❇️ بمناسبت سالروز شهادت امیر سرلشگر خلبان #عباس بابایی
🌹خاطره ای از شهید عباس بابایی🌹
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب #شهید_بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت:
«فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش»
گفتم:
«اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی تهیه كنم»
او در پاسخ گفت:
«تو نگران این موضوع نباش. من قبلاً اینها را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانوادهام هم صحبت كرده ام».
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم.
بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد. او گفت كه شب میآید و پولها را میگیرد.
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم. من پولها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون.
كمی كه از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و.....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد. آنگاه رو به من كرد و گفت:
«شما #كارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمیدانم باید چه كار كنم»
بعد از من پرسید: «این بسته اسكناسها چقدری است؟»
گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی.
پولها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد، بسته پولها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت:
«این هم برای شما و خانوادهات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر».
ابتدا قبول نكردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم.
🔻بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پولها را بین سربازان متأهل، كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است.
(راوی: سید جلیل مسعودیان)
❤️ هدیه به روح این #شهید_عزیز صلوات❤️
@alvane