#قسمت_پنجاه_و_هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.
منو ریحانه جدا بودیم.
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور