eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
165 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
164 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((قسم به رحمت تو)) 🌷طول کشید تا باور کنم. اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند، که از دل خودم ترسیدم. کافی بود فراموش کنم بگم: ـ خدایا ! به رحمت و بخشش تو بخشیدم. 🌷یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم. خیلی زود، شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد. بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم: ـ خدایا ! اگه تاوان دل شکسته منه، حلالش کردم. و همه چیز تمام می شد. 🌷خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود، ناپدید شد. وجود و حضورش، سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود، و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم. 🌷ـ خدایا ! من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم. گفته: ” تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود، که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن، هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی. تو خدایی هستی که رحمت و لطفت، بر خشم و غضبت غلبه داره.” 🌷نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی. من بخشیدم، همه رو به خودت بخشیدم، حتی پدرم رو. که تو و بودنت، برای من کفایت می کنه. 🌷و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد. دلم رو با همه صاف کردم. از دید من، این هم امتحان الهی بود. امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت، سخت ترین لحظاته. اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه. 🌷ـ ولش کن، حقشه، نبخش. بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه. بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه، تا حساب کار دستش بیاد. حالا که خدا این قدرت رو بهت داده، تو هم ازش انتقام بگیر. و هر بار، با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها، فشار شیطان هم چند برابر می شد. 🌷فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم. و خدایی استاد من بود، که رحمتش بر غضبش، غلبه داشت. خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده. خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره. حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((پیشنهاد عالی)) 🌷توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد – سلام داداش، ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت. علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود. بعد از سربازی اومده بود دانشگاه. هم رشته نبودیم، اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد. هم آشنایی و رفاقتش، هم پیشنهاد خوبی که بهم داد. تدریس خصوصی درس های دبیرستان، عالی بود. 🌷ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن، یاد تو افتادم. اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت، هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه، ولی جا که بیوفتی پولش خوبه. منم از خدا خواسته قبول کردم. با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم. 🌷شیمی … هر چند بعدها هم بهش اضافه شد. اما من سابقه تدریس رو داشتم، اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود، اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم. 🌷گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه. شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی. یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی. اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده. درست مثل چنین زمانی، زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم. چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت. 🌷توی راه برگشت، رفتم از خیابون سعدی. کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم. هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود، اما لازم بود بیشتر تمرین کنم. شب بود که برگشتم. سعید هنوز برنگشته بود. 🌷مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ـ مهران، چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ماجرای اون روز که براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم، چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند. 🌷– مامان گلم، فدای تو بشم، ناراحت نباش. از درس و دانشگاه نمیزنم. همه چیز رو هماهنگ کردم. تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار، دارن خرج ما رو میدن. پول وکیل رو هم که دایی داده. تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه. هر چی باشه من مرد این خونه ام. خودم دنبال کار بودم، ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم‌ نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه. ولی کاش یه فرصت بهش میدادید! نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت +حیف.... ! مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم. فقط به خاطر اون! وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم . یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد. بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت +فردا شب منتظرتون هستیم! لبخند رو لبام غلیظ تر شد . یه نفس عمیق کشیدم و _مزاحمتون میشیم. سرش و تکون داد و رفت. به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت. _ نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم. به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن. ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود. رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد. لباساش و براش بردم ودستش دادم‌ بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد. بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم. رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم‌ .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود‌ گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود. ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود. بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم. گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم. برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم‌ . بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم. چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن. بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم‌. _ از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم. بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد. با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد. اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم . بهم دست داد‌ .گل و شیرینی و دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم‌ . به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم‌داخل. قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد. به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم. قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم. صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده. سمت مبل ها رفتیم. زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن‌ . فاطمه هم به آشپزخونه‌ رفت. باباش روی مبل کنارم‌نشست. +خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم. به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد +خب حالا که اومدی‌حرفات ومیشنوم. صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم . یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم +اقای موحد ! من .... ....... هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم. میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن‌ و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن. نمیدونم‌چقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست. مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست. تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم... البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد. تمام مدت سرش پایین بود. حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم. به هیچ عنوان،لبخند نمیزد. یاد حرف باباش افتادم "فقط به خاطر دخترم..." حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد "فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد... ولی شما!!..." الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره. اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت ...! ته دلم قرص شد‌. محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...! درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازوم‌زد.نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم بابای فاطمه متوجه شد و گفت : میگم شغل پر خطری داری نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟ این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟ تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟ نگاه همه رو حس میکردم .انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت .واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد @alvane