eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹مشخصات فردی شهید اولین شهید حمله تروریستی رژه اهواز نام: #شهید_مهندس_یونس_پورجلو نام پدر: موسی محل تولد: تشان ( بهبهان ) تاریخ تولد ۱۳۶۸/۱۰/۲۹ تاریخ شهادت: ۱۳۹۷/۶/۳۱ محل شهادت: رژه نیروهای مسلح اهواز نحوه شهادت: اصابت مستقیم تیر به سر و رگبار گلوله به قلب و کمر درجه یاسمت: سرگرد، مسئول استحکامات واحداثات نظامی گردانهای امام حسین استان خوزستان _________________________________ سلام رفیقان شهدا😊✋ خوشحالم در جمع دوستان شهدایی هستم😊 @alvane
شهید سرگرد یونس پورجلو متولد ۱۳۶۸ تحصیلات ابتدایی خود را در زادگاهش گذراند و دوره راهنمایی و دبیرستان خود را در مدارس نمونه و مخصوص دانش آموزان ممتاز گذراند. فارغ التحصیل مهندسی صنایع از دانشگاه امام حسین علیه السلام در تهران، و از دانشجویان برتر و الف دانشگاه بود. پس از آن به شوق اشتغال در تجهیزات موشکی و نظامی بورسیه سپاه پاسداران شد. اگرچه هیچ وقت به این اشتیاق دست نیافت. در سال ۱۳۹۳ کارشناسی ارشد دانشگاه امیر کبیر پذیرفته شد اما به دلیل محدودیت شغلی نتوانست در این مقطع ادامه تحصیل دهد. وی مسئول احداثات و استحکامات گردان های امام حسین (علیه السلام) استان خوزستان بود.پس از حدود ۷ سال خدمت در سپاه پاسداران سرانجام در ۱۳۹۷/۶/۳۱ دو روز بعد از عاشورا و صبح شهادت امام سجاد علیه السلام به خیل عاشورائیان پیوست و در حادثه کور تروریستی رژه اهواز به درجه شهادت نائل آمد. ان شاالله مورد شفاعت اهل بیت علیهم السلام و در زمره یاوران اباعبدالله الحسین علیه السلام محشور شوند. @alvane
🔴تکرار حماسه مادر وهب در شهر تشان مشرق نیوز: آیت‌الله حیدری به حضور خود در مراسم تشییع پیکر پاک شهید یونس پورجلو در شهر تشان استان خوزستان اشاره کرد و توضیح داد: در این برنامه مادر شهید با صلابت و بدون قطره ای اشک بر بالای سر فرزند خود حاضر شد. وی گفت: این مادر در حالی که لباس رزم دردانه خود را بر تن داشت او را مورد خطاب قرار داد و با صدای بلند گفت که مادر شیرم حلالت باشد تو در راه امام حسین(ع) کشته شدی. @alvane
✅ بخش اول مصاحبه با مادر شهید مهندس یونس. پورجلو👇 جلب رضایت والدین مادر شهید سرگرد پاسدار یونس پورجلو یونس پسر کوچکم بود. بچه‌ای باهوش و با استعدادی بود. هیچ تکبری نداشت، به غریبه و آشنا احترام می‌گذاشت، هیچ وقت باعث رنجش خاطر من و پدرش و حتی خواهر‌ها و برادرش نشد. همیشه دنبال جلب رضایت من و پدرش و دیگر اعضای خانواده‌اش بود، خیلی حرف گوش کن بود. با شوخ‌طبعی‌اش فضای خانه را شاد می‌کرد. گاهی که مریض‌احوال بودم، لباس‌هایم را می‌شست و کار‌های خانه را انجام می‌داد. هر وقت من یا بابایش مریض می‌شدیم تحمل نداشت، دنبال دکتر و درمان ما بود. حتی هر کدام از برادر‌ها و خواهرهایش کاری داشتند یا مشکلی داشتند، هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. برای بچه‌های آن‌ها وقت می‌گذاشت، آن‌ها را به پارک و تفریح می‌برد، برای آن‌ها خرید می‌کرد، مثل آن‌ها بچه می‌شد و با آن‌ها بازی و سرگرمشان می‌کرد. مرخصی‌هایش را طوری تنظیم می‌کرد که کمک‌کار پدرش باشد یا وقتی ما به کمک او نیاز داشتیم بتواند پیش ما باشد. به پدر و مادر شهدا خیلی احترام می‌گذاشت و هر کاری می‌توانست برای آن‌ها انجام می‌داد. مشکی‌پوش امام حسین (ع) بود ماه محرم مشکی‌پوش امام حسین (ع) بود. حضور در مراسم عزاداری‌ها و سینه‌زنی‌هایش ترک نمی‌شد. اواخر شهریور سال گذشته یعنی همین موقعی که امسال شهید شد، من و خواهرهایش را به پابوس امام رضا (ع) برد. همزمان مراسم تشییع شهید حججی در مشهد هم بود، برای طفل کوچک شهید حججی خیلی گریه کردم. یونس در آن چند روز که مشهد بودیم، تنهایی می‌رفت زیارت. روز تشییع شهید حججی وقتی برگشت چشم‌هایش کاسه خون شده بود. رفیق صمیمی‌اش برای ما تعریف کرد که شب قبل از شهادتش خیلی دلش گرفته بود. گفت: برویم بیرون یه دوری بزنیم، بعد گفت: برای من مرثیه و روضه حضرت رقیه را بگذار تا گوش کنم. مداحی که تمام شد شروع به تفسیر آن کرد. گفت: امام حسین از روز تاسوعا خار‌های کربلا را جمع می‌کرد که روز اسارت پای حضرت رقیه (س) روی خار‌ها نرود. پسرم امام حسین (ع) را خیلی دوست داشت. @alvane
✅قسمت دوم مصاحبه روزنامه جوان با مادر شهید مهندس یونس پورجلو👇 یونس می‌آمد همه خوشحال بودیم همیشه نظرم به درگاه خدا بود، توکلم به خداست، بچه‌ام هدیه خدا بود و حالا هر چه خدا صلاح دانست، همان شد. اینکه پسرم شهید شد شاکرم، افتخار می‌کنم در راه امام حسین (ع) شهید شد. پسرم نان حلال پدرش را خورد، لیاقتش شهادت بود، یکی دو سال پیش هم خواب دیدم شهید می‌شود، اما من مادرم، بچه‌ام را خیلی دوست داشتم، دلتنگش می‌شوم. هر هفته را روزشماری می‌کردم تا آخر هفته شود و او به خانه بیاید. وقتی می‌آید غذایی که دوست داشت درست می‌کردم. من مریض احوال هستم، یک کلیه من سالم است، مشکل قلبی و فشار خون دارم، زانوهایم ساییدگی شدید دارد، اما وقتی یونس می‌آمد و بقیه بچه‌ها جمع می‌شدند، از ذوق و شوقی که داشتم مریضی‌هایم یادم می‌رفت. وقتی از اهواز حرکت می‌کرد به خواهرهایش می‌گفت: به پدر و مادر نگو که من در حال آمدن هستم تا نگران جاده و من نشوند تا خودم به خانه برسم. برایش پیراهن و کت و شلوار دامادی گرفته بودیم تا بعد از ماه محرم و صفر دامادش کنیم.  راه پسرم روشن بود، می‌خواستم شأن لباس پاسداری‌اش را حفظ کنم. می‌خواستم بگویم راه پسرم را ادامه خواهم داد. راه ما راه حضرت زینب (س) است. یونس من در لباس پاسداری ادامه‌دهنده راه شهدا بود، نباید بگذاریم خون شهدایمان پایمال بشود. همیشه برای رهبری دعا می‌کنم بیشتر اوقات در خانه ما مجالس اهل بیت (ع) و روضه‌خوانی برقرار است. همین تاسوعای امسال هم مجلس داشتیم که یونس و همه بچه‌هایم هم حضور داشتند. همیشه در این مجالس روضه سه دعا داشتم. اول سلامتی امام زمان (عج) و رهبر عزیزمان، بعد سرافرازی ایران و نابودی دشمنانش و بعد هم عاقبت بخیری و سلامتی و عاقبت بخیری فرزندانم. در کنار تابوت پسرم هم همین دعا‌ها را کردم، پرچم اسلام الان دست رهبر انقلاب است. اگر ایشان نبودند معلوم نبود چه بر سر کشور می‌آورند. @alvane
✅قسمت سوم و پایانی👇 آماده فداکاری هستیم یونس و امثال یونس استعداد‌ها و ظرفیت‌هایی هستند که ما باید در جا‌های مهم‌تر مثل فتح قدس از آن‌ها استفاده کنیم، این حادثه تروریستی را حتی باید در مجامع بین‌المللی هم پیگیری کرد. البته در ایران اسلامی خانواده‌های شهدا آمادگی فداکاری بیشتر را هم دارند. پوشیدن لباس رزم شهید یعنی ما ایستاده‌ایم و دنباله‌روی شهدایمان هستیم. مسئولان به وعده‌ها عمل کنند درخواستی هم از مسئولان کشور داریم که اتفاقاً دغدغه شهید عزیز ما هم بود و همیشه از این مسئله دردمند بود و آن اینکه مسئولان به مشکلات و نیاز‌های مردم نجیب خوزستان رسیدگی کنند و به وعده‌هایی که می‌دهند سریع عمل کنند. دشمن از همین مشکلات زیست‌محیطی و بیکاری و بی‌آبی جهت جذب عناصر سست پایه تلاش می‌کند، باید به این مردم شریف که در تمامی شرایط سخت پای انقلاب و نظام ایستادند خدمت کرد تا کورسوی امید دشمنان ما به ناامیدی کامل تبدیل شود. خوزستان به تعبیر حضرت امام دینش را به انقلاب ادا کرد و همچنان در این مسیر خواهد بود و اینگونه حوادث هم آن‌ها را در این راه مصمم‌تر می‌کند، همانگونه که در مراسم پر شکوه تشییع این شهیدان آن را با صدای رسا به جهانیان اعلام کردند. منبع: روزنامه جوان 🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ کانال مدافعان بانوی دمشق .شهید محمد رضا الوانی به امید شفاعت شهید کلیک کن👇 https://eitaa.com/alvane
🔺شهید یونس خیلی #شوخ_طبع و #خوش_رو، #خوش_اخلاق بود. شوخی طبعیش به حدی بود که به غیر از اینکه جو خونه رو همیشه شاد نگه می داشت، شخصیت جدیش رو تحت شعاع قرار می داد. انگار که این شوخ طبعیش پوششی بر دیگر ویژگی‌های خوب یونس باشه که نخواد ما رفتارها و عملکردهای خوب یونس ببینیم، انگار که بخواد بقیه اخلاقهای خوبش به چشم نیاد، حتی ما که اینقدر بهش نزدیک بودیم متوجه خیلی از ویژگیهای خوب یونس نبودیم. ◀راوی: برادر شهید @alvane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩ویژگی هایی که به مهندس یونس توفیق شهادت داد: ✅همه ویژگی های خوب اخلاقی یونس رنگ صداقت و اخلاص داشت، اصلا اهل ریا و تملق نبود. صاف و زلال و صادق بود. هیچ وقت ندیدیم که واسه اینکه کارش انجام بشه بخواد تملق کنه. هرکار خیری می کرد، بدون چشمداشت بود. 🔺اخلاص همان کیمیایی بود که مس وجود شهید یونس رو طلای ناب کرد، و خدایِ عالم و محاسبه گر، تنها کسی بود که خوب قیمتش را می دانست، پس به بهترین شکل ممکن خریدارش شد... آن هم فقط یک روز بعد از عاشورا، صبح شهادت حضرت سجاد علیه‌السلام، اولین نفر اذن شهادتش داد و در زمره عاشورائیان وارد کرد. #شهادت_مزد_اخلاص_یونس_بود. @alvane
تشییع #شهید_پورجلو و همسفرانش به روایت تصویر در اهواز
تشیع #شهید_پورجلو به روایت تصویر
تشیع #شهید_پورجلو و #شهید_هاشمی_فر به روایت تصویر در بهبهان
تشیع #شهید_پورجلو به روایت تصویر در محل خاکسپاری
تشیع #شهید_پورجلو به روایت تصویر
حضور مادر #شهید_پورجلو در مراسم تشییع با لباس فرم پسرش
حضور مادر #شهید_پورجلو در کنار آمبولانس پیکر فرزندش
تشیع #شهید_پورجلو به روایت تصویر در محل خاکسپاری
تشیع #شهید_پورجلو به روایت تصویر در محل خاکسپاری
در گذر مرگ #سرخ هر که #تو را دید گفت: برگ #گل سرخ را باد #کجا می برد؟ @alvane
به نیابت ازجمیع شهدا خصوصا شهید یونس پور . ان شاءالله شفیع همه ما باشن ﷽ بسم الله الرحمن الرحیم ﷽ ♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ 🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ 🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ ♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ 🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ ♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ 🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ ♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ 🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ الرضا ♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ 🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ ♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ 🔳ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺑﻘﯿﺔَ اﻟﻠﻪِورحمة الله وبرکاته ↖️ #محفل_انس_با_شهداء @alvane
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((قبیله مغول)) 🌷حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده، بعد از تموم شدن ساعت درسی، نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم. حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه. 🌷چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود. خیلی تعجب کردم، مطمئن بودم خونه خالی نیست. از زیر در نگاه کردم، ماشین بابا توی حیاط بود. ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست. 🌷سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا. رفتم سمت ساختمون، صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید. مامان با دیدن من وسط هال جا خورد. 🌷انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن. از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من. تا چشمش بهم افتاد، گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد. ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ 🌷و محکم خوابوند توی گوشم، حالم خراب شده بود، اما نه از سیلی خوردن، از دیدن مادرم توی اون شرایط . صورت و چشم هام گر گرفته بود و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد. با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد. مادرم آشفته و بی حال، الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون و این تازه اولش بود. 🌷لشگر کشی ها شون شروع شد. مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن، مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن. خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم، یا حتی به کسی خبر بدم. 🌷ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران، تو امسال فقط درست رو بخون. اما دیگه نمی تونستم. توی مدرسه یا کتابخونه، تمام فکرم توی خونه بود و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت. به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت. 🌷فایده نداشت، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی. دایی کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره. مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من، طاقت دیدنش رو نداشتم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( کنکور )) 🌷حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد و جمله ی “دایی محمد اومد” فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد. سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود. دایی محمد هیبت خاصی داشت، هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت. 🌷با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید، از در اومد تو. پدرم از جا بلند شد، اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه، سیلی محکمی از دایی خورد. ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون، بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه. 🌷عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد. ـ به به حاج آقا، عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید، توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید. بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره. دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد. 🌷ـ مرد دو زنه رو میگن: خونه این زنش، خونه اون زنش. دیگه نمیگن خونه خودش. خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن. حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست. اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه. اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل. 🌷عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت. پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد. ـ اونطوری بهش نگاه نکن. به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی. 🌷از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد. آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید. مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه حرفه ای و کار کشته، سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت. 🌷مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد. زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن، من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم. الهام هم با وجود سنش، گاهی کمک می کرد. 🌷هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه، اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من، در چنین شرایطی بود که دادم. ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((انسان های عجیب)) 🌷پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت.مادر، که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن. 🌷و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود، کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد، خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت: ـ با این اخلاقی که تو داری، تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که … 🌷سعید خورد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت. جواب کنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد. هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد، که این خونه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم . 🌷چه مدت گذشت؟ نمی دونم. اصلا حواسم به ساعت نبود، داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم. مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته. گزینه های من به صد نمی رسید. ۶ انتخاب، همه شون هم مشهد. نمی تونستم ازشون دور بشم. یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد 🌷وسایل رو جمع کردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد. با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها، فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن. افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن. حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن. 🌷هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن. انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که برای حس لذت از زندگی شون، از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بزرگی خالق)) 🌷کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود. نقل محفل ها شده بود غیبت ما. هر چند حرف های نیش دارشون، جگر همه مون رو آتش می زد، اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم. غیبت کننده ها، گناه شور نامه اعمال من بودن و اون هایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن. 🌷ته دلم می خندیدم و می گفتم: ـ بشورید، ۱۸ سال عمرم رو، با تمام ها، اشتباه ها، نقص ها، کم و کاستی ها، بشورید. هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم، هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم، هر چیزی که حالا به لطف شما، همه اش داره پاک میشه. 🌷اما اون شب، زیر فشار عصبی خوابم نمی برد. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم. ـ مهران، به جای اینکه از فضل و طلب بخشش کنی، از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ گریه ام گرفت. هر چند این گناه شوری، وعده خدا به غیبت کننده بود، اما من از خدا خجالت کشیدم. 🌷این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم. این همه ما … اون نماز شب، پر از شرم و خجالت بود. از خودم خجالت کشیده بودم. – خدایا ! من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم. اون ها عذاب من رو می شستن و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد. 🌷خدایا ! به حرمت و بزرگی خودت، به رحمت و بخشندگی خودت، امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم. تمام غیبت ها، زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده، همه رو به حرمت خودت بخشیدم. 🌷تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته، من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش. و دلم رو صاف کردم. 🌷برای شبیه خدا شدن، برای آینه شدن، چه تمرینی بهتر از این. هر بار که زخم زبانی، وجودم رو تا عمقش آتش می زد، از شر اون آتش و وسوسه شیطان، به خدا پناه می بردم و می گفتم: 🌷– خدایا ! بنده و مخلوقت رو، به بزرگی خالقش بخشیدم. ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه عاشق خدا بشیم اون وقت، میفهمیم #شهدا چقدر زیبا پر کشیدن از همین الان شروع کن از هر چیزی، که از #خدا دورت میکنه دوری کن تا عاشق بشی و مثل #شهدا پربکشی.. خاطرات ،و زندگی نامه شهدا دلنوشته 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ کانال مدافعان بانوی دمشق .شهید محمد رضا الوانی به عشق وشفاعت شهداکلیک کن👇 https://eitaa.com/alvane