اشینتان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز را بیرون میاوری. چقدر خوشتیپ شده ای....
قلبم چنان در سینه ام میکوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند آن را در حلقم ببیند!
*
سرت پایین است و با گلهای قالی ور میروی!یک ربع است که همینجور ساکت و سر به زیری!
دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم.
بالاخره بعداز مکث طولانی میپرسی:
_من شروع کنم یا شما؟
_اول شما!
صدایت را صاف و آهسته شروع میکنی:
_راستش...خیلی با خودم فکر کردم که اومدن به اینجا درسته یا نه!
ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته...خب...من به خاطر اونی که شما فکر میکنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم:
_یعنی چی؟!
_خب...اممم..من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!...برای دفاع!پدرم مخالفت میکنه....و به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم.
خب...حرفش اینه که...
با استرس بین حرفت میپرم:
_حرفشون چیه؟؟!
_ازدواج کنم!بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پایبند میشم و دیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما...نمیدونم!جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید...حس میکردم رفتار شما با من یطور خاصه. اگر اینقدر زود اقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
گیج و گنگ نگاهت میکنم:
_ببخشزد نمیفهمم!
_اگر ثبول کنید...میخواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسما،عرفا و شرعا همه مارو زن و شوهر میدونن...
اما...من میرم جنگ و...و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید!چون نه اسمی رفته...نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه میشه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده!!یه چیز مثل ازدواج سوری!
باورم نمیشود این همان علی اکبر است!دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم...ترس از اینکه چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری!!
_شاید فکر کنید میخوام شمارو مثل پله زیرپا بزارم و بالا برم!اما نه...!
من فقط کمک میخوام.
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم
_یک ماهه که درگیر این مسئله ام!...که اگر بگم چی میشه؟!!!
در دلم میگویم چیزی نشد....فقط قلب من شکست!....اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهی از قفس بپری!پدرت بالت را بسته!و من شرط رهایی توام...!
ذهنم آنقدر درگیر میشود که جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!....ازدواج کردن بد نیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.
درسته خدا بالاسرشونه!اما خیلی سخته....خیلی....!من که قصد موندن ندارم چرا چندنفرم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزد!
به خودت میایی و نگاهت را میگردانی.
جواب میدهی:
_کسی که عاشقه...دویگباره عاشق نمیشه!
"میدانم عاشق پریدنی!اما....چه میشود عشق من در سینه ات باشد و بعد بپری"
گویی حرف دلم را از سکوتم میخوانی....
_من اگر کمک خواستم....واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....از جنس عاشقی!
بی اختیار لبخند میزنم....
نمیتوانم این فرصت را از دست بدهم.
شاید هرکس که فکرم را بخواند بگوید
#دختر_تو_چقدر_احمقی...
اما...اما من فقط این را درک میکنم!که قرار است مال من باشی!!....شاید کوتاه....شاید...من این فرصت را
یا نه بهتر است بگویم
من تو را به جان میخرم!!...
#حتی_سوری
#ادامه_دارد....
به
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت ۱۶
(بــخــش اول)
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمی ڪنندڪه باید ڪیڪ را باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند...
بازیگرخوبی هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم..خانومِ تو!...
دودلم دستم راجلو بیاورم.می دانم دروجودتوهم آشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!...
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت می ڪنم.
اولین تماس ما..چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومی بریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب می گویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمی ڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمی زنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش می دانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمی ڪنـےوانگشترنشانم رابیرون می آوری.نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب می رساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش می ڪنـے..
اڪراه داری و