه هایشان بودند، نشسته و بعد از به زبان آوردن نام خدا مقدار کمی غذا خوردند. مدت ناهار خوردن ایشان دقیقاً هفت دقیقه و چهل ثانیه بود و بعد بلافاصله به اتاق کارشان رفتند. من دو سال پیش یک بار موفق شدم ناهار خوردن «پاپ» را هم به چشم ببینم. مجموعه غذاهایی که برای ایشان تدارک دیده بودند، بر روی میزی به طول دوازده متر و به عرض دو و نیم متر چیده شده بود. هیچ نوع غذای ایتالیایی نبود که بر روی این میز نباشد و آن وقت حضرت پاپ بر سر این میز به تنهایی ناهار خود را میل -کردند. مدت ناهار خوردن ایشان یک ساعت و پنجاه دقیقه بود و بعد باقی غذای ایشان، آن طور که من فهمیدم، به کلی معدوم می شد
࿐༅🌹༅࿐
🌱از بـزرگـے پرسیدم
بـراـے بنده، استغـفار بهتر است یـا تسبیح؟
گفت: اگـر ݪباســے تمیز باشد
عطر ۅ گݪابـــ زدن بـہ آن بهتر استــ
ۅاگـر آن ݪباس تمیز نباشد
آب گـرم ۅ صابۅن آن را پاك خۅاهد ڪـرد
📿تسبیح| عطـر پاڪان استـــ
🤲استغفـار| صابۅن گناهڪـاران
🍂🍁🍂🍁
@alvane
●مراسم تشیع و تدفین که تمام شد وهمه رفتند، من مانده بودم سرخاک تا کمی با برادرزاده ام خلوت کنم..
●اطراف خلوت شده بود و دیگر از آن ازدحام خبری نبود.
●پس از آنکه کمی اطراف مزار را تمیز کردم سرخاک نشستم که خانمی مسن با دمپایی ولباسهایی مندرس نظرم را جلب کرد که سرخاک محمد داشت گریه میکرد.
●من هر چه به چهره اش نگاه کردم او را نشناختم ، کنار او نشستم وپس از آنکه آرام شد از او پرسیدم :خانم شما محمد(شهیددولت آبادی) را از کجا میشناسی؟
●گفت : من همیشه در پارک جنب کلانتری 120 سید خندان می نشینم؛محمد هر وقت از آنجا با موتورش رد میشد می ایستاد و از من می پرسید :خاله کسی اذیتت نمیکند؟چیزی لازم نداری؟ بعد کمکی به من میکرد و کمی با من حرف میزد ومیرفت..خاله گفتنش خیلی بدلم می نشست. جایی که امثال ما را کسی تحویل نمیگیرد او همیشه با مهربانی با من حرف میزد.
●او گفت:از دیروز که عکسش را دیدم وفهمیدم که شهید شده اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و انگار دنیا روی سرم خراب شده ؛ امروزخودم را به بهشت زهرا رساندم تا در مراسم تدفین او شرکت کنم و کمی در کنار مزارش آرام بگیرم...
________
🌹شهید مدافع وطن_شهیدمحمد دولت آبادی
حضرت زهراءسلام الله علیها بطور شبانه روز با قرآن انس داشتندوبه تلاوت قرآن خیلی علاقه داشتندوبه تلاوت سور حدید والرحمن وواقعه علاقه خاصی داشتند ومی فرمودند قاری این سور در آسمان ها ساکن فردوس خوانده می شوند(جواد قیومی.صحیفه الزهراءص276)
به نام خدا
حكایت چوب معلم !!
امیر نصر سامانی (یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق سلطنت کرد) در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی از ناحیه ی معلّم کتک بسیار خورد (زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند) امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم.
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد، به خدمتکار خود گفت: برو در باغ روستا چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟
خدمتکارجریان را گفت.
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره را می نگری؟ (آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من، به من زدی؟)
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد، این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما فردی برجسته، به وجود آمده است).
امیر نصر از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.
🍀🌷🌻🌹🌸☘️🌺
آیت الله استاد حسن زاده آملی می فرماید: یکی از کلمات قصار علامه طباطبایی، این بود که: «ما کاری مهم تر از خودسازی نداریم.»
اواخر عمر مبارکشان دائم می فرمودند: «توجه! توجه!» و این، فراتر از «تذکر» و «تفکر» است. و نیز می فرمودند: «بزرگترین (و سخت ترین) ریاضت ها، همین دینداری است.» در روایتی از حضرت امیر علیه السلام هست که می فرماید: «الشریعة ریاضة النفس: آیین اسلام و احکام آن، ریاضت و ورزیدگی نفس می آورد.»
استاد حسن زاده آملی نقل می کردند: خداوند درجات ایشان را متعالی بفرماید که لفظ «ابد» را بسیار بر زبان می آورد و در مجالس خویش چه بسا این جمله کوتاه و سنگین و وزین را به ما القا میفرمود که: «ما ابد در پیش داریم. هستیم که هستیم.»
«انما تنتقلون من دار الی دار» انسان از بین رفـتنی نیست، باقی و برقرار است، منتها به یک معنی لباس عوض می کند و به یک معنی، جا عوض می کند.
#روانشناسی
#کمال_زدگی
✳️کمال گرایی افراطی، یا ترس افراطی از شکست:
❓من بیش از حد زودرنجم, و همین باعث میشه از آدما بدم بیاد, مثلا از بازار رفتن بدم میاد چون میترسم اگه فروشنده باهام بد حرف بزنه ناراحت شم یا راننده ى, تاکسى بد حرف بزنه, واسه همین اصلابازار نمیرم, و میخوام رانندگى یاد بگیرم که با آدما کمتر در ارتباط باشم ولى مثلا امروزم مربى رانندگی خیییلى بد اخلاق بود طورى که وقتى برگشتم خونه خیلى گریه کردم, اصلا اوضاع خوبى نیست . از آدما متنفرم, لطفا کمکم کنید, خسته شدم,زندگى کردن با آدما سخته,ولى عاشق خونوادمم ؟؟؟
👇جواب👇
1️⃣احتمال دارد این مشکل شما بخاطر ترس بیش از ناکامی و شکست باشد لذا با از بین بردن ترس افراطی از شکست می توانید براین مشکل فایق ایید.
2️⃣کسب مهارتهای ارتباطی نیز می تواند شما را در این مسیر یاری کند.
3️⃣این طرز فکر که نیاز شدید به عشق دارید به اندازه ی کافی شما را غمگین خواهد کرد.
4️⃣این طرز فکر غلط است که با خود بگوییم:« همیشه باید ثابت کنم آدم با کفایت، شایسته و موفقی هستم»
5️⃣یک طرز فکر بسیار غلط دیگر اینکه:«حداقل باید ثابت کنم که در برخی زمینه ها آدم با کفایت و با هوشی هستم»
____________________
اثر اعمال انسان
یکی از اساتید از قول علامه می گوید: «اگر یک کاه برداری، در همه عالم(هستی) اثر میگذارد!» {پس گناه کردن چه اثری بر هستی میگذارد؟}
به استاد طباطبائی عرض شد: «شاعری مدعی است که مشاهداتی دارد و ...» ایشان فرمود: «یک وعده خوراک کامل به او بدهید!» وقـتی غذا را به وی رساندند و سیر خورد، پرسیدند: «حالا هم چیزی می بینی؟» گفت: «نه؛ آن حالت از بین رفت.»
استاد فـاطمی نیا به نقل از علامه می فرمود: «گاهی یک عصبانیت، بیست سال انسان را به عقب می اندازد.»
همچنین ایشان نقل می کند: در اوایل طلبگی ام، روزی مرحوم علامه به حجره ام تشریف آوردند و فرمودند: «به ظاهر در این جا غیبت شده است!» گفـتم: بله؛ پیش از آمدن شما، چند نفر که درسشان از من بالاتر بود، این جا بودند و غیبت کسی را کردند. علامه فرمودند: «باید می گفتی از این جا بروند، این حجره دیگر برای درس خواندن مناسب نیست؛ اتاقت را عوض کن
حق همسایه
✍️ حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله به یکی از اصحابشان فرمودند : " آیا میدانی حق همسایه چیست ؟ "
➖عرض کرد : نمی دانم ؛ حضرت فرمودند :
اگر از تو درخواست یاری نمود، او را یاری کن.
اگر از تو وام درخواست نمود، به او وام بده.
اگر دچار فقر شد، به او سود برسان.
اگر دچار مصیبت شد، او را تسلیت بگو.
اگر خیری به او رسید، به او تهنیت بگو تا بدین وسیله بهرهگیری از خیر را بر او گوارا گردانی.
اگر مریض شد او را عیادت کن.
اگر مرگ او فرا رسید، جنازهی او را تشییع کن.
ساختمان خانه ی خود را آنچنان بلند نسازی که همسایه ی تو از باد و هوا محروم گردد مگر این که از او اجازه بگیری.
اگر میوه ای خریدی، مقداری از آن را به همسایه هدیه کن.
اگر نمی خواهی هدیه کنی میوه ی خریداری شده را پنهانی وارد خانهی خویش ساز تا همسایهی تو آن را نبیند.
و نگذار فرزندان تو میوه را به بیرون از خانه ببرند که باعث ناراحتی و حسرت فرزند همسایه گردد.
همسایه ی خود را با بوی خوش غذای خانه ی خود میازار مگر آن که مقداری از آن را به اهل خانه ی او برسانی.
📚 بحار الأنوار ، ج ۷۹، ص ۹۴ .
به دست مسيح مسلمان شدم !
فطرس از شاگردان بختيشوع پزشك معروف و طبيب مخصوص متوكل نقل مىكند كه امام حسن عسکری عليه السلام به دنبال او فرستاد تا يكى از شاگردان مخصوصش را به خانه حضرت بفرستد و او را فصد ( خون گرفتن ) كند .
بختيشوع مرا انتخاب كرد و به من گفت : مبادا در كارى با امام عليه السلام مخالفت كنى و او امروز در زير اين آسمان عالمترين مردم است !
من خدمت حضرت رفتم و امام عليه السلام به من فرمود تا در حجرهاى باشم تا مرا احضار كند ! در آن ساعتى كه حضرت فرمود منتظر باش ، از نظر نجومى ساعت نيكى بود ، ولى هنگامى كه حضرت مرا براى فصد طلبيد ساعت خوش يمنى نبود !
امام عليه السلام دستور داد كه طشت بزرگى را براى اين قصد آماده كردند و من رگ اكحل ( دست ) حضرت را فصد كردم كه خون شروع به آمدن كرد و پيوسته خون مىآمد تا اينكه طشت پر شد ! امام عليه السلام فرمود : جريان خون را قطع كن ! من چنان كردم . امام عليه السلام دست خود را شست و روى آن را بست و مرا به همان حجره اى كه بودم فرستاد . براى من غذاى سرد و گرم از هر نوعى آوردند ، تا وقت عصر آنجا بودم و بعد مرا احضار نمود و فرمود : رگ را باز كن و دوباره طشتى آوردند و خون آمد تا طشت پر شد . امام عليه السلام دستور داد كه خون را قطع كنم . سپس روى رگ را بست و مرا به حجره خود برگردانيد .
صبح روز بعد امام عليه السلام مرا خواست و بعد از اينكه طشت را حاضر كردند ، دستور داد تا رگ را باز كنم . من رگ را باز كردم و خون از دست آن حضرت مانند شير سفيد بيرون مىآمد تا طشت پر شد . در اين موقع امام عليه السلام فرمود كه خون را قطع كنم و رگ را بست و دستور داد كه يك جامه دان لباس و پنجاه دينار براى من آوردند ، و فرمود : اين را بگير و مرا معذور بدار و برو !
من عطاى حضرت را گرفتم و گفتم : سفارشى نداريد ؟ امام عليه السلام فرمود : به تو امر مىكنم كه با آن كسى كه از دِير عاقول با تو رفاقت مىكند ، با او خوش رفتار باشى !
من نزد بختيشوع برگشتم و قصه را براى او نقل كردم . او گفت : همه حكماء گفته اند كه حداكثر خونى كه در بدن انسان مىباشد ، هفت من است و اين مقدار خونى كه تو نقل مىكنى اگر از چشمه آبى بيرون آمده بود عجيب و عجبتر از آن آمدن خونى مانند شير است ! سپس بختيشوع يك ساعتى فكر كرد و تا سه شبانه روز مشغول خواندن كتب شد تا شايد براى اين قصّه ، علتى پيدا كند ، ولى چيزى پيدا نكرد و گفت : امروز در ميان نصرانىها پزشكى بالاتر از راهب دِير عاقول نيست ! كاغذى براى او نوشت و قصّه را ذكر كرد و مرا مأمور كرد كه كاغذ را براى راهب ببرم .
چون به دِير او رسيدم ، او را صدا زدم . از بالاى دِير به من نگاه كرد و گفت : تو كيستى ؟ گفتم : من شاگرد بختيشوع هستم ! گفت : نامه اى دارى ؟ گفتم : آرى ! زنبيلى از بالا پائين فرستاد و من نامه در داخل آن گذاشتم و آن را بالا كشيد و خواند و همان موقع از دِير پائين آمد و گفت : توئى آن كسى كه او را فصد كردى ؟ گفتم : آرى . گفت : خوشا به حال مادرت !
او سوار استرى شد و حركت كرديم و به سامرا آمديم . وقتى كه رسيديم يك سوم از شب باقى مانده بود . گفتم : كجا مىخواهى بروى ؟ خانه استاد ما يا خانه خود ؟ گفت : خانه آن شخص !
قبل از اذان به در خانه حضرت رفتيم . وقتى كه رسيديم ، در باز شد و خادمى سياه بيرون آمد و گفت : كدام يك از شما صاحب دِير عاقول هستيد ؟ راهب گفت : منم فدايت شوم ! گفت : پائين بيا و به من گفت : استر رفيقت را نگه دار تا برگردد و دست او را گرفت و داخل منزل شدند .
من آنجا ايستاده بودم تا صبح شد و روز بالا آمد . آن وقت راهب در حالى كه لباسهاى رهبانيت را درآورده بود و لباسهاى سفيدى به تن داشت و مسلمان شده بود بيرون آمد .
راهب به من گفت : مرا نزد استادت بختيشوع ببر ! نزد استاد رفتيم . وقتى كه
چشم بختيشوع به راهب افتاد ، به سوى او دويد و گفت : چه شده كه دست از نصرانيت كشيده اى ؟
گفت : مسيح را يافتم و به دست او مسلمان شدم ! گفت : مسيح را يافتى ؟ راهب گفت : آرى ! نظير مسيح را يافتم . در جهان از اين معجزات فقط مسيح و يا مانند او انجام مىدهند !
راهب مسلمان شده نزد امام حسن عسکری عليه السلام برگشت و از اصحاب حضرت شد تا زمانى كه وفات يافت..
شهادت امام حسن عسکري(ع)
وقتي معتمد عبّاسي ،قاتل امام دهم،به خلافت رسيد ،پس ازمدّتي دستورداد امام عسکري (ع)راكه بيست وهشت سالداشت، توسط زهربشهادت برسانند!
عقيد خادم امام گفت:درآن شبي كه حال حضرت منقلببود،امام مقداري مصطكي(دارويي گياهي) خواست.همينكهاين دارو را جوشاندند وبراي امام آوردند،فرمود:اولّ آبيبيآوريدتا وضوء بگيرم ونماز بخوانم.آب براي حضرتآورديم وآن برگزيدة خدا،دستمالي بر روي زانوان خودگستراند ووضوء گرفت ونماز صبح را بجاي آورد.سپس ظرفمصطكي را بدست گرفت وخواست بياشامد ولي دستمباركش از شدّت ضعف وناتواني مي لرزيد ولب ظرف بهدندانهايش مي خورد.
در اين موقع امام بمن فرمود:داخل اطاق شووكودكي را كهدرحال سجده است،نزد من بياور!من داخل اطاق شدم ونگاهمبه كودكي كه سر به سجده نهاده وانگشت سبّابه خودرا بطرفآسمان بلند نموده بود،افتاد.من بر آن حضرت سلام كردم.آنجناب نماز خودرا مختصركرد وتمام نمود.من عرضكردم :سَرور من مي فرمايد كه شما نزد او برويد.
در اين هنگام مادرش آمد ودست اورا گرفت وخدمت امام برد.
چون آن كودك خدمت امام رسيد،سلام كرد.همينكه امامچشمش به او افتاد،گريست وفرمود:اي سَرور اهل بيتخود!بمن آب بياشامكه من مي خواهم بنزد پروردگام بروم!
آن كودك ظرف دارو را بدست گرفت وبه حضرت نوشاند....
سپس امام به او فرمود:بتو بشارت مي دهم كه توئي صاحبالزمان!توئي مهدي!توئي حجّت خدا بر روي زمين!...
ودرهمان وقت،امام بشهادت رسيد.«1»
موقعيكه خبر شهادت امام عسکري(ع) در شهر سامراء منتشرشد،قيامتي بپا شد!صداي ناله وشيون از عموم مردم بلندگرديد...عموم بازاريان ومردم ،چه صغير وچه كبير،همه وقتياز شهادت حضرت با خبر شدند،براي تشييع، اجتماع كردند.
همة وزراء ونويسندگان وتابعين خليفه وبني هاشم وعلويان ،براي تشييع حاضرشدند.شهر سامراء در روز شهادت امامعسکري(ع)،از كثرت ناله وشيون وضجّة مردم،مثل روزقيامت شده بود.«
شهیدی که شفا می دهد 🍃
✨کرامت شهید✨
روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی
عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.
مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ » و زن همسایه لابلای اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض، قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:
«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره! نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه! یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.
مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.
صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط. اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.
مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند. « بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟
گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه. شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:
«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم. یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!! با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد. الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»
این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:
«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »
سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.
راوی : مادر شهید علی یار خسروی ، با تشکر از برادر عزیزم عظیم سرتیپی