﴾﷽﴿
مهران گفت:
ـ تو میگی بریم یا بمونیم درسمون رو ادامه بدیم؟ من فکرم مشغوله، نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم😞.
روحالله نگاه نافذش را به مهران دوخت و گفت: «آره، باید زودتر وارد کار بشیم. معلوم نیست قضیۀ سوریه تا کی باشه، باید زود خودمون رو برسونیم☝️.»
ـ یعنی تو میگی بریم شهید شیم؟
روحالله نفس عمیقی کشید و گفت: «الان که سوریه پیش اومده، وقتِ موندن و درسخوندن نیست. باید برسونیم خودمون رو🕊.»
مهران در تأیید حرفهای او سرش را تکان داد و به فکر رفت.
روحالله لیوانش را زمین گذاشت. پردۀ اشک چشمانش را پوشاند😢
ـ دارم دق میکنم مهران. من نباید الان اینجا باشم. اون حرومیا تا دم حرم #حضرت_رقیه رسیدن😭. باید بریم. همهمون باید بریم.
مهران ابروهایش را گره کرد و در تایید حرفهای او سرش را تکان داد. تصمیمشان را گرفته بودند. هر دو برای انتقالیشان اقدام کردند.
برگرفته از کتاب #دلتنگ_نباش📕
پ ن: چه زیبا رفتی و رسیدی... امروز که روز نازدانه اباعبدالله، رقیه خاتون سلام الله علیهاست، برای ما هم دعا کن شهید...💔
@
﴾﷽﴿
#ما_رأیت_الا_جمیلا
بر نیزه سری روانه در صحرایی
یک مشک و دو دست و غربت و تنهایی
با لحن خوشی زینب کبری😔 می گفت:
من هیچ ندیده ام بجز زیبایی ...✨
بخشی از کتاب📗 #دلتنگ_نباش👇
زینب با دیدن آنهمه پیکر شهید شوکه شد. روحالله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است. تندتند اشکهایش را پاک میکرد😭 تا بتواند روحالله را خوب ببیند.
باورش نمیشد او همان روحاللهِ خودش باشد. دلش گرفت💔. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریدهبریده گفت:
خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم.😭 روحالله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو اینجوری نفرستادم، انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی☝️، میگفتم حیف شدی. اینهمه تلاش، اینهمه زحمت، اینهمه سختی، با یه تیر از پا دراومدی⁉️تو رو باید همین طوری شهید میکردن.
اشکهایش مدام میبارید. دستش را آرام کشید روی صورت روحالله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود.😭 با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشکهایش جاری شد.😢
@alvane