گل نرگس:
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۴((جامانده))
🌷از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:– حق نداری بری.
#کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت.
🌷حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن.
این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …?
حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدی زنگ زد.
🌷– فردا #عاشورا، کربلاییم، زنگ زدم که …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم.
در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک…
🌷– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت.
🌷آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن…
🌷اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ?
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۵
🌷ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.
🌷مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
🌷سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید.
🌷آقا، من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن.
🌷حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱
🌷گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم.
– بفرمایید.
🌷– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مکث کردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ?
✍ادامه دارد......