eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
165 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
164 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
💠من یک روز شهید می‌شوم 🌷 در شش تیرماه 1375 در شهرستان دیده به جهان گشود. هشت سالگی عضو مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن حسین گذاشت. 🌷در 20 سالگی جذب سپاه شد. دوره‌های را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره‌های ابتدایی بود. 🌷در جمع رفقای هیئتی حسین لقب داشت. همیشه می‌گفت: «من یک روز شهید می‌شوم.» 🌷هیچ‌وقت اهل ریا نبود، اما یکجا کرد آنجایی که گفت:«بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می‌دانم شهید می‌شوم.» همیشه می‌گفت: «من یک روز می‌شوم.» 🌷حتی یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون کرد. حسین هم می‌گوید: «حالا که مرا از کلاس بیرون می‌کنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید را از کلاس بیرون می‌کنید.» 🌷چند وقتی پیگیر اعزام به شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به رسید. 🌷 @alvane مدافعان بانوی دمشق
گل نرگس: 🌺➿🌺➿🌺➿ 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه (بهار) 🌷دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود. امانیم ساعت، بعد از ورود سعید، صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود. حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم.طی یک حمله همه جانبه، موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف، به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد.? 🌷وقتی رفتیم تو، دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم. مامان سریع حوله آورد، پاهامون رو خشک کردیم. بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم، مخصوص کوه. و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم، چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون. من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد. 🌷اطراف مشهد، توی فضای باز، آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم. برف مشهد آب شده بود، اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر ما شد. چه سعید می تونست بیاد، چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند. 🌷اوایل زیاد راه نمی رفتیم، مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود. الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش، خیلی زود انرژیش رو از بین می برد. 🌷اما به مرور، حس تازگی و هوای محشر برفی، حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد.هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم: – نگران نباش، خودم حواسم بهت هست.کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم، از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود. 🌷حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد. چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید. و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق، داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم.با یه لیوان چای اومد سمتم – خسته نباشی، بیا پایین، برات چایی آوردم.نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما، اما صداش، گرفته بود. 🌷عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد، خیلی تعجب کرد. خوب نشده بود، اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود. هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم. اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود. – اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم، با خودت چی کار کردی پسر؟ 🌷و من فقط خندیدم. روزگار، استاد سخت گیری بود. هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت. حرف از جا افتادن چهره شد یهو دلم کشیده شد به عکس صورت شهیدای ✍ادامه دارد.. °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📝 (تماس ناشناس) 🌷ازدانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد. صدای کامل مردی بود، ناآشنا. خودش رو معرفی کرد.– شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن. گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه. ما بر حسب و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم. 🌷می خواستیم اگر برای شمامقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم.از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم.محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق.– آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن، ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره. 🌷شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل، به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا.تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم. مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من، برای اونها درست کرده.– هیچی، چیز خاصی نگفتم. فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم، فقط همون ماجرا رو براشون گفتم. 🌷جا خوردم، تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد.– ای بابا، همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی. بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون، اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم. ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری. 🌷دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد. من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم. دو دل شدم، موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم. به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود، چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود. 🌷– این چیزها چیه گفتی پسر؟ نگفتی میرم، خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود. در نهایت دلم رو زدم به دریا، هر چه باداباد. حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت واینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم. هر چند برای اونها عضومفیدی نبودم، اما دیدن شیوه کار وفرصت یادگرفتن از افراد با تجربه، می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ادامه دارد.....
قدر بچه مذهبی ها نسل سوم،چهارم •|انقلاب|• بدونید🍃🌸 این بچه ها جنگ ندیده عاشق هــمت،هادی و باکری شدن❣☘ اینان از ندیده ها در شلمچه خرازی شدن 🌸 اینها امام را ندیدن اما بیشتر جمعیت چهارده خرداد تشکیل میدن 💪 اینان جنگ را ندیدن اما بسیاری از شـــ√ــهدای را دهه هفتادها تشکیل میدن🍁🌱 دختران این دهه شدن دهه هفتادی ✨🌺 دختران دهه هفتادی که حالا نام سنگین🍃 همسران شهدا🌷 دخترانی که حالا نام زیبا مدافعین دارن 🍂😌 تقدیم به دهه هفتاد ،هشتاد سرزمینم🙃 🍃🌹 https://eitaa.com/alvane
🍃🌸 دو شهید در یک قاب #مدافع_حرم #شهید_الیاس_چگینی از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه صاحب الامر (عج) قزوین بود که چهارم آذر ۹۴ در استان حلب سوریه به شهادت رسید و تاکنون اثری از پیکرش بدست نیامده است.... #مدافعان_حرم #شهید_الیاس_چگینی 📚https://eitaa.com/alvane
🍃❣️🕊🍃 💌 شهید 💌 مراسم یادبود شهدای 💠چهارشنبه ۹۸.۰۹.۱۳ 🎉 شب میلاد (ع) از نماز مغرب و عشاء 🔆مکان : - فلکه پرواز، حسینیه مسجد چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌸قاری : یوسف سلطانی 🎙سخنران : حجت الاسلام و المسلمین دکتر محمودهادی 🎙مداح : کربلایی رامین سلطانی @alvane
🕊💕💕🍃💕🍃🕊🍃💕🍃 🌷 ۲۲ اسفند - ا🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱 ‏📹 ببينيد| رهبرانقلاب: بنظرم شهدای هر یک شهیدشان اجر دو را دارد. 🆔 @alvane
🕊🕊🕊🕊🌴 🍁برشی از کتاب بعد از قبولی در دانشگاه های باواسطه و بی واسطه شروع شد☺️ نمیتوانستم حتی فکر کنم .😅 این اذیتم می کرد. به نگاه کردن و از بین کتاب ها ،چشمم به کتاب افتاد. روایت از زبان همسرشان... کتاب را ک مرور می کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد ،به شود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت دهد. تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز ،چهل روز دعای توسل بخوانم؛به این نیت ک از این وضعیت خارج شوم. هرچه است اتفاق بیفتد و آن کسی که دوست دارد نصیبم شود. درست روز بیستم برای خواستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را نمی کردم توسل به این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. ☺️
🕊 ❤️ 🌹در مراسم خواستگاری گفت اولین چیزی که از تو می‌خواهم این است که بنده خوبی برای خدا، مادری خوب برای فرزندان و همسر خوبی برای من باشی. با این سه جمله حرفی برای گفتن نداشتم. 🌹گفت من از خودم هیچ چیزی جز ماهی ۱۸۰۰ تومان حقوق ندارم اگر پدرم امروز بگوید از خانه‌ام بیرون برو من چیزی ندارم، گفتم مهم خود شما هستید که اگر خوب باشید با کمترین امکانات هم می‌توانم زندگی کنم. 🌹 زمانی که قبول کردند به سوریه برود خیلی ذوق زده و خوشحال بود و به من گفت بالاخره خواهر امام حسین (ع) من را طلبید. 🌹 وقت خداحافظی طوری رفت که مجبور نباشد پشتش را نگاه کند، حتی از من خواست آبی پشتش نریزم و مجبور شدم کاسه آب را داخل گلدان بریزم.🕊💔 🌷 💔
(عج) ✍ماه رمضان افتاده بودتوی گرمای تابستون درگیری سنگین بادشمن بچه هاروتشنه وبی تاب کرده بودیکی ازرزمندها توی همون تشنگی خوابش بردتوخواب امام زمان(عج) رودیدوبااستغاثه آقاراصدازدحضرت فرمودندچه میخوای؟رزمنده گفت آقاتشنه ام ودارم ازحال می روم حضرت فرمودندیکی ازفرزندانم رومی فرستم تاسیرابت کنه رزمنده ازخواب پریدگفت تابیدارشدم چشمم خوردبه سیدعلی زنجانی که بادوستانش براشون آب یخ آورده بودزبونش قفل شده بودفقط باحیرت به آقاسیدعلی نگاه می کرد...
🕊 🌿سال ۱۳۹۴ دوباره به سوریه رفت و در عملیات آزادسازی حلب و مناطق اطراف آن مشارکت کرد. روز دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ با اطلاع از اینکه توان عملیاتی یکی از پایگاه‌های جبهه مقاومت در حال بازسازی است، حمله سنگینی را به مقر اصلی کتائب سیدالشهدا و دو مقر تاکتیکی شروع کردند که در همان روز بر اثراصابت ترکش نارنجک به پهلوی مرتضی حسین‌پور حین فرماندهی نیروها، زخمی شد. 🌿او پس از عقب‌نشینی نیروهای داعشی به بیمارستان صحرایی، منتقل، اما به دلیل خون‌ریزی شدید و ورود خون به ریه‌اش، به شهادت رسید.💔😔 🌷
از فرزند شهید اكبر زوار جنتى خواستن شعر بخونه؛گفت ميشه دعاى فرج بخونم؟آخه من روزی هزار بار دعای فرج می‌خونم! اینقدر‌ می‌خونم‌ تا امام‌ زمان‌ ظهور كنه.ميگن اگه آقا بياد، شهدا هم باهاش ميان.شاید يه بار دیگه بابامو ببینم... تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
از فرزند شهید اكبر زوار جنتى خواستن شعر بخونه؛گفت ميشه دعاى فرج بخونم؟آخه من روزی هزار بار دعای فرج می‌خونم! اینقدر‌ می‌خونم‌ تا امام‌ زمان‌ ظهور كنه.ميگن اگه آقا بياد، شهدا هم باهاش ميان.شاید يه بار دیگه بابامو ببینم... تا نیایی گره از کار بشر وا نشود