ه میکنم.)
میخندد....
_خب توام میووردی مینداختی دور گردنت.
به حالت دلخور لبهایم را کج میکنم....
_ای بدجنس نداشتم!!.... دیگه چفیه ندارید؟!
مکث کرد....
_اممم..نه!.... همین یدونست.
تا می آیم غر بزنم صدای قدمهایت را پشت سرم میشنوم....
_فاطمه سادات؟؟
_جونم داداش؟؟!
_بیا اینجا....
فاطمه ببخشید کوتاهی میگوید و سمت تو با چند قدم بلند میدود.
تو بخاطر قدبلندت مجبور میشوی سرخم کنی، در گوش خواهرت چیزی میگویی و بلافاصله چفیه ات را از ساک دستی ات بیرون میکشی و دستش میدهی....
فاطمه لبخندی از رضایت میزند و سمتم می آید.
_بیا....!(و چفیه را دور گردنم میندازد.)
متعجب نگاهش می کنم
_این چیه؟!!
_شلواره!... معلوم نیس؟؟
_هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای آقا علی نیست؟!
_چرا!.... اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یک چیز در دلم فرو میرود. زیر چشمی نگاهت میکنم، مشغول چک کردن وسایل هستی.
_ازشون خیلی تشکر کن!
_باعشه خانم تعارفی! (و بعد با صدای بلند میگوید)....علی اکبر!....ریحانه میگه خـیــلــی باحــالـــے!!
و تو لبخند میزنی نیدانی این حرف من نیست. با این حال سر کج میکنی و جواب میدهی:
_خواهش می کنم.
*
احساس آرامش میکنم درست روی شونه هایم....
نمیدانم از چیست!
از #چفیه_ات یا #تو
#ادامه_دارد....