eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((لیست)) 🌷حسابی جا خوردم. به زحمت خودم رو کشیدم بیرون. – فرامرز، به جان خودم خیلی خسته ام، اذیت نکن. ـ اذیت رو تو می کنی، مثلا دوستیم با هم. شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی. خندیدم 🌷ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟ ـ نزن زیرش، اسمت توی لیسته. چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن. منم دنبال فرامرز راه افتادم. کاندید شماره ۳، مهران فضلی. باورم نمی شد، رفتم سراغ ناظم. ـ آقای اعتمادی، غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟ خنده اش گرفت. ـ نه، آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم. 🌷– تو رو خدا اذیت نکنید، خواهشا درش بیارید. من، نه وقتش رو دارم، نه روحیه ام به این کارها می خوره. از من اصرار، از مدرسه قبول نکردن. فایده نداشت. از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط. رأی گیری اول صبح بود. 🌷ـ بی خیال مهران، آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن. اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت. مدیر از بلندگو، شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رأی آورده بودن. نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رأی. نفر دوم، آقای … 🌷اسامی خونده شده بیان دفتر. برق از سرم پرید. و بچه های کلاس ریختن سرم. از افراد توی لیست، من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم. تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد. 🌷ـ فکر می کردم رأی بیاری، اما نه اینطوری. جز پیش ها که صبحگاه ندارن. هر کی سر صف بوده بهت رأی داده. جز یه نفر، خودت بودی؟ ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((به جز ما دو نفر)) 🌷هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی ـ تربیتی مدرسه، از برنامه ریزی تا اجرا و…به ما محول شد و مسئولیتش با من بود. اسمش این بود که تو فقط ایده بده، اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود. ـ ببین مهران، تو بین بچه ها نفوذ داری. قبولت دارن. بچه ها رو بکش جلو، لازم نیست تو کاری انجام بدی. ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود. 🌷 از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده، تا و … نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. ـ آقا در جریان هستید ما امسال، امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است. کار فرهنگی برای من افتخاریه، اما انصافا انجام این کارها، برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و خیلی وقت گیره. 🌷ـ نگران نباش، تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن. دست از پا درازتر اومدم بیرون. هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت. 🌷 تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود، نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود. اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود. طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم. 🌷اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا، بعد از یه برنامه ریزی اساسی، با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم وهمه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت. علی الخصوص سخنران، که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن. جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن. 🌷برنامه که تموم شد، اولین ساعت، درس شیمی بود. معلم خوش خنده، زیرک و سختگیر، که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد. چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد. ـ راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه. 🌷یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلندکرد. ـ آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با حال می کنید. 🌷و همه کلاس زدن زیر خنده، همه می خندیدن، به جز ما دو نفر. من و دبیر شیمی. ✍ادامه دارد......
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((سواحل هاوایی)) ⚜صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم. رفت پای تخته ـ امروز اول درس میدم، آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم. و شروع کرد به درس دادن. تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود. نه تنها اون جلسه، تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد. ⚜جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت. اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش… – آخ که یه روزی برسه بشه هاوایی. جانم که چی میشه، میشه عشق و حال. چیه الان آخه؟ دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین. حاج خانم یا الله … ⚜خوب فاطی کاماندو، مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟ ـ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش. توی هر جلسه، محال بود ۲۰ دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه. از سیاسی و اجتماعی گرفته تا… در هر چیزی صاحب نظر بود. یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد. گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس، خنده شون می گرفت. ⚜اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد. به مرور، لا به لای حرف هاش، دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف، در مورد مفاسد اخلاقی و … حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت، هم فکر و تمایل به انجامش در ها شکل می گرفت. و استاد بردگی فکری بود. ‌‌⚜– ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه، بازم ایرانیه. اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل. آخرش هم جاش همون ته فیله است. ⚜خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید. قدرت کلامش از من بیشتر بود. دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد. در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به ۱۸ سالگی می گذشت. حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند، عقب نشینی کرده بودن. گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن. ⚜هر راهی که به ذهنم می رسید، محکوم به شکست بود. تا اون روز خاص رسید. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((Break time)) 🌷عین همیشه، وسط درس، درس رو تعطیل کرد. به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد که تا اسم Break time می اومد، گل از گل بچه ها می شکفت. 🌷شروع کرد به خندوندن بچه ها، و سوژه این بار،دیگه اجتماعی، سیاسی یا … نبود، این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت و از بین همه، با یه اشاره کوچیک و همه چیز رو به سخره گرفت. و بچه ها طبق عادت 🌷همیشه، می خندیدن. انگار مسخ شده بودن، چشمم توی کلاس چرخید روی تک تک شون. انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه. فقط می خندیدن. و وقتی چشمم برگشت روی اون، با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد. 🌷برای اولین بار توی عمرم، با همه وجود از یه نفر متنفر بودم. اشتباهش و کارش، نه از سر سهو بود، نه هیچ توجیه دیگه ای. گردنم خشک شده بود. قلبم تیر می کشید. چشم هام گر گرفته بود و این بار، صدای سائیده شدن دندان های من بهم، شنیده می شد. 🌷زل زدم توی چشم هاش ـ به حرمت اهل بیت قسم، با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم. به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم. 🌷از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم. اون شب، بعد از نماز وتر رفتم سجده. ـ خدایا! اگر کل هدف از خلقت من، این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش، به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره. خدایا، تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم. نه تواناییش رو دارم، نه قدرت کلامش رو. 🌷من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم، در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم، به قیمت شکست تموم بشه. 🌷ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم. و سه روز، پشت سر هم روزه گرفتم. ✍ادامه دارد......
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
4_5967730055609058516.mp3
5.09M
رزق شـــبانه #شور سید رضا نریمانی #کربلا_نرفتن_سخته #نوکرت_کربلا_نره_میمیره😔 #پیشنهاد_دانلود
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🌹پيامبر خدا (ص): ⭕️ بدترينِ مردم، كسى است كه آخرتش را به دنيايش بفروشد و بدتر از او، كسى است كه آخرت خود را براى دنياى ديگرانْ بفروشد 📙مكارم الأخلاق ج۲ص۳۱۹
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🔹دعای فـــــرج🔹 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 ☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️ 🍃اللهم عجل لولیڪ الفرج به حق لب تشنگان ڪربلا🍃
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن 🌹وعلی علی بْن الْحسین 🌹وعلی اولادالحسین 🌹وعلی اصحاب الحسین ❣سلام امام زمانم ❣ 🍃عالم بہ عشق روے تو بیدار میشود هر روز عا‌شقان تو بسیار میشود 🍃وقتے سلام می دهمت در نگاہ من تصویر مهربانی تو تڪرار میشود 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 سلام صبح بخیر
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
اولین و آخرین همگی در موعود روز معینی جمع می شوند 🍃🌿🌿 سه موقف است که هیچ کس در آن ها به یاد هیچ کس نیست. 😔 اول پای میزان سنجش اعمال است تا ببیند آیا میزان اعمالش سنگین یا سبک ❓ سپس درصراط تا ببیند آیا از آن می گذرد یا نه ⁉️ پس از آن هنگامی که نامه اعمال را به دست انسان ها می دهند تا ببینند آن را به دست راست می گیرد یا چپ ⁉️ این سه موقف کسی به فکر کسی نیست نه دوست صمیمی نه دوستان مخلص نه پدر مادر 😞 این همان است که خداوند می فرماید : درآن روز هر کدام از آن ها وضعی دارند که اورا کاملا به خود مشغول می سازد 😔 🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ کانال مردان بی ادعا. شهید محمد رضا الوانی به امید شفاعت شهید کلیک کن👇 https://eitaa.com/alvane
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
🇮🇷 #فرازی_از_وصیتنامه 🇮🇷 ◽️اما خطابم به مسئولین امور مملکتی.. شما که فرامین مقام عظمای ولایت را پشت گوش می‌اندازید و به هر نحوی شده می‌خواهید تن به ذلت و خواری دهید و رابطه با آمریکا و دیگر غربی‌ها برقرار کنید، در حالیکه رهبر و خون شهدا این رابطه را ننگ و خفتی بیش نمی‌دانند... ◽️این خون شهداست که شما را به این مقام و منزلت رسانده است....وای بر شما اگر در کار این مردم ذره‌ای کوتاهی کنید. #مدافع_حرم #شهید_سیدحسین_رییسی
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻لزوم آموزش تغذیه، طب و #سبک_زندگی_اسلامی🔺 👌 توصیه اکید حجة الاسلام #پناهیان به مؤمنان 😔 طرف 40 ساله مسجد می رود، هنوز اجابت مزاج بلد نیست! 🗓 12شهریور 98
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
◻️◻️ مهدے جان ◻️برگرد ◻️و به‌ نوکر نفسی ناب بده با آمدنت جلوه به محـــراب بده ▪️ایام ▪️محرّم شده آقای غریب ▪️تو دستِ مرا به دست ِ‌ارباب بده سلام تنها پادشاه زمین ✋
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
ای شهید ! سربند يا حُسينت ... نشان از عشقی کهن دارد عشقی که تمام مبتلايان را نيازمند شفا می‌کند شفايی از جنس شهادت ... 🌹🌹🌹
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
گر براتِ شهادت خواهی... یاعلی گوی و به نماز بایست... و بخواه در قنوتت شهادت را . التماس_دعای_شهادت ☘☘☘
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
فوری هم اینک ساعت ۱۹:۵۶ از ساحل زیبای بندر گناوه . شنبه ۲۳ شهریور ۹۸ دود ناشی از انفجارات پالایشگاههای ارامکو عربستان درراثر حمله پهبادی جبهه مقاومت یمن. بفرستید همه ببینند گناوه خبر در ایتا
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
▪️🕊💔🕊▪️ 🕊💔🕊▪️ 💔🕊▪️ 🕊▪️ ▪️ حسین ع ❤️ جان گفتند جهانی از غمت مجنون💔 است گفتند همه جهان به تو مدیون است گفتند قلوب عاشقان است حرم قلبم شده قتلگاهت از بس خون است ❤️مجنون توام حضرت عشق ❤️ ▪️🕊💔🕊▪️
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
💥فروش #پوشک_ایرانی_بی_همتا در انواع رنگ ها و مدل های مختلف مزایای محصول ✅ #صد_در_صد_عایق 💎 عرضه مستقیم از تولیدی 💎 #دوخت_سفارشی 💎 خدمات پس از فروش (آموزش نحوه استفاده) 💎 پارچه داخلی پنبه ای و ضد حساسیت 💎 با خرید سه عدد پوشک نیاز یکسالتونو برطرف کنید 💎 حمایت از تولید ملی فراموش نشه 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 شماره تماس :09104662769
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
#ڪلام_شهید اگر آیندگان پرسیدند که چرا به جبهه رفتم و شهید شدم ؛ بگویید: من از آموزگاری چون حسین(ع) در سرزمینی چون ڪربلا و در زمانی چون‌ عاشورا ، درسِ عشق و شهادت و آزادمردی گرفته‌ام و معلم به من گفت: «انی لا اری الموت الا السعادة و الحیوة مع الضالمین الا...» مرگ برای من چیزی جز شهادت و افتخار، و زندگی با ظالمین جز خواری و ذلت نیست. طلبه مجاهد و عارف متولد روستای قناتغستان کرمان شهادت : ۱۷ سالگی #شهید_حسین_قاضی‌_زاده 🌷 #شهادت_عملیات‌والفجر۸ #فاو_بهمن۱۳۶۴ 🌷🍃یادشهداباذکر#صلوات
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
#قسمتی_از_وصیتنامه : ای شیعه ی امیر المؤمنین علیه السلام✋ هر گاه کسی قصد ظلم بر مردم را دارد و یا از موقعیت خود سوء استفاده میکند🍃 و حق مظلوم را پایمال می کند... شما را به خدا سوگند حق مظلوم را از ظالم بستانید😞 و او را سر جایش بنشانید تا درس عبرتی برای بقیه‌ی ظالمین و خائنین شود و نگذارید این گروه، اهداف این انقلاب را پایمال کنند❌ و جایگاه آن را تضعیف کنند و اینهمه زحمت را بی نتیجه بگذارند. و در آخر دوباره تاکید میکنم رهبر عزیزمان را تنها نگذارید🍃 و دنباله رو خط ولایت باشید.🌸 پروردگارا با قلبی خالی از علایق دنیا به سویت پرکشیدم💔، ببخش بر من که در زندگانیام نتوانسته ام آنگونه که شایسته بود تو را بپرستم.😔 #شهید_سیدحسین_رئیسی #سالروز_شهادت🕊 @alvane
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 سوختــه ((ستوکیومتری)) 🌷حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم 🌷نیم ساعت به زمان همیشگی، بین خواب و بیداری، این جملات توی گوشم پیچید.بلند شدم و نشستم. قلبم آرام بود و این، آغاز نبرد ما بود. با اینکه شاگرد اول بودم، اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم. تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم، حتی توی راه رفت و آمد، کتاب رو جلوتر می خوندم. 🌷با مقوای نازک، کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم. هر مبحثی رو که می دیدم، توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم. تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود. کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش، ردیف و گروهش، عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم. 🌷توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم. هر سوالی که می داد، در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد، مال من بود. علی الخصوص های چند خطیش رو من مخ ریاضی بودم. به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود. ذهنی، تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم. بعد از نوشتن سوال، 🌷هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود، من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد. کم کم داشت عصبی می شد. رسما بچه ها برای درس دور من جمع می شدند. هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه، من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد. 🌷بارها از در کلاس که وارد می شد، من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها، درس جلسات قبل رو تکرار می کردم. تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم. توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در 🌷– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه، همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن. خواستن کلاس فوق برنامه و رفع شون با تو باشه. گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم. تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی، قیافه اش دیدنی بود. 🌷داشت چشم هاش از حدقه در می اومد. خبر به بچه های پایه اول که رسید، صدای درخواست اونها هم بلند شد. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((عناصرآزاد)) 🌷درگیریش با من علنی شده بود. فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه، بعضی ها هم می گفتن: – تدریس تو بهتره، داره از حسادت بهت می ترکه. 🌷کار به آوردن سوال های کشیده بود. سوال ها رو که می نوشت، اکثرا همون اول، قلم ها رو می گذاشتن زمین. اما اون روز، با همه روزها فرق داشت. 🌷ـ این سوال سال * المپیاد کشور * با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد. – جزء سخت ترین سوال ها بوده، میگن عده کمی تونستن حلش کنن. نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم، به تخته گره خورده بود. – خدایا ! این یکی دیگه خیلی سخته، به دادم برس. 🌷ـ آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما. و بچه ها باهاش هم صدا شدن. هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم. فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد. 🌷– بیخیال شو مهران، عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه. المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده. بین سر و صدای بچه ها، یهو یه نکته توی سرم جرقه زد. 🌷– آقا اصلا غیر از اورانیوم، عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن. عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن. مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ 🌷ـ میگم احتمالا طراح سوال، موقع طرح این، مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات. آقا یه زبون به برگه اش می زدید، می دیدید مزه شراب میده یا نه؟ جملاتی که با حرف اشکان، شرترین بچه کلاس کامل شد. 🌷– شایدم اونی که پای تخته نوشته، دیشب زیادی خورده بوده. و همه زدن زیر خنده. برای اولین بار سر کلاس، با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد، مسخره اش کردن. جذبه و هیبتش شکست، کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن. 🌷از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود. ناراحت بودم، اما این اولین قدم در شکست اون بود. ✍ادامه دارد......
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((حادثه بی خبر نیست)) ❤️توی راهرو بهم رسیدیم. با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم. صدام کرد.ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد. ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم. فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی. خندیدم 💜– که بعدش، بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس. لو بره و همه بهش پشت کنن؟ خنده اش کور شد. ـ خیلی دست کم گرفته بودمت. مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم. ـ می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ، امثال تو رو می کشتن. 💙دستش رو مثل تفنگ، آورد کنار سرم. ـ بنگ، یه گلوله می زدن وسط مخش. هنوزم هستن. فقط یهو سر به نیست میشن. میشن جوان ناکام. و زد تخت سینه ام. 💛ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه. حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه. ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم 💜ـ اشکال نداره، با رجعت برمی گردن. حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه. جوان ناکام، خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره. برو اینها رو به یکی بگو که بترسه. هر کی یه روز داغ می بینه. فرق مرده و شهید هم همینه. مرده محتاج دعاست، شهید دعا می کنه. ❤️و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر. بعد از مدرسه، توی راه برگشت به خونه. تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم، احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد. و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ 💚به محض رسیدن، سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم. با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم. 💙ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم. خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد، همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم، توی یه پاکته توی کتابخونه سومی. عقایدش که به سازمان مجاهدین و … ها می خوره. اگه فراتر از این حد باشه، لازم میشه … ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((رتبه)) ❤️اون تابستان، اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم. علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم، اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد. مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد. علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود و کل بچه های پیش هم از قبل، ثبت نام شده محسوب می شدن. 💚امتحان نهایی رو که دادیم، این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه، خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید. هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر ۳ تا انتشارات معروف، بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن. 💜آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم، رتبه کشوریم، شد. کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم، از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد. 💛کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم. اونقدر غرق درس خوندن شده بودم، که اصلا متوجه نشدم، داره اطرافم چه اتفاقی می افته. روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم. ❤️ زمانی که ایام اوج و طلایی و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود، مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند. زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت. 💙زمانی که مشاورهای مدرسه، بین رشته ها و دانشگاه های تهران، سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن بعدی دبیرستان 💛منم و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم. آینده زندگی ما، داشت طور دیگه ای رقم می خورد. نهار نخورده و گرسنه، حدود ساعت ۷ شب، زنگ در رو زدم. محو درس و کتاب که می شدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم. به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم. 💜ـ سلام سلام الهام خانم، زود، تند، سریع، نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم. برعکس من که سرشار از انرژی بودم، چشم های نگران و کوچیک الهام، حرف دیگه ای برای گفتن داشت. . ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۲۳ شهریور ۱۳۹۸