فضائل پیامبر اعظم است.
ماکه از پیامبر پیروی می کنیم باید بدانیم خصویات حضرتش وفضائلش چه بوده است.
اولین فضیلت پیامبر این است که در عالم ذر اولین شخصی بود که درجواب الست بربکم فرمود بلی.دومین فضیلت آنکه نور حضرتش هزاران سال قبل از آدم خلق شد.
سومین فضیلت آنکه اجدادش همه یکتاپرست بودند.
چهارمین فضیلت آنکه امامان همه از نسل او هستند.
پنجمین فضیلت آنکه همه انبیا به او توسل می جستند.
ششمین فضیلت آنکه کتابی برای بشریت به هدیه آورد که پراز نور وهدایت واعظم واشرف از همه کتب آسمانی.
هفتمین فضیلت آنکه کاملترین دین را به بشریت هدیه داد.
هشتمین فضیلت آنکه علم او از همه انبیا بیشتر بوده است.
نهمین فضیلت آنکه خداوند دوصفت خود روف ورحیم را به او نسبت داده است.
دهمین فضیلت آنکه انسان سازی کرد وهزاران نفر بت پرست را با اخلاق عظیم وبا ایمان قوی خود نجات داد وانسان کرد.
یازدهمین فضیلت آنکه رحمت بود برای عالمیان.
دوازدهمین فضیلت آنکه خدا وملائکه تا روز قیامت بر او صلوات می فرستند.
سیزدهمین فضیلت آنکه نزدیکترین فرد درعالم هستی به خدا وند ،پیامبراست ثم دنی فتدلیّ
چهاردهمین فضیلت آنکهدر قرآن بارها نام پیامبر در کنار نام خدا آمده:ولله العزه ولرسوله-اطیعوا الله واطیعواالرسول-استجیبوالله وللرسول-ینصرون الله ورسوله-والذین یوذون الله ورسوله-
پانزدهمین فضیلت آنکه خدا بخاطر رضایت پیامبر قبله را از بیت المقدس به مکه تغییر داد قبله ترضاها.
شانزدهمین فضیلت آنکه کوثر به او عطا شد انا اعطیناک الوثر
هفدهمین فضیلت آنکه اراده کردیم اهل بیت تو پاک ومطهرباشند.
هجدهمین فضیلت آنکه دل او معصوم بوده وبه خطا نمی رود ماکذب الفوادمارای
نوزدهمین فضیلت آنکه چراغ فروزان هست سراجا منیرا
بیستمین فضیلت آنکه الگوی جهانیان است ولقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه
مومنی:
🔸زرق و برق دنیا
♻️در بین عملیات کربلاى 5 وقفهاى به وجود آمد. حاج حسین خرازى تقریباً از سه ماه قبل به مرخصى نرفته بود. چون قبل از کربلاى 5، عملیات کربلاى 4 و قبل از آن هم کارها و مقدمات این دو عملیات فرصت مرخصى رفتن را از شهید خرازى گرفته بود. در نتیجه حاج حسین یک هفته به اصفهان رفت.
💠چهار یا پنج روز که گذشت دیدیم حاجى به جبهه برگشته و از بقیه مرخصىاش استفاده نکرده است. من با اعتراض به او گفتم چه شد زود برگشتى؟ مگر قرار نبود یک هفته بمانى؟
🌷شهید خرازى پاسخى نداد. من ادامه دادم که خانواده هم حق دارند و باید در کنار انجام وظیفه به آنها هم رسیدگى کرد. و همینطور با حاج حسین بحث مىکردم.
🔰حاجى قصد پاسخگویى نداشت و دائم طفره مىرفت. اما من هم دست بردار نبودم. تا اینکه بالاخره گفت:
🌐روز آخر که اصفهان بودم، تو اتاق نشسته بودم. یک لحظه به ذهنم خطور کرد مثل اینکه دنیا هم بد نیست. خانه، زندگى، غذاى آماده، راحتى، کنار خانواده، و خلاصه همه چیز مهیاست.
✅لحظاتى در این فکر بودم که ناگهان به خود آمدم. فهمیدم شیطان مشغول وسوسه است و مىخواهد زرق و برق دنیا را برایم جلوه دهد. با خود گفتم آیا من باید به دنیا وابسته باشم؟ هرگز!
☀️کولهپشتىام را برداشتم و بدون معطلى راه افتادم. خانواده پرسیدند: کجا مىروى؟ گفتم: جبهه! گفتند: قرار بود بیشتر بمانى؟ گفتم: باید بروم. گفتند: حداقل بمان بعد از ناهار برو. گفتم: نه کار مهمى پیش آمده که باید حتما بروم.
🙏خداحافظى کردم و دیگر لحظهاى نماندم و به جبهه برگشتم.
📚کتاب هنر اهلبیت (ع)
🌷کانال معرفت👇👇👇👇
🆔@marefatkade
🌹چهار دختر و سه پسر داشتم اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم، بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد!بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت...
گفتم: آقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!
هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
🌹علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!
"شهید علی اصغر اتحادی"
🌸☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
☘️
🌸
☘️
#توکل
مرحوم کربلایی احمد میرزا حسینعلی تهرانی در مورد توکل میفرمودند :
مردی از اولیای الهی در بیابانی گم شده بود ، پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی ، بر سر چاه آبی رسید، وقتی که قصد کرد از آب چاه بنوشد، متوجه شد که سطح آب خیلی پایین است و بدون دلو و طناب نمی تواند از آن آب کشید، هر چه گشت نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیاید، لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد .
پس از گذشت لحظاتی یک گله پیدا شد آنها بر سر چاه آمدند و در همان حال بلافاصله آب چاه بالا آمد و همه آهوها از آن نوشیدند و رفتند سپس آب چاه باز پائین رفت.
آن ولی خدا با دیدن این منظره دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت : خدایا، می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی به من هم نگاه کنی !
در همان لحظه ندا آمد : ای بنده من، تو چشمـت به دنـــبال دلــو و طناب بود، باید بروی و برای آی خوردن آن رو پیدا کنی .
اما آن زبان بسته ها دلو و طنابی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم . 🌸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درمقابلِ اوامرِ خداوند ، رام هستيد؟ .........آقاى حاج سيد جمال الدين موسوى ملايرى نقل مىكند كه :
زمانى كه شاه سابق پسرش را بعنوان وليعهد انتخاب كرد ، آقاى عبّاس آرام وزير امور خارجه به نجف آمد كه از طرف علماء ، يك تلگراف تبريك به تهران مخابره شود وتبريك بگويند!
آنها خدمت آيت اللّه شاهرودى آمدند . ايشان يكى از آقازاده هارا بدنبال من فرستاد كه : آقاى ملايرى!اينها اينجا آمده اند وما چگونگى برخورد با اينهارا در اين جور مواقع ، نمىدانيم! ومايل نيستيم با اينها صحبت كنيم . شما بيائيد!منهم آمدم ومشاهده كردم كه سفير ايران در بغداد وكنسول كربلا وعدهاى ديگر باوزير خارجه آقاى عبّاس آرام نشسته اند!
يك مرتبه وبدون مقدّمه آقاى شاهرودى فرمودند : اسم شما چيست؟ وبه آقاى آرام اشاره كردند . عرضكرد : عبّاس آرام! ايشان فرمودند : درمقابلِ اوامرِ خداوند ، رام هستيد؟ عرضكرد : فاميل بنده آرام است . فرمودند : رامِ ، رامِ . درمقابل اوامر خداوند رامى يا نه؟ سپس آقاى شاهرودى فرمودند : اگر شب اولّ قبر از من پرسيدند كه به اين آقايان كه اينجا آمده اند ، نصيحت نمودى يانه؟آيا قرائت نماز اينهارا درست نمودى يانه؟آيا در مقابل اوامر خداوند ، رام مىباشند يا سركش؟
عرضكردند : ما مسلمان هستيم ونمازخوان مىباشيم .
ايشان فرمود : بلى!امّا اعمال شما چطور است؟سپس مقدارى از قبر وقيامت وحالاتش را بيان كرد كه همه شروع به گريه كردن نمودند!واصل موضوع كه براى آن از تهران به عراق آمده بودند ، فراموش شد وپس از شنيدن فرمايشات حضرت آيت اللّه شاهرودى از خدمت ايشان مرخّص شدند ورفتند .
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لازم نیست به کسی بگی حالم بده..◽️
حواسشون هست ب ما.. 😔😔😔
اقا قربونت برم 😔😔😔
هوالمحبوب:
داستانی از مرام تختی
✍️پهلوان تختی پس از اینکه "جهان پهلوان" لقب گرفت، دختران و بانوان زیادی از طریق نامه و درج آگهی در روزنامهها و... به او ابراز لطف و غیرمستقیم ابراز تمایل کرده و از او میخواستند در مراسمهای خاص آنها را افتخار داده و شرکت کند، اما تختی به هیچ یک از این درخواستها جواب نمیداد. طوری که متهم به تکبّر و خودشیفتگی در نظر برخی از این بانوان شد. روزی در روزنامه کیهان جوابیهای به این مضمون نوشت: "من تختی، از همه کسانی که به من ابراز محبت و علاقه میکنند سپاسگزارم. به اطلاع میرسانم من متأهل بوده و از همسر و زندگیام راضی هستم. همسری که وقتی با من ازدواج کرد، من در تنگدستی بودم و عاشقِ خود من شد، در حالی که شما عاشق پهلوان تختی هستید نه غلامرضا تختی!!!
مانع غیبت
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو:
بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید
بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد
حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
داستان های صلوات ص 57
💥 این فرصت را در شب با فضیلت جمعه از دست ندهید
♥️ امام صادق(ع)فرمودند:
🍃 هنگامی که #شب_جمعه فرا رسد ملائکه ای به تعداد مورچگان[حاکی از کثرت آنهاست] از آسمان فرود می آیند و در دستانشان قلم هایی از طلا و کاغذهایی از نقره است و تا شب شنبه چیزی نمی نویسند جز صلوات بر محمد و آل محمد. پس زیاد #صلوات بفرست.
📚الکافی، ج3، ص 416.
🌸 اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد🌸
🌸 🍀وعجل_فرجهم 🍀🌸
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
تشرف شيخ حسین ال رحیم
شخصى روحانى به نام شيخ حسین دچار مرضى در سينه خود شده بود كه معمولاً سرفه همراه با خون مىكرد كه همراه آن اخلاط سر و سينه بيرون مىآمد . از نظر مالى هم فقير بود و علاقهاى به زنى از اهل نجف پيدا كرده بود كه چند بار براى خواستگارى او رفت ولى به علت فقر او خانواده دختر قبول نمىكردند . اين مريضى و بىپولى و علاقه به اين زن باعث شد كه براى رفع گرفتارىها توسل به امام عصر پيدا كند و چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و در آنجا بيتوته كند به اميد اينكه شايد امام را زيارت كرده و حضرت در كار او گشايش ايجاد نمايد .
شيخ حسن گفت : من هر شب چهارشنبه به مسجد كوفه مىرفتم تا اينكه شب چهلم رسيد كه شب تاريكى از شبهاى زمستان بود و باد تندى همراه با باران مىوزيد . من به علت خونى كه از سينهام مىآمد ، نمىتوانستم داخل مسجد بروم . لذا در مقابل دكهاى كه داخل در مسجد بود رفته بودم و در آنجا نشسته بودم . هوا سرد بود و چيزى هم نداشتم كه خودم را با آن گرم كنم و هنگامى كه به ياد گرفتارى هايم مىافتادم دنيا در مقابل چشمم تاريك مىشد و با خود مىگفتم كه چهل شب تمام شد و اين شب آخر است ولى نه كسى را ديدم و نه معجزهاى برايم ظاهر شد ! براى گرم كردم قهوه آتش روشن كردم . به قهوه عادت داشتم ولى آن شب مقدار كمى برايم باقى مانده بود . ناگاه شخصى از سمت در اول مسجد به طرف من آمد و من چون او را از دور ديدم ناراحت شدم و با خود گفتم : او حتماً عربى است آمده نزد من قهوه بخورد و خودم بىقهوه خواهم ماند . او به من رسيد و سلام كرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست . از اينكه نام مرا مىدانست تعجب كردم و خيال كردم از عربهايى است كه در اطراف نجف ساكنند و من گاهى نزد آنها مىروم . پرسيدم : از چه طائفه عربى ؟ گفت : از يك طائفهاى هستم ! من اسم طوائف عرب را كه در اطراف نجف ساكن هستند مىبردم و او مىگفت : نه از آنها نيستم ! تا اينكه عصبانى شدم از روى استهزاء گفتم : پس حتماً از طريطرهاى ! او از سخن من تبسم كرد و گفت : من از هر كجا كه باشم ضررى به تو نمىرساند . سپس از من سوال كرد : چه شده كه اينجا آمدهاى ؟ گفتم : سوال كردن از اين امور نفعى به حال شما ندارد . گفت : چه ضرر دارد كه به من بگوئى ؟از خوش برخوردى او و شيرينى سخنش تعجب كردم و دلم به او مايل شد به طورى كه هرچه صحبت مىكرد محبتم به او زيادتر مىشد . توتونى براى او آماده كردم و به او دادم . گفت : تو آن را بكش ! من نمىكشم . به او فنجان قهوهاى دادم . گرفت و مقدارى از آن را خورد آنگاه به من داد و فرمود : تو آن را بخور . من گرفتم و خوردم . به او گفتم : اى برادر امشب خداوند تو را براى مونس بودن با من فرستاده است . آيا با من به مقبره حضرت مسلم نمىآيى تا آنجا برويم و بنشينيم ؟ فرمود : چرا با تو مىآيم ولى اول حال خود را برايم بگو . گفتم : اى برادر حقيقت اينست كه از زمانى كه خود را شناختهام فقير بودهام و چند سال هم هست كه از سينهام خون مىآيد و راه علاجش را نمىدانم و همسر هم ندارم و دوست دارم با زنى از محله خودمان در نجف ازدواج كنم ولى ميسّر نمىشود ! عدهاى به من گفتند : جهت رفع حوائج چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برو تا امام زمان عجل اللّه فرجه را ببينى و از او حاجت بخواهى ؛ ولى اين آخرين شب چهارشنبه است و اين همه زحمت كشيدم و چيزى نديدم . آن مرد در حالى كه من غافل بودم فرمود : امّا سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن به زودى او را خواهى گرفت و اما فقرت پس به حال خود باقى است تا زمانى كه از دنيا بروى ! من گفتم : به مقبره مسلم نمىرويم ؟ فرمود : برخيز ! بلند شدم و او جلوتر مىرفت تا اينكه وارد زمين مسجد شديم . فرمود : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : مىخوانيم : او ايستاد و من به فاصله اندكى پشت سر او ايستادم و تكبيرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم . ناگاه صداى قرائت حمد او به گوشم خورد كه بسيار دلنشين بود و از احدى اينطور نشنيده بودم . در دلم خطور كرد كه شايد او صاحب الزمان عجل اللّه فرجه الشريف باشد و در اين موقع كه او و من در نماز بوديم ديدم كه نور عظيمى او را احاطه كرد به طورى كه ديگر نتوانستم حضرت را ببينم ولى صداى قرائت او را مىشنيدم . من به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مىرفت . من مشغول گريه و زارى شدم و از بىادبى كه به آن حضرت كردم بودم عذرخواهى نمودم و گفتم : آقا وعده شما راست است . شما به من وعده داديد كه به قبر مسلم برويم ؟ ناگاه ديدم كه نور متوجه قبر مسلم شد و من نيز به دنبال او حركت كردم تا اينكه آن نور وارد قبر شد و در فضاى قبّه قرار گرفت و به همين حال بود و من مشغول گريه و تضرع بودم تا اينكه صبح شد و آن نور به بالا رفت .