eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
165 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
164 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((۷ سال اعتماد)) 🌷دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد. تفریح داییم فلسفه خوندن بود و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم. 🌷حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود. گیج گیج شده بودم و بیش از اندازه دل شکسته. حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن. توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم. 🌷جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه، جایی که مونده باشم و… تمام وجودم رو پر کرده بود. ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست. نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ 🌷نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟نکنه … شاید … همه چیزم رفت روی هوا. عین یه بمب، دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی، به بدترین شکل، کم آورده بود. با خودم درگیر شده بودم. همه چیز برای من یه حس بود، حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود. 🌷تلاش و اساس ۷ سال از زندگیم، داشت نابود می شد و من در میانه جنگی گیر کرده بودم که هر لحظه قدرتم کمتر می شد. هر چه زمان جلوتر می رفت، عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد. شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت و عقلم روی همه چیز خط می کشید. کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد. 🌷سکوت مطلق، سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت. و من حس عجیبی داشتم. چیزی در بین وجودم قطع شده بود. دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم. حس خلأ، سرما و درد، به حدی حال و روزم ویران شده بود که… همه چیز خط خورده بود. حس ها، هادی ها، نشانه ها و اعتماد. دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم، یا به چه چیزی اعتماد کنم. 🌷من، شکست خورده بودم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((نمازی که قضا نشد)) 💙✨خوابم برد. بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب، یا اذان باقی مونده بود. غرق خواب بودم که یه نفر صدام کرد. ـ مهران و دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ پاشو، الان نمازت قضا میشه.ا ❤️✨خمار خواب، چشم هام رو باز کردم.چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم. گیجی از سرم پرید. جوانی به غایت زیبا، غرق نور بالای سرم ایستاده بود. و بعد مکان بهم ریخت، در مسیر قبله، از من دور می شد، در حالی که هنوز فاصله مادی ما فاصله من تا دیوار بود. تا اینکه از نظرم ناپدید شد. 💛مبهوت، نشسته توی رختخواب خشکم زده بود. یهو به خودم اومدم – نمازم و مثل فنر از جا پریدم. آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود، حتی برای وضو گرفتن. تیمم کردم و الله اکبر … همون طور رو به قبله، دونه های درشت اشک، تمام صورتم رو خیس کرده بود. هر چه قدر که زمان می گذشت، تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود. 💜✨ـ کی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی، هست تر از هر هستی دیگه ای و تو، از من، به من مشتاق تری. من دیشب شکست خوردم و بریدم. اما تو از من نبریدی. من چشمم رو بستم. 💖✨ اما تو بازش کردی. من … گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم. به خودم که اومدم، تازه حواسم جمع شد. این اولین شب زندگی من بود که از خودم فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم. جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم. فقط من بودم و خدا 💚✨خدا از قبل می دونست و همه چیز رو ترتیب داده بود. ✍ادامه دارد..... @alvane
به روایت همسرش5 تو هم مگر…گفت اوهوم. گفتم اسم کی را گفت؟تو را خدا راستش را بگو!😢انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند نگوید.گفت اسم را.گفتم مطمئنی؟گفت خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول.مگر …آبروداری را گذاشتم کنار،از ته دل جیغ کشیدم😔،جلو مسافرهایی که نمی دانستند چی شده.سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه😭 و من بلند شدم به راننده گفتم نگه دار!همین جا نگهدار میخواهم پیاده شوم.با شما نیستم مگر من؟گفتم نگه دار😞.نگه نداشت.پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه ی فلانی پیاده کند.جای پیاده شدن هم نبود.وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.مسافرها آمده بودند جلو می گفتند چی شد یهو؟نه حرمت،نه آبرو،نه متانت،هیچی را نمی شناختم.گریه می کردم می گفتم شوهرم شهید شده💔.نشنیدید مگر خودتان؟بگویید به راننده نگه دارد😞!نگه داشت.پیاده شدم رفتم با اتوبوس🚌 دیگری برگشتم. راوی:همسرشهید