گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_پنجم
📝((حبیب الله))
🌹گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
🍃آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
🌹گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ...
🍃و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
🌹- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
🍃با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
🌹- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
🍃پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
🌹شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
🍃چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
🌹- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ...
🍃هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_ششم 📝((نمازشکر))
🌹ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
🍃دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
📦جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
🌹- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
😢اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
🍃وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
💥- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
🌹اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
🍃این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
🌹و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
🍃- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane
#قسمت_بیست_و_ششم
با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین
داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن
به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود .
خیلی زود جواب دادم .
_جانم بفرمایید
یکی از بچه های سپاه بود .
+سلام اقا محمد.
واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟
_عههههه چراااا نهههه!!!!
+ خو کجایی تو پ برادر من .
بچه ها فردا عازمن
تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی .
اضطراب گرفتم...
نکنه این دفعه هم جا بمونم .
_باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ.
رو کردم سمت بابا و ریحانه .
_من باید برم خیلی شرمنده
بابا خیلی جدی پرسید
+کجا؟
_تهران
ریحانه با اخم نگام کرد
+الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟
کجا باید بری؟
_باید زود برسم تهران
.فردا صبح بچه ها عازممیشن جنوب برا تفحص.
منم باید برم حتما .
شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین .
ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید
+برو بینم بابا .
همیشه همینی!
از رفتارش خیلی ناراحت شدم.به روش
نیاوردم
پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه .
خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین.
یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش.
از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه.
بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران .
از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران .
_
تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه .
کلید انداختم و درو وا کردم .
بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم.
به ثانیه نکشید که خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود . با عجله به دست و صورتم آب زدم .
سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک
یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم .
خیلی گرسنم بود ولی
بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم
همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد.
طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک و طی کرده بودم .
تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم .
خدا خواهی بود تصادف نکردم .
ماشین و تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم .
زود رفتم سمت بچه ها
بعد سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد .
ایستاد
بچه ها دونه دونه واردش شدن .
از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم .
از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد
+حاج محمد . بیا بشین اینجا برات جا گرفتم .
یه لبخند زدم و رفتم سمتش .
سلام و احوال پرسی کردیم .
وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم .
نگاه به ساکمکرد و
+عه عه عه اینو چرا اوردی بالا .
اومد و از دستم گرفتش و بردتش پایین .
نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم .
به ساعتمنگاه کردم .
تقریبا ۱۱ بود .
سبک شده بودم .
ولی خیلی احساس ضعف داشتم .
رو کردم به محسن و
_چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه
سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود
یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم .
که محسن با خنده گف
+حاجی یواش تر خفه میشیا
یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد
+حالا چرا انقد درب و داغونی ؟
قحطی زدتت یهو؟
_اره اره .
بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم . دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران .
زدم زیر خنده و بلند گفتم
_ اصن تو چه میدونی زندگی چیه .
اونم شروع کرد به خندیدن .
+عه به سلامتی . پس خواهرتم شوهر دادی رفت که
_نه شوهر که نه هنوز .
ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون .
+عهههه روح الله خودموووننن
_ارههههه
+ایشالله خوشبخت بشن .
_ایشالله
اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود.
فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه .
با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم .
__
فاطمه :
از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم .
کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم .
صدامم خیلی گرفته بود .
رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم .
نزدیکای عید بود و مامان اینا بودن بازار.
بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم .
گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم .
+سلام جزوه ها رو میفرستی !؟
اصلا حال جواب دادن نداشتم .
گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور