eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
168 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
پاهایم را میمالم. که صدایت از پشت سرو پله های بالا به گوش میخورد: _ببخشید!....میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله رد میشوم. یکی از دستانت را بسته ای،همانی که موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود.. علی اصغر از پذیرایی به راهرو میدود و آویزون پایت میشود. _داداچ علی . چلا نیمیای کولم کنی؟؟ بی اراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میکنم،سرخ میشوی و کوتاه جواب میدهی: _الان خسته ام....جوجه من! کلمه جوجه رو طوری گفتی که من نشنوم....اما شنیدم!!! * یک لحظه از ذهنم میگذرد: چقدر خوب شد که پدرومادرم نبودن و من الان اینجام.... ... به قلم:محیا سادات حسینی قسمت ۱۱ مادرم تماس گرفت.... حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا(منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است) چند روز دیگه معطلی داریم.... برو خونه عمت!.... اینها خلاصه جملاتی بود که گفت و تماس قطع شد. * چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب میکنم و به حیاط سرک میکشم. نزدیک غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده است. تو لبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت را بالا زده ای و وضو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای_مشکی و شلوار شیش جیب! میدانستم دوستت ندارم فقط....احساسم به تو،احساس کنجکاوی بود..... کنجکاوی راجب پسری که رفتارش برایم عجیب بود "اما چرا حس فضولی انقدر برام شیرینه مگه میشه کسی اینقدر خوب باشه؟" می ایستی،دستت را بالا میاوری تا مسح بکشی که نگاهت به من می افتد. بسرعت رو میگردانی و استغرالله میگویی.... اصلا یادم رفته بود برای چکاری اینجا آمده ام.... _ببخشید!.....زهرا خانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوشزد کنید امشب زود بیان خونه.... همانطور که آستین هایت را پایین میکشی جواب میدهی: _بگید چشم! سمت در میروی که من دوباره میگویم: _گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگیری کنید.... مکث میکنی: _بله....یا علـــے! * زهرا خانوم ظرف را پر خورشت قرمه سبزی میکند و دستم میدهد _بیا دخترم...ببر بزار سر سفره.... _چشم!....فقط اینکه من بعد شام میرم خونه عمه ام!....بیشتر از این مزاحم نمیشم. فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد _چه معنی داره!نخیر شما هیچ جا نمیری!دیر وقته.... _فاطمه راس میگه...حالا فعلا ببرید غذاهارو یخ کرد.... هر دو از آشپزخانه بیرون و به پذیرایی میرویم. همه چیز تقریبا حاضر است صدای مردانه کسی نظرم را جلب میکند. پسری با پیرهن ساده مشکی،شلوار گرمکن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو! از ذهنم مثل برق میگذرد ! پشت سرش تو داخل میایی و علی اصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند.... خنده ام میگیرد! چقدر این بچه به تو وابسته است.... نکند یکروز من هم مانند این بچه به تو.... .... قسمت ۱۲ پتو رادکنار میزنم،چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه میکنم،"سه نیمه شب" خوابم نمیبره...نگران حال پدر بزرگم..... زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت... به خودم میپیچم.... دستشویی در حیاط و من از تاریکی میترسم! تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفی یه تنم میندازد.بلند میشوم،شالم را روی سرم میندازم و با قدمهای آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم. در اتاقت بسته است . حتما آرام خوابیده ای! یک دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم. آقا سجاد بعداز شام برای انجام کارهای فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت . تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،کوتاه و بلند اطرافم تکان میخورند . قدمهایم را تندتر و وارد حیاط میشوم چند متر فاصلس یا چند کیلومتره؟؟؟ زیر لب ناله میکنم:ای خدا چقدر من ترسوام....! ترس از تاریکی را از کودکی داشتم. چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویی که صدایی سرجا میخکوبم میکند! صدای پچ پچ....زمزمه!! "نکنه....جن"!...... از ترس به دیوار میچسبم و سعی میکنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم! اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبی!! زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایی دیگر....گویی کسی دارد پا روی زمین میکشد!!! قلبم گرومپ گرومپ میزند،گیج از خودم میپرسم:صدای چیه؟!!! سرم را بی اختیار بالا میاورم...روی پشت بام...سایه یک مرد!! ایستاده و بمن زل زده!!نفسم در سینه حبس میشود. یک دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!!بی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده میشوم و سمت در میدوم!! صدای خفه در گلویم را رها میکنم: _دزززززد......دزد رو پشت بومهه...!دززززد.... خودم را از پله ها بالا میکشم!گریه و ترس باهم ادغام میشوند... _دززد!! در اتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون میایی!!! شوکه نگاهت را به چهره ام میدوزی!! سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار میکنم:دزززد....الان فرار میکنهههه _کو؟!! به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم:رو پشت بومه فاطمه و علی اصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان