eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
165 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
164 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((کجایی سعید)) 🌷چهره اش هنوز گرفته بود ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم. منظور ناگفته اش واضح بود. چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم. 🌷ـ فدای دل ناراضیت، قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه. به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها. برای شروع دست مون یه کم بسته تره، اما از ما حرکت، از خدا برکت. 🌷دلش یکم آرام شد و رفت بیرون. هر چند، چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم. کدورت پدر و مادر صالح، برکت رو از زندگی آدم می بره. اما غیر از اینها، فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم. مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب، یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه. علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود. 🌷داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود. باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم، واقعا افتضاح بود. ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو. با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود. سر صحبت رو باهاش باز کردم. 🌷– بابا میری با رفقات خوش گذرونی، ما رو هم ببر دور هم باشیم. خون خونم رو می خورد. یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم. اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن. اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها، اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی. ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها، بچه ها لپ تاپ آورده بودن، شبکه کردیم نشستیم پای بازی. 🌷ـ ااا پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری. ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم. اون لپ تاپ باباش رو برداشت. همین طور آروم و رفاقتی، خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد. حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت. 🌷- از دستم در رفت افتاد روی فروششون، .نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد. ـ جدی؟ جاش رو چی کار کردید؟ اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه. اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود. مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم. تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم، علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((دربست مردونه)) 🌷تمام ذهنم درگیر بود، وسط کلاس درس، بین بچه ها، وسط فعالیت های الهام، سعید، مادر و آینده زندگی ای که من، مردش شده بودم. مامان دوباره رفته بود تهران، ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم. سعید پیش پسرهای خاله بود. از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار، رفتیم تو اتاق … ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی، چند؟ 🌷با حالت خاصی، یه نیم نگاهی بهم انداخت. ـ چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار ـ قربانت دایی، اگه حساب می کنی برمی دارم، نمی کنی که هیچ نگاهش جدی تر شد. 🌷– خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار. دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه بگیرم. ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری. پولش هم بی تعارف، مهم نیست. – شخصی نمی خوام، کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم. 🌷ایده لپ تاپ دایی خوب بود، اما نه از یه جهت سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون. ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه. صداش کردم توی اتاق – سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم. یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟ 🌷میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟ از گلش شکفت? ـ جدی؟ ـ چرا که نه، مخصوصا وقتی مامان نیست. رفیق هات رو بیار، خونه در بست مردونه ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سفارش قران کریم:بدی را به خوبی جواب دهید!...داستانک 🔵 رضا سگ باز یه لات بود تو مشهد هم سگ خرید و فروش می‌کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود یه روز داشت می‌رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن ... که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگ‌های نامنظم“ داره تعقیبش می‌کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت : ”فکر کردی خیلی ؟ - رضا گفت: بروبچه‌ها که اینجور میگن +چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه به برخورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه مدتی بعد شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای میاد چند لحظه بعد با دست‌بند، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن ”این کیه آوردی جبهه؟ رضا شروع کرد به دادن (فحشای رکیک اما چمران مشغول نوشتن بود وقتی دید چمران توجه نمی‌کنه، یه دفعه سرش داد زد : ”آهای با تو ام یک‌دفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله ! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“ - رضا گفت: داشتم می‌رفتم بیرون که بخرم ولی با دژبان دعوام شد + چمران : ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید ... چمران و آقا رضا تنها تو سنگر - رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده‌ای، چیزی؟ شهید چمران : چرا؟ - رضا : من یه عمر به هرکی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه! : شهید چمران اشتباه فکر می‌کنی....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می‌کنم، نه تنها بدی نمی‌کنه، بلکه با بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده تو هم یکی رو داشتی که هِی بهش بدی می‌کردی ولی اون بهت خوبی می‌کرده منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم! رضا جا خورد! ..... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی‌رفت، زار زار می‌کرد! تو گریه‌هاش می‌گفت یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟ اذان شد. رضا نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. ..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین‌افتادن اومد رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش) به‌به یه و واقعی