ﻫﻤﻪ_ﻣﺸﻜﻞ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ «ﻣﻦ» ﺍﺳﺖ
🔴 #ﺣﺎﺝ_ﻣﻴﺮﺯﺍ_ﺟﻮﺍﺩ_ﺁﻗﺎ ملکی تبریزی ﻣﻰﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻧﺠﻒ ، ﭘﻴﺶ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻳﺎﺩ ﻧﻤﻰﮔﻴﺮﻡ ، ﻣﻐﺰﻡ ﻫﻢ ﻛﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺧﻴﻠﻰ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻭ ﮔﻴﺮﻧﺪﮔﻰ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺱﻫﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰﮔﻮﻳﻴﺪ- ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻟﻬﻰ ، ﻋﺮﻓﺎﻥ ﻳﺎ ﻓﻘﻪ - ﺧﻮﺏ ﻳﺎﺩ ﻧﻤﻰﮔﻴﺮﻡ، ﻧﺸﺎﻃﻰ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺳﺮ ﺩﺭﺱ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻫﻢ، ﻛﺴﻞ ﻫﺴﺘﻢ. ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻡ؟ ﻣﺸﮑﻞ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﻫﻞ ﻛﺠﺎ ﻫﺴﺘﻰ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﺒﺮﻳﺰ. ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﺠﻒ ﺁﻣﺪﻩﺍﻯ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ. ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻧﺠﻒ ﻗﻮﻡ ﻭ ﺧﻮﻳﺶ ﺩﺍﺭﻯ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻪ. ﮔﻔﺖ: ﻛﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺎﻟﻪ ﺯﺍﺩﻩﺍﻡ ﻫﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻰﻛﻨﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻭ ﻫﻢ ﻃﻠﺒﻪ ﺍﺳﺖ. ﮔﻔﺖ: ﻣﻴﺎﻧﻪﺍﺕ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﺻﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺣﺴﺎﺩﺕ، ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﻛﺒﺮ ﺩﺭ ﻗﻮﻡ ﻭ ﺧﻮﻳﺶﻫﺎ ﻫﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ ﺩﺭﺱ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﻯ ﻭ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﻨﻢ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ . ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﺬﺭﻯ. ﺩﺭﺱ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻣﻰﺭﻭﻯ ﻭ ﻛﻔﺶ ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻟﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻔﺖ ﻣﻰﻛﻨﻰ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ؟! ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، #ﻫﻤﻪ_ﻣﺸﻜﻞ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ «ﻣﻦ» ﺍﺳﺖ
باز درباره ایشان این داستان امده است:
مرحوم حاج میرزا جواد آقای تبریزی معروف -که از بزرگان اولیا و عرفا و مردان صاحبدلِ زمان خودش بوده است- اوایلی که برای تحصیل وارد نجف شد، با اینکه طلبه بود ولی به شیوه اعیان و اشراف حرکت میکرد. نوکری دنبال سرش بود و پوستینی قیمتی روی دوشش میانداخت و لباسهای فاخری میپوشید؛ چون از خانواده اعیان و اشراف بود و پدرش در تبریز ملکالتجار بوده یا از خانواده ملکالتجار بودند. ایشان طلبه و اهل فضل و اهل معنا بود و بعد از آنکه توفیق شامل حال این جوان صالح و مؤمن شد، به درِ خانه عارف معروف آن روزگار، استاد علم اخلاق و معرفت و توحید، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی -که در زمان خودش در نجف، مرجع و ملجأ و قبله اهل معنا و اهل دل بوده است و حتّی بزرگان میرفتند در محضر ایشان مینشستند و استفاده میکردند- راهنمایی شد. روز اولی که مرحوم حاج میرزا جوادآقا، با آن هیأتِ یک طلبه اعیان و اشراف متعین به درس آخوند ملاحسینقلی همدانی میرود، وقتیکه میخواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملاحسینقلی همدانی، از آنجا صدا میزند که همانجا -یعنی همان دمِ در، روی کفشها- بنشین. حاج میرزا جواد آقا هم همانجا مینشیند. البته به او برمیخورد و احساس اهانت میکند اما خودِ این و تحمل این تربیت و ریاضت الهی او را پیش میبرد. جلسات درس را ادامه میدهد. استاد را -آنچنانکه حق آن استاد بوده- گرامی میدارد و به مجلس درس او میرود.
یک روز در مجلس درس (یا) بعد که درس تمام میشود، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی به حاج میرزا جوادآقا رو میکند و میگوید: برو این قلیان را برای من چاق کن و بیاور! بلند میشود، قلیان را بیرون میبرد؛ اما چهطور چنین کاری بکند؟! اعیان، اعیانزاده، جلوی جمعیت، با آن لباسهای فاخر! ببینید، انسانهای صالح و بزرگ را اینطور تربیت میکردند. قلیان را میبرد به نوکرش که بیرون در ایستاده بود میدهد و میگوید: این قلیان را چاق کن و بیاور. او میرود قلیان را درست میکند و میآورد به میرزا جوادآقا میدهد و ایشان قلیان را وارد مجلس میکند. البته این هم که قلیان را بهدست بگیرد و داخل مجلس بیاورد، کار مهم و سنگینی بوده است؛ اما مرحوم آخوند ملاحسینقلی میگوید که خواستم خودت قلیان را درست کنی، نه اینکه بدهی نوکرت درست کند!