حواسشون هست ب ما.. 😔😔😔
اقا قربونت برم 😔😔😔
هوالمحبوب:
داستانی از مرام تختی
✍️پهلوان تختی پس از اینکه "جهان پهلوان" لقب گرفت، دختران و بانوان زیادی از طریق نامه و درج آگهی در روزنامهها و... به او ابراز لطف و غیرمستقیم ابراز تمایل کرده و از او میخواستند در مراسمهای خاص آنها را افتخار داده و شرکت کند، اما تختی به هیچ یک از این درخواستها جواب نمیداد. طوری که متهم به تکبّر و خودشیفتگی در نظر برخی از این بانوان شد. روزی در روزنامه کیهان جوابیهای به این مضمون نوشت: "من تختی، از همه کسانی که به من ابراز محبت و علاقه میکنند سپاسگزارم. به اطلاع میرسانم من متأهل بوده و از همسر و زندگیام راضی هستم. همسری که وقتی با من ازدواج کرد، من در تنگدستی بودم و عاشقِ خود من شد، در حالی که شما عاشق پهلوان تختی هستید نه غلامرضا تختی!!!
مانع غیبت
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو:
بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید
بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد
حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
داستان های صلوات ص 57
💥 این فرصت را در شب با فضیلت جمعه از دست ندهید
♥️ امام صادق(ع)فرمودند:
🍃 هنگامی که #شب_جمعه فرا رسد ملائکه ای به تعداد مورچگان[حاکی از کثرت آنهاست] از آسمان فرود می آیند و در دستانشان قلم هایی از طلا و کاغذهایی از نقره است و تا شب شنبه چیزی نمی نویسند جز صلوات بر محمد و آل محمد. پس زیاد #صلوات بفرست.
📚الکافی، ج3، ص 416.
🌸 اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد🌸
🌸 🍀وعجل_فرجهم 🍀🌸
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
تشرف شيخ حسین ال رحیم
شخصى روحانى به نام شيخ حسین دچار مرضى در سينه خود شده بود كه معمولاً سرفه همراه با خون مىكرد كه همراه آن اخلاط سر و سينه بيرون مىآمد . از نظر مالى هم فقير بود و علاقهاى به زنى از اهل نجف پيدا كرده بود كه چند بار براى خواستگارى او رفت ولى به علت فقر او خانواده دختر قبول نمىكردند . اين مريضى و بىپولى و علاقه به اين زن باعث شد كه براى رفع گرفتارىها توسل به امام عصر پيدا كند و چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و در آنجا بيتوته كند به اميد اينكه شايد امام را زيارت كرده و حضرت در كار او گشايش ايجاد نمايد .
شيخ حسن گفت : من هر شب چهارشنبه به مسجد كوفه مىرفتم تا اينكه شب چهلم رسيد كه شب تاريكى از شبهاى زمستان بود و باد تندى همراه با باران مىوزيد . من به علت خونى كه از سينهام مىآمد ، نمىتوانستم داخل مسجد بروم . لذا در مقابل دكهاى كه داخل در مسجد بود رفته بودم و در آنجا نشسته بودم . هوا سرد بود و چيزى هم نداشتم كه خودم را با آن گرم كنم و هنگامى كه به ياد گرفتارى هايم مىافتادم دنيا در مقابل چشمم تاريك مىشد و با خود مىگفتم كه چهل شب تمام شد و اين شب آخر است ولى نه كسى را ديدم و نه معجزهاى برايم ظاهر شد ! براى گرم كردم قهوه آتش روشن كردم . به قهوه عادت داشتم ولى آن شب مقدار كمى برايم باقى مانده بود . ناگاه شخصى از سمت در اول مسجد به طرف من آمد و من چون او را از دور ديدم ناراحت شدم و با خود گفتم : او حتماً عربى است آمده نزد من قهوه بخورد و خودم بىقهوه خواهم ماند . او به من رسيد و سلام كرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست . از اينكه نام مرا مىدانست تعجب كردم و خيال كردم از عربهايى است كه در اطراف نجف ساكنند و من گاهى نزد آنها مىروم . پرسيدم : از چه طائفه عربى ؟ گفت : از يك طائفهاى هستم ! من اسم طوائف عرب را كه در اطراف نجف ساكن هستند مىبردم و او مىگفت : نه از آنها نيستم ! تا اينكه عصبانى شدم از روى استهزاء گفتم : پس حتماً از طريطرهاى ! او از سخن من تبسم كرد و گفت : من از هر كجا كه باشم ضررى به تو نمىرساند . سپس از من سوال كرد : چه شده كه اينجا آمدهاى ؟ گفتم : سوال كردن از اين امور نفعى به حال شما ندارد . گفت : چه ضرر دارد كه به من بگوئى ؟از خوش برخوردى او و شيرينى سخنش تعجب كردم و دلم به او مايل شد به طورى كه هرچه صحبت مىكرد محبتم به او زيادتر مىشد . توتونى براى او آماده كردم و به او دادم . گفت : تو آن را بكش ! من نمىكشم . به او فنجان قهوهاى دادم . گرفت و مقدارى از آن را خورد آنگاه به من داد و فرمود : تو آن را بخور . من گرفتم و خوردم . به او گفتم : اى برادر امشب خداوند تو را براى مونس بودن با من فرستاده است . آيا با من به مقبره حضرت مسلم نمىآيى تا آنجا برويم و بنشينيم ؟ فرمود : چرا با تو مىآيم ولى اول حال خود را برايم بگو . گفتم : اى برادر حقيقت اينست كه از زمانى كه خود را شناختهام فقير بودهام و چند سال هم هست كه از سينهام خون مىآيد و راه علاجش را نمىدانم و همسر هم ندارم و دوست دارم با زنى از محله خودمان در نجف ازدواج كنم ولى ميسّر نمىشود ! عدهاى به من گفتند : جهت رفع حوائج چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برو تا امام زمان عجل اللّه فرجه را ببينى و از او حاجت بخواهى ؛ ولى اين آخرين شب چهارشنبه است و اين همه زحمت كشيدم و چيزى نديدم . آن مرد در حالى كه من غافل بودم فرمود : امّا سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن به زودى او را خواهى گرفت و اما فقرت پس به حال خود باقى است تا زمانى كه از دنيا بروى ! من گفتم : به مقبره مسلم نمىرويم ؟ فرمود : برخيز ! بلند شدم و او جلوتر مىرفت تا اينكه وارد زمين مسجد شديم . فرمود : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : مىخوانيم : او ايستاد و من به فاصله اندكى پشت سر او ايستادم و تكبيرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم . ناگاه صداى قرائت حمد او به گوشم خورد كه بسيار دلنشين بود و از احدى اينطور نشنيده بودم . در دلم خطور كرد كه شايد او صاحب الزمان عجل اللّه فرجه الشريف باشد و در اين موقع كه او و من در نماز بوديم ديدم كه نور عظيمى او را احاطه كرد به طورى كه ديگر نتوانستم حضرت را ببينم ولى صداى قرائت او را مىشنيدم . من به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بالا مىرفت . من مشغول گريه و زارى شدم و از بىادبى كه به آن حضرت كردم بودم عذرخواهى نمودم و گفتم : آقا وعده شما راست است . شما به من وعده داديد كه به قبر مسلم برويم ؟ ناگاه ديدم كه نور متوجه قبر مسلم شد و من نيز به دنبال او حركت كردم تا اينكه آن نور وارد قبر شد و در فضاى قبّه قرار گرفت و به همين حال بود و من مشغول گريه و تضرع بودم تا اينكه صبح شد و آن نور به بالا رفت .
هدایت شده از محمد تقی صرفی پور
صبح متوجه كلام حضرت شدم و ديدم كه سينهام شفا يافته و هفتهاى نكشيد كه اسباب ازدواج با زن مذكور فراهم شد و فقرم هم به حال خود باقيست .
شعر زیبای شیخ الفقها و بقیة السلف آیت الله العظمی صافی گلپایگانی در مورد کوروش شیخ الفقها و بقیة السلف آیت الله العظمی صافی گلپایگانی شعر زیبایی سروده اند👇
ما را ز کورش و کی و جم اعتبار نیست
فخری به داریوش و به اسفندیار نیست
مرده است دور رستم و سیروس و کیقباد
ما را به جاهلیت آن دوره کار نیست
در سایه محمد و آل محمدیم
برتر از این برای بشر افتخار نیست
ابنای دین و سوره توحید و کوثریم
بر دل ز کفر و شرک و شرارت غبار نیست
اسلام، اعتقاد و نظام و هویت است
هر کس نداشت در دو جهان رستگار نیست
اندر دژ ولایت و حصن امامتیم
مانند این حصار به گیتی حصار نیست
ما امت عدالت و صلح و اخوتیم
در ما نفاق و شیطنتِ دیو سار نیست
از جاهلیت مجوس نگیریم رسم و راه
ما را به جز ولایت مهدی (ع) شعار نیست
اعلام «ان اکرمکم» باشد این پیام
در کیش ما به رنگ و نژاد اعتبار نیست
گر مدعی تلاش به توهین ما کند
با او بگو که از تو جز این انتظار نیست
تو باش و هفت خوان و خرافات و ترّهات
راهی که می روی ره پروردگار نیست
زنده است دین احمد (ص) و قرآن و اهل بیت (ع)
اکمل از آن طریق سوی کردگار نیست
۹ آرزویی که انسان بعد از مرگ میکند ، و در قرآن ذکر شده است :
1️⃣ يا لَيْتَنِیٖ كُنْتُ تُرَابًا
ﺍی ﮐﺎﺵ خاک میبودم.
(ﺳﻮﺭة النبأء ۴۰)
2️⃣ يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِیٖ
ﺍی ﮐﺎﺵ برای آخرت خود چیزی پیش می فرستادم.
(سورﺓ ﺍﻟﻔﺠﺮ ۲۴)
3️⃣ يا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ
ﺍی ﮐﺎﺵ نامه اعمالم برایم داده نمیشد.
(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﺤﺎﻗﺔ ۲۵)
4️⃣ يا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِیٖ لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا
ﺍی ﮐﺎﺵ فلان انسان را به دوستی نمیگرفتم.
(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺮﻗﺎﻥ ۲۸)
5️⃣ يا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا
ﺍی ﮐﺎﺵ فرمانبرداری الله و رسولش صلی الله علیه و آله و سلم را می کردیم.
(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻷﺣﺰﺍﺏ ۶۶)
6️⃣ يا لَيْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا
ﺍی ﮐﺎﺵ راه و روش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را تعقیب میکردم.
(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺮﻗﺎﻥ ۲۷)
7️⃣ يا لَيْتَنِیٖ كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمً
ﺍی ﮐﺎﺵ من هم با آنها میبودم، حال کامیابی بزرگ حاصل میکردم.
(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻨﺴﺎﺀ ۷۳)
8️⃣ يا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّی أَحَدًا
ﺍی ﮐﺎﺵ با رب خود کسی را شریک نمیآوردم.
(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻜﻬﻒ ۴۲)
9️⃣ يا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين
ﺍی ﮐﺎﺵ راهی پیدا شود که دوباره به دنیا برگردیم و نشانیهای رب خود را انکار نکنیم و از جمله مؤمنین شویم.
(ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻷﻧﻌﺎﻡ ۲۷)
👈👈 این ها آرزوهایی هستند که انسان بعد از مرگ دارد در حالیکه در آن زمان ، دیگر فرصتی برای جبران وجود ندارد ؛ پس امروز به فکر باشیم...
--------------------~~~☆~~~-------------------
🔰 وزیر و پادشاه
پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند ،تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را تکه تکه کنند.😨
روزی یکی از وزرا رأیی (نظری) داد که موجب پسند پادشاه نبود ؛شاه دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند.😱
وزیر گفت : « من ده سال خدمت شما را کردهام ودرعوض آن ،ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت میخواهم.»
پادشاه گفت ؛《باشد ،ده روز به تو مهلت میدهم》.
وزیر پیش نگهبان سگها رفت و گفت : «میخواهم به مدت ده روز خدمت این سگها را بکنم.»😳
نگهبان پرسید : «از این کار چه فایدهای میبری..؟»🤔
وزیر گفت : « به زودی خواهی فهمید .»☺️
نگهبان گفت : «باشد پس چنین کن.»
وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها کرد ؛ از دادن غذا تا شستشوی
آنها و هر کاری که لازم بود را انجام داد.»
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظارهگر ماجرا بود ولی با صحنهی عجیبی روبرو شد.
همهی سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخوردند..! 😲
پادشاه پرسید : «با این سگها چه کردهای ..!؟»😧
وزیر پاسخ داد : « ده روز خدمت این سگها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.»😌
پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی وزیر داد.😓
احتمال دارد در زندگی شما کسانی باشند که خطای کوچکی کردهاند و مدتهاست به خود اجازه نمیدهید آنها را ببخشید ، فقط کافیاست امروز به روزهای خوبی که با آنها داشتید فکر کنید ...🌿☘🍀
~ با یه اشتباه از چشم مردم میوفتیم اما قربون خدابرم که میگه بنده ی من ؛هرکاری کردی برگرد فقط برگرد . . .🥀😭 ~
*رجب رشیدی نسب ، کهنه سربازی است که از ۳۸ سال پیش تاکنون چشمانش رنگ خواب ندیده است.*
در سال ۶۱ عازم جنگ میشود و بر اثر اصابت ترکش به سرش رگ خوابش از بین میرود.
او میگوید بعد از اصابت ترکش به سرش بعد از یک هفته در بیمارستان به هوش میآید.
این جانبازحتی با قویترین قرص ها هم نمی تواند بخوابد.
حاج رجب می گوید: تا زمانی که چراغ ها روشن است حال من خوب است اما وقتی چراغها خاموش می شود سردردهای عجیبی سراغم می آید...
قرصهایی که مصرف می کنم آب بدنم را از بین میبرد و مجبورم شبها ۶۰ لیتر چای بخورم
من این موضوع را سالهاست از فامیل و دوستانم پنهان کرده بودم چون برای خدا رفته بودم.
او بیشتر شبهایش را به تنهایی در کوه و بیابان و طبیعت حوالی مشهد میگذراند تا شاید زمان برایش آسانتر و زودتر سپری شود...
او میگوید سخت ترین درد بیخوابی ست کاشکی دو دستم قطع شده بود ولی لحظهای می توانستم بخوابم.
شهدا شرمنده ایم😔😔😔😔♠️♠️♠️♠️