👇👇👇
🔺آیاحاضریم مثل #حضرت_زهرا ۴۰ روز روشنگری کنیم⁉️
‼️آیا حاضریم ۴۰روز مانند حضرت زهرا(س) درب خانهها را بزنیم و روشنگری کنیم؟ شاخص بلوغ انسان، «اجتماعی شدن» و «حساس بودن نسبت به جامعه» است. #علامت_بلوغ یک انسان این است که، بفهمد زندگیاش به حرکت جمع وابسته است و او هم نسبت به این حرکت جمعی، #مسئولیت دارد. انسان نه تنها نسبت به جامعه، نباید #منفعل باشد و نباید جامعه ترس یا جامعه گریز باشد بلکه، باید نسبت به جامعه #حساس باشد و احساس مسئولیت کند. ما نسبت به جامعۀ خودمان خیلی باید حساس باشیم. متأسفانه در هیئتها و مساجد ما اصلاً این رسم نیست که بگویند: «الان نزدیک #انتخابات است، بیایید چهل روز تا انتخابات، مثل حضرت زهرا(س) که روشنگری میکرد، برویم تکتک با افراد مختلف، #صحبت کنیم و روشنگری کنیم.» اگر شما بگویید: «یا حضرت زهرا! کاش ما آن زمان بودیم و شما را یاری میکردیم» خواهند فرمود: الآن هم مثل همان زمان است! شما ببینید من، در آن زمان چهکار کردم؟ شما هم همان کار را انجام بدهید...
❌برخی از ما حتی اینقدر زحمت نمیکشیم که با #موبایل خودمان با چهل نفر تماس بگیریم و گفتگو کنیم، یا در شبکههای اجتماعی، با افراد مختلف، #گفتگو کنیم و روشنگری کنیم!
👤آیتالله شاهآبادی(ره)-استاد حضرت امام(ره)- میفرمود: راه چاره این است که هر کسی برود ده نفر را به این راه بیاورد (شذراتالمعارف/ صفحه۶۱ )
#رای_ما
#سید_ابراهیم_رئیسی ✌️🏻🇮🇷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#گفتگو با مادر بزرگوارشهید مدافع بانوی دمشق. پاسدار شهید محمد رضا الوانی
همش توی مأموریت بود ولی وقتی از ماموریت برمیگشت حسابی جبران همه چیز رو میکرد..❤️🌹....
از ماموریت که میرسید سریع میومد
همدان ....اصلا خستگی براش معنی نداشت....انگار گوشت و بدنش به سختی عادت کرده بود و بدون سختی نمیتونست آرام بشینه....
وقتی میرسید همدان میگفتم اول برو امشب خونه خودتون بعد فردا صبح بیا خونه ما
میگفت محال بیام همدان و اول نیام دیدن شما....
میرفت خانمش رو از خونه برمیداشت و میومد خونه ما .... خونه مون طبقه سوم بود از طبقه اول پایین پله ها میگفت
مامان در رو باز کن محمد قاسم رو👼 آوردم پابوسی شما...☺️
.
تا میومد از پله ها بالا سریع اسپند دود میکردم همسایه ها رضامو چشم نزنند👁....
آخه ماشاالله هم خیلی خوشکل بود😍😇
هم خیلی باادب .همه حتی بچه ها هم جذبش میشدن....همسایه هام که بمونه عاشقش بودن .قد کشیدن رضا رو دیده بودن......
وقتی وارد در میشد طوری روی دست و پام می افتاد خودم گریه ام میگرفت از این همه ادب
چند دقیقه اول فقط به صورتم مات میشد منم خجالت میکشیدم و گریه میکردم فقط.....
بهم میگفت ننه سید....به شوخی..😊.
آخه رضا خیلی دوست داشت سید بود
همیشه هم بهم میگفت مامان تو رو خدا دختر سید برام بپسندید داماد حضرت زهرا بشم ....
مامانش بمیره آخرش هم از ناحیه پهلو تیر خورد ....خیلی عجیب به حضرت زهرا اعتقاد داشت....
موقع عقدش خیلی غصه شومیخوردم آخه باباش یک سال بود به رحمت خدا رفته بود...دستمون خیلی تنگ بود ...
مراسم ختم باباش...سیسمونی برای دختر بزرگم...عقد ر