eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
165 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
164 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
. ༻﷽༺ یکی از بچه‌ها به شوخی پتو رو پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد تو سر کاوه. کم مونده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می‌آمد. 🔹با خودم گفتم: الانه که یه برخورد ناجوری با من کنه. چون خودم رو بی تقصیر می‌دونستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش رو بدم. 🔸دیدم یه دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون! این برخورد از صد تا سیلی برام سخت‌تر بود! 🔹در حالی که دلم می‌سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، همونطور که می‌خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده! 🔸همونطور که خون‌ها رو پاک می‌کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون‌ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان من رو شیفته خودش کرد که بعدها اگه می‌گفت: بمیر، می‌مردم! هدیه بروح‌مطهر اولیاءالله، شهدا وجمیع رفتگان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام @alvane ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
سخنان شهید مدافع حرم سعید مسافر از زبان همسر؛ من همیشه به خداوند می گفتم که خدایا یکی از سربازهای ناب خود را نصیب من کن و اطرافیانم می دانستند من چنین حاجتی دارم و وقتی هم که آقاسعید به خواستگاری آمدند مهرشان به دلم افتاد و همانجا احساس کردم همان کسی است که میخواستم و بعد اولین جلسه به خانواده گفتم که نیازی نیست بیشتر از این با ایشان صحبت کنم و جواب من مثبت است. قبل از خواستگاری خبر اولین اعزام به منطقه به آقاسعید ابلاغ شده بود و این موضوع را در خواستگاری با من مطرح کردند ، من در وجودم احساس گرما می کردم و ترسیدم از هر اتفاقی که میتوانست در آینده بیفتد ولی توکل بر خدا کردم و به ایشان گفتم بروید ان شاالله خداوند و حضرت زینب سلام الله علیها پشت و پناهتان باشد و منتظرم تا برگردید. آقا سعید از من بله را گرفتند و فردایش به منطقه اعزام شدند. من ۲۶ ساله بودم که با آقا سعید ازدواج کردم، او درمحبت یک مرد طبیعی و عادی نبود. مردی که موقع صبحانه لقمه را دانه دانه در دهان من می گذاشت یا اینکه هنگامی که کار خانه انجام می دادم، یواشکی اسفند بر می داشت و دود می کرد… وقتی می پرسیدم چکار می کنی؟  می گفت دارم اسفند دود می کنم ما خیلی خوشبخت هستیم وبا شوخی ادامه می داد به زندگی ما چشم می زنند. ایشان بسیار مهربان بودند و همیشه مرا عفت جان یا خانمی صدا می کردند. من به او می گفتم؛ تو خیلی مهربانی و این من را خیلی می ترساند که تو را از دست بدهم و آقا سعید به شوخی می گفت «این حرف رونزن و هندوانه زیربغلم نذار». آقا سعید می گفت قبل از ازدواج مان، رفتم پیش خانم حضرت معصومه سلام الله علیها و به ایشان گفتم برای من خواهری کنید و یک دختر خوب قسمت کنید که همه جوره با من بسازد و وقتی شما رو دیدم، یک نوری و یک حسی به من گفت که این همسر زندگی من است. من به ایشان گفتم دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا میخواهید بروید با اشاره به فرازی از زیارت عاشورا ، بابی انت و امی به من گفتند که این فراز را برای من معنی میکنید؟ و من هم گفتم معنایش که مشخص است یعنی پدر و مادرم به فدایتان ... و ایشان گفت به خاطر همین! و چادرم را در دست گرفت و گفت به خاطر این چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند. چون سال اول زندگی مشترکمان بود مثل همه زوج ها دوست داشتم در کنار هم باشیم و حسی به من دست داده بود که دیگر برنمی گردد و بعد اینکه به ایشان گفتم نمی توانم دوریتان را تحمل کنم و ایشان گفتند می توانی ، یک آن قسمتی از سریال مختار به یادم آمد که زنان کوفی مردان خود را از دور حضرت مسلم دور کردند تا با ایشان بیعت نکنند، باورتان نمی شود آن لحظه این قسمت از فیلم برایم تداعی شد. ایشان موقع رفتن به من گفتند : من می روم ولی رسالت زینبی به دوش شماست بانو ، ومن بعد شهادت ایشان سعی برآن داشتم که هیچ گاه بلند گریه نکنم و اگر پیش می آمد جلوی خود را می گرفتم تا آقاسعید از دست من ناراحت نشود. هدیه بروح‌مطهر اولیاءالله، شهدا وجمیع رفتگان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ یاران آخرالزمانی سیدالشهداعلیه السلام ═─