خودم مے آیم و میدوم....
میبینم پایین سراشیبی دوزانو نشسته ای و گریه میکنی....
تمام لباست خاکی است....
و با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای....
فکر خنده داری میکنم #یعنی_از_درد_گریه_میکنه!!
اما....تو...حتما اشکهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتی که بعدها آن را میفهمم....
سعی میکنم آهسته از تپه پایین بیایم که متوجه و بسرعت بلند میشوی...
قصد رفتن که میکنی به پایت نگاه میکنم...#هنوز_کمی_میلنگد...
تمام جرئتم را جمع میکنم و بلند صدایت میکنم....
_آقای هاشـمـــے...آقا #سید ...یک لحظه نرید....ترو خدا...باور کنید من!....نمیخواستم که دوباره....دستتون طوریش شد؟؟...آقای هاشـمــے باشمام!....
اما تو بدون توجه سعی کردی جای راه رفتن،بدوی!....تا زودتر از شر #صدای_من راحت شوی....
محکم به پیشانی میکوبم....
#یعنیا_خرابکارتر_از_تو_هست_عاخه؟؟؟
#چقدر_عاخه_بی_عرضههههه.
آنقدر نگاهت میکنم که در چهارچوب نگاه من گم میشوی....
#چقدر_عــجــیــبــے...
یانه....#تو_درستی....
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که....
در اصل چقدر من #عـجــیــبـــم.
#ادامه_دارد....
به قلم:محیاسادات هاشمی
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۹
فصا حال و هوای سنگینی دارد.یعنی باید خداحافطی کنم؟
از خاکی که روزی قدمهای پاک آسمانےها آنرا نوازش کرده....با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم.
در این چند روز آنقدر از آنها روایت شنیده ام که حالا میتونم براحتی تصورشان کنم...
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما را میبینم.اکیپــے که از ۱۴ تا ۵۰ساله در آن در تلاطم بودند.جنب و جوش عاشقے.....و من در خیال صدایتان میزنم.
_آهای #معراجی_ها....
برای گرفتن یک عکس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه کنم؟...
و نگاه های مهربان شما که فریاد میزنند:هیچ..هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفط کن.....حجب را بخر،حیا را به تن کن. نگاهت را بدزد از نامحرم....
آرام میگویم:یک...دو....سه....
صدای فلش و ثبت لبخند خیالی شما
لبخندی که #طعم_سیب میدهد.
شاید لبهای شما با حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته....
دلم به خداحافظی راه نمیدهد،بی اراده یک دستم را بالا میاورم تا...
اما یکی از شما را تصور میکنم که نگاه غمگینش را به دستم میدوزد...
_با ما هم خداحافظ میکنی؟؟
خداحافظی چرا؟؟؟
توهم میخواهی بعد رفتنت مارو فراموش کنی؟؟....خواهرم تو بی وفا نباش
دستم را پایین میاورم و به هق هق می افتم;احساس میکنم چیزی در من شکست...
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم بود....
نگاه که میکنم دیگر شمارا نمیبینم
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاکی که زمانی روی آن سجده میکردند عرش نیشود برای #توبه...
#تولدم_تکرار_شد...
کاش کمکم کنید که پاک بمانم...
شما را قسم به سربندهای خونی تان...
درتمام مسیر بازگشت اشک میریزم...بی ارده و از روی دلتنگی....
شاید چیزی که پیش رو داشتم کار شهداست...
بعنوان یک هدیه....
هدیه ای برای شکست و تغییر
هدیه ای که من صدایش میکنم:
#علی_اکبر
#ادامه_دارد...
به قلم:محیاسادات هاشمی
#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۰
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد
شماره را عوض میکنم
#خاموش!
کلافه دوباره شماره گیری میکنم
بازم #خاموش!
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد:
_چی شده؟جواب نمیدن؟
_نه!نمیدونم کجا رفتن....تلفن خونه رو جواب نمیدن...گوشیهاشونم خاموشه،
کلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مکث میکند:
_خب بیا فعلا خونه ما
کمی تعارف کردم و "نه" آوردم...
دو دل بودم....اما آخرسر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط که شدم،ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم
مشخص بود زهراخانوم تازه گلها را آب داده...
فاطمه داد میزند:ماااامااااان....ما اومدیم...
و تو یک تعارف میزنی که:
اول شما بفرمایید...
اما بی معطلی سرت را پایین می اندازی و میروی داخل.
چند دقیقه بعد علی اصغر پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
علی جیغ میزند و می دود سمت فاطمه...خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینکه با دیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش به من سلام میکند!
این نشان میدهد که چقدر خون گرم و مهمان نوازند....
_سلام مامان خانوم!....مهمون آوردم...
"و پشت بندش ماجرای منو تعریف میکند"
_خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده و اومده خونه ما!
علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه میگوید:آچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من برمیگرداند
_نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟
_ببخشید مزاحم شدم . خیلی زشت شد._زشت این بود که تو خیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت در و بیا و...ناهار حاضره.
لبخند میزند،پشت به من میکند و میرود داخل.
*
خانه ای بزرگ،قدیمی و دو طبقه که طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یک اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر.
زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پایین پله ها مینشینم،از خستگی شروع میکنم