eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
تجلی مکارم اخلاق در روایتی آمده است مردی به خدمت پیامبر اکرم(ص) مشرف شد و در مقابل آن حضرت ایستاد و پرسید: یا رسول‌الله! دین چیست؟ حضرت فرمود: «حُسن خلق» پس به جانب راست آن حضرت آمد و دوباره پرسید یا رسول‌الله! دین چیست؟ حضرت فرمود: «حسن خلق» پس به جانب چپ آمد و همان سوال را تکرار کرد و همان جواب را شنید، پس در عقب آن حضرت ایستاد و باز همان را پرسید. حضرت به جانب او توجه نمود و به او خطاب کرد که آیا متوجه نمی‌شوی که دین خدا آن باشد که غضبناک نشوی و با خلق خدا درشتی نکنی؟ 📗بحارالانوار ج۶۸ ص۳۹۳/
سلام و عرض ادب . این لینک ختم کل قرآن کریم هست . 😍 روی لینک کلیک کنید بعد داخل کادر هر اسمی که دوست دارید بنویسید و بعد کلمه عربی المتابعة رو کلیک کنید و بعدش آیات قرآن ظاهر میشه تقریبا دو الی سه دقیقه وقت میبره و تموم میشه سپس کلمه سبز رنگ تمت القراء رو بزنید تا ثبت بشه https://khatmatquran.com/khatma/631a65da37588
نائب الزیاره هستم.. حرم مولا امیرالمومنین
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
نائب الزیاره هستم.. حرم مولا امیرالمومنین
و علیک السلام زائر کربلاخداوند زیارت شمارا قبول کند و انشالله بسلامت برگردید و ماهم به دعای شما توفیق زیارت عارفانه عتبات عالیات پیدا کنیم
داستانهایی از شیخ جعفر مجتهدی:کیمیای واقعی از همان سنین نوجوانی علاقه عجیبی به تزکیه نفس داشتم و برای رسیدن به نیروی تمرکز و تقویت اراده تا جایی پیش رفتم که در قبرستان متروکه تبریز که بسیار مخوف و اسرارآمیز می نماید، قبری را برای خود حفر کرده بودم و همین که شب سایه خود را بر آن گورستان می گسترد به سراغ همان قبر حفر شده می رفتم و تا صبحگاه به ذکر حضرتِ باری می پرداختم و بر آن بودم تا با این ریاضتِ دشوار به راز ساختن کیمیا آگاه شوم که روزی هاتف غیبی در گوشم گفت: »جعفر! کیمیا! محبّت اهل بیت عصمت و طهارت است، اگر کیمیای واقعی می خواهی بسم الله! این راه و این شما!«(در محضر لاهوتیان، استاد محمدعلی مجاهدی، ج 1، ص 21) همون موقع برگشتم خونه و تا صبح، نفهمیدم تو چه حالی بودم... صبح، دست مادرم رو بوسیدم و خواهش کردم که بذاره برم سفر... می خواستم برم کربلا... تنها جایی که از شب قبلش دلم کشیده شده بود به طرفش و اسم امام حسین(ع) حتی برای یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت... نه گذرنامه داشتم و نه کسی باورش می شد که یه نوجوون 17 ساله تبریزی، هوای رفتن به کربلا رو داشته باشه. مادرم- خدا رحمتش کنه- دست مهربونش رو روی دستم کشید و پشت دستم رو به گونه های مرطوبش چسبوند و به چشمام نگاه کرد... مثل همه مادرا، نیاز به توضیح نداشت، از چشمام خوند که اگه نمی ذاشت برم، نمی رفتم، اما می مُردم... سرم رو به سینه اش چسبوند و همون طور که گریه می کرد، گفت: - برو عزیز دلم!... پدرت «میرزا یوسُف» خدابیامرز رو هم دعا کن!... میرزا، هیئت دارِ اجداد من و خادمِ امام حسین بود، می دونم که آخرش، تو هم باید بری درِ خونه امام حسین(ع)... * ... راه افتادم، پیاده و بی گذرنامه و مشتاق «رسیدن»... نه می دونستم راه عراق از کجاست و نه کسی رو توی کربلا می شناختم؛ فقط می دونستم «باید» می رفتم... انگار آهن دلم رو آهن رُبای زیارت، می کشید... می دونستم که هر کس پا تو راه نامعلوم سُلوک بذاره؛ هزار جور آزمایش براش پیش می آد، اما هیچ وقت حدس نمی زدم که درست لب مَرز خسروی، اولین آزمایش من شروع بشه...».....«... دستگیر شدم؛ به همین سادگی!... به اسم جاسوس ایرانی و به خاطر نداشتن گذرنامه... از همون جا یه راست رفتیم زندان و تا خواستم بفهمم چی به سرم اومده، خودم رو پشت میله های زندان دیدم. جا، تنگ بود و آدمایی که با من زندانی شده بودن، هر کدوم به یه دلیل اسیر بودن... اما بیشترشون فقیر و بدبخت بودن و اونجا بود که برای اولین بار طعم فقر و گرسنگی و تشنگی رو چشیدم... کنار نماز و دعای روزانه، شبا کارم شده بود زمزمه و توبه و دعا... بعد که به اون روزا فکر کردم فهمیدم همش آزمون بوده تا هم طاقتم زیاد شه و هم دلم از تیرگی سالای پیش پاک شه... به خاطر علاقه ای که به حضرت عباس(ع) داشتم، از همون زندان، مدام صداش می کردم و آروم- آروم حس کردم الطاف حضرت عباس(ع) داشت شامل حالم می شد و گاهی پیش از اینکه چیزی پیش بیاد برای هم بندیا و هم سلولیام پیش بینی می کردم و بعد که همون پیش می اومد، خودم هم تعجب می کردم... اولش باورشون نمی شد؛ اما بعد اسمش رو گذاشته بودن«خواب نما» شدن! ... خیلی اوضاع سختی بود؛ دیگه داشتم خسته می شدم که یه شب، خواب مولا امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(ع) رو دیدم... تو خواب، خبر آزاد شدنم رو دادن و گفتن که دولت عراق، مُجوّز حضورم رو می ده و گفتن که بعد از آزادی به نجف برم و کارگر مغازه پیرمردی «کفاش» بشم... نشونی پیرمرد رو هم تو خواب به من دادن... بعد هم گفتن که از دستمزد هفتگی، یه مقدارش رو برای خودم نگه دارم و بقیه رو نون و خرما بخرم و برم مسجد سَهلِه و بین کسایی که آخر هفته شون رو تو اونجا مُعتَکِف می شدن و عبادت می کردن، پخش کنم... ... وقتی از خواب بیدار شدم، با همه دوستای زندانیم خداحافظی کردم و گفتم که صبح روز بعد، رفتنی ام!... اول تعجب کردن، اما چون سابقه پیش بینیم رو می دونستن، چیزی نگفتن. صبح روز بعد، مأمورای زندان اومدن و من رو بردن دفتر رئیس زندان و گفتن: - بعد از چند ماه تحقیق، بی گناهیت به ما ثابت شد(!)... می تونی بری »...... ...«... با هزار دردسر و زحمت، خودم رو به نجف رسوندم... چشمام که به گنبد حرم امیرالمؤمنین(ع) افتاد، نزدیک بود روحم از تنم بیرون بره... به خاطر گریه های زندان و دعاها و نمازا، روحم شَفّاف شده بود و حس می کردم مثل پَر، سبک شده بودم. نمی دونم چه جوری زیارت کردم؛ اونقدر شوق داشتم که فقط یادمه وضو گرفتم و رفتم حرم... بعد که بیرون اومدم، یه راست رفتم بازار نجف و سراغ پیرمردی که خود مولا نشونیش رو داده بود... اون هم انگار می دونست که من قرار بود شاگردش بشم!... لبخند زد و خوشامد گفت و ابزار کار رو ریخت جلوی من... بعد هم نشست و سر حوصله، همه کار مغازه رو توضیح داد و من، به همین سادگی، مشغول شدم... یاس عرفان، ص 89
داستانهایی از شیخ جعفر مجتهدی(2): ... احساس می کردم هر روز به مولا امیرالمؤمنین(ع) نزدیکتر می شدم... وقتی می خواستم به زیارت حرم بروم، از سرِ بازار تا حرم، دعا و شعر مَدحِ امام را می خواندم و می رفتم و مغازه دارها با شنیدن صدایم، هم خستگی شان درمی رفت و هم گاهی شعرها و دعاهایی را که می خواندم، با من همخوانی می کردند... در بازار، همه می گفتن: - صدای سیّد(آقا) جعفر، آوای داوودیه. سالها بعد هم هفت سال در کربلا ساکن شدم و در بازار بین الحَرَمِین، کفش دوزی می کردم. آنجا هم که بودم، عادت نجف را ترک نکردم و هر روز صبح، قبل از رفتن به مغازه، کنار رود فُرات می رفتم و به یاد حضرت اباعبدالله گریه می کردم. بعد، وارد حرم سیدالشهدا می شدم و آنجا هم دعا و زیارت نامه می خواندم، گاهی فکر و گاهی گریه می کردم و بعد، به مغازه ام می رفتم. هر روز، هر وقت روز که می شد، حرم فرزندان حضرت مسلم را هم زیارت می کردم. شبها، برنامه ام این بود که توی صَحن حرم امام حسین، رو به روی ایوان طلای حرم، بالای کفشداری سید حیدر، یه اتاق خلوت داشتم که گاهی بعضی از دوستانم می اومدن و با هم دردِ دل معنوی می کردیم. دور تا دور اتاق رو هم یه نوار کاغذی زده بودم که روش، آیه های قرآن نوشته شده بود. ... یه روز، یکی از همشهریای تبریزیم که همراه کاروانی به نجف اومده بود، من رو توی بازار دید و شناخت و بعد، فهمیدم که از برادرم نامه ای برای من آورده و پُرسون پُرسون اومده تا من رو پیدا کنه... می گفت برادرم نگرانم شده بوده و فکر کرده نوجوونی مثل من که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود، نمی تونه سختی سفر رو تحمل کنه... حق داشت؛ اما نمی دونست جعفر، تغییر کرده بود... خدا، من رو تغییر داده بود و مولا امیرالمؤمنین(ع) جعفر رو ساخته بود... طوری شده بودم که تا حضرت مولا دستور نمی داد، هیچ کار تازه ای در راه سلوک معنوی نمی کردم...»... «... خب سخت بود؛ باور کن سخت بود آقاجان!... برادرم، از من خواسته بود تا تکلیف «اجاره» زمینا و مغازه هایی رو که پدرم به نام من کرده بود و اجاره داده بود به مردم، روشن کنم... نمی دونستم چی کار کنم... اینجور وقتا زود به یاد آدم می آد که می تونه با اموالش کار خیر کنه و هر طور که می شه، جواب نامه برادرش رو یه جور دیگه می ده... اما من، یه جور «دیگه» دادم؛ مطمئنم که لطف خدا و راهنمایی مولا امیرالمؤمنین(ع) بود. پشت همون کاغذ، جواب نامه رو نوشتم. برادرم رو وکیل کردم تا همه زمینا و مغازه ها رو به نام مستأجرا کنه... براش نوشتم: - اگه نیازمند نبودن که مستأجر نمی شدن... حس می کردم شاگردی مغازه پیرمرد «کفش دوز» و همسایگی حرم امیرالمؤمنین(ع)، همه چیز رو از چشمم انداخته بود... هان! یادم اومد؛ راست می گی آقاجان!... نه، نرفتم؛ با این که شش ماه تموم در نجف بودم، اما به کربلا نرفتم... می دونی، هر وقت می رفتم حرم امیرالمؤمنین(ع) و اجازه می خواستم تا برم کربلا، اجازه نمی دادن و می گفتن: - نه جعفر!... طاقت زیارت پسرم حسین رو نداری... راست می گفتن؛ بی تاب بودم، اما راست می گفتن، این رو وقتی برای اولین بار و بعد از شش ماه رفتم به کربلا، فهمیدم...».*- دو بار جور شد که برم، اما دلم طاقت نیاورد و نرفتم... - عجب آدمی هستی(!)... آدم، دو بار طلبیده می شه بره کربلا و نمی ره؟! - نمی تونستم... دفعه سوم که رفتم، بس که برنامه ریزی سفر فشرده بود، سه روز توی کاظمین بودیم... یه روز سامِرّا... دو روز نجف و سه روز هم کربلا... وقتی به کربلا نزدیک می شدیم از شدت سختی سفر و بیداری شبای نجف، ناغافل خوابم برد... - اونجا و خواب؟! - دست خودم نبود... - لابد دَم درِ هُتل، بیدار شدی! - ... نه، با صدای راننده باصفای اتوبوس بیدار شدم که خودش اهل نجف بود، اما عاشق امام حسین(ع) بود... - با صدای راننده؟!... مگه فارسی بلد بود؟ - نه، اما چیزی رو گفت که نه من، همه از خواب پریدن و طوری هم پریدیم که تا عمر دارم، یادم نمی ره... با گریه فریاد زد:«هذا قَبرُالحُسَین... سَیِّدُالشُّهَدا»... - افسوس نخوردی که چرا دو بار قبلش نرفته بودی؟! - نه، چون تا چشمم به گنبد افتاد و یادم اومد که همه روزا و سالای بچه گی تا جوونیم رو با گریه برای مصیبت و مظلومی صاحب اون حَرَم سر کرده بودم؛ داشتم می مُردم... همون جا از حال رفتم... - لابد از هتل، یه راست رفتی حَرَم... مثل بعضیا که نمی دونن... - نه، من می دونستم... می دونستم که زیارت امام حسین(ع)، «غُسل زیارت» نمی خواست... همون جور غرق غُبار و ژولیده رفتم... مثل حال خود «امام حسین»، وقت شهادتش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورکردنی نیست! دکتر سهیل اسعد، مبلغ آرژانتینی بین‌المللی جهان اسلام می‌گوید که نوه نلسون ماندلا و نوه گاندی این روزها در موکب‌ اهل تسنن حوالی عمود ۸۳۳ به عزاداران حسینی خدمت می‌کنند 🆔@news_fath
چگونگی ارتحال حضرت شیخ جعفر مجتهدی وفات جناب شیخ آقای مجتهدی پس از حدود چهار سال اقامت در جوار حضرت ثامن الحجج (علیه‌السلام) در تاریخ ششم ماه مبارك رمضان 1416 هـ . ق مطابق با 6/11/1374 هـ . ش هنگام ظهر روز جمعه دار فانی را وداع و روح ملكوتیشان عروج می‌نماید. ایشان سه ماه قبل از فوت به چند نفر از دوستانشان كه با ایشان حشر و نشر داشتند می‌فرمایند: خدا برای آخرین سلاله آل محمد (علیه‌السلام)، حضرت مهدی (علیه‌السلام) یك قربانی خواسته و از ما قبول نموده كه قربانی ایشان شویم، و گلوی ما در این راه پاره می‌شود. آقای حاج فتحعلی می‌گفتند: هنگامی كه آقا این مطلب را فرمودند، بی اختیار این مطلب در ذهنم خطور كرد كه آقا وصیتی نكرده‌اند! به مجردی كه این فكر از خاطرم گذشت آقا فرمودند: آقا جان غلام وصیتی ندارد و همچون دفعات قبل اشاره می‌فرمودند كه ما غلام حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) هستیم. باز بدون اختیار این مطلب به ذهنم رسید؛ پس آقا را در كجا دفن كنیم؟ كه مجدداً آقا رو به من كرده و گفتند: حضرت رضا (علیه‌السلام) فرموده‌اند: الحمدالله تو فقیر خودمان هستی، و ما خود، تو را كفایت می‌كنیم، پایین پای خودمان منزل توست. و مرا در گوشه صحن مطهر، پایین پای مبارك حضرت دفن می‌نمایند. چند روز بعد از سپری شدن این مجلس مصادف بود با روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) و آقا به همین مناسبت در منزلی كه به سر می‌بردند، مجلس سوگواری بر قرار می‌نمایند و در حین مراسم به شدت تمام گریه می‌كنند، این حالت تا بعد از اتمام مراسم ادامه می‌یابد. به طوری كه حالشان به حدی دگرگون می‌شود كه ایشان را به بیمارستان صاحب الزمان (علیه‌السلام) می‌برند و بعد از چند روز به بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) منتقل كرده و در اتاق (آی، سی، یو) بستری می‌كنند. ایشان به مدت چهل روز در حالت كما (بیهوشی) به سر می‌بردند اما در خلال این مدت به صورت عجیبی حالات ظاهریشان تغییر می‌كرده و با اینكه بسیاری از اعضای رییسیه ایشان از كار افتاده بوده، یكمرتبه با یك حركت به حال عادی بر می‌گشته و مطلبی می‌فرمودند و مجدداً‌ اعضاء از كار می‌افتاده است. دكتر هاشمیان، رییس بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) وخادم كشیك هشتم حضرت رضا (علیه‌السلام) و آقای دكتر لطیفی نقل می‌كردند: به قدری آقای مجتهدی در اثر تزكیه روح، قوی بودند كه بخش روحی ایشان بر بخش جسمشان اشراف كامل داشت، بطوری كه بارها مشاهده می‌كردیم ایشان به صورت اختیاری بیمار شده و باز به اراده خویش بهبود می‌یافتند. هنگامی كه ایشان دركما به سر می‌بردند چهار علائم حتمی و حیاتی مغز، قلب، كلیه و ریه‌ها یكی پس از دیگری از كار می‌افتاد اما لحظه‌ای بعد یكمرتبه تمام اعضا شروع به كار می‌كرد و ایشان مطلبی می‌فرمودند و مجدداً حالشان وخیم می‌گشت. طبق گفته همراهان ایشان، یكی از مطالبی كه در حین كما فرمودند این بود كه: عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست. و پس از آن مجدداً در حالت كما فرو رفته و حالشان بسیار وخیم می‌گردد، به حدی كه دیگر قادر به تنفس نبودند. هیأت پزشكی معالج ایشان می‌گویند: آقا در شرایطی به سر می‌برند كه ریه از كار افتاده و به جهت تنفس دادن ایشان راهی جز اینكه گلویشان را بریده واز آنجا دستگاه مخصوص تنفس را وارد ریه‌ها كنیم نیست. آقای قرآن نویس كه همراه آقا بوده‌اند نقل می‌كردند: وقتی این پیشنهاد از طرف پزشكان داده شد می‌خواستم بگویم خیر، اما یكمرتبه و بی‌اختیار گفتم بله و اجازه دادم! به محض اینكه رضایت به این كار بر زبانم جاری شد، هر چه می‌خواستم ممانعت كنم، اختیار از من سلب شده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم!! بعد از آن به مجردی كه هیأت پزشكی با تیغ مخصوص گلوی مبارك آقا را بریدند. نور عجیب سبزرنگی اتاق را فرا گرفت و همزمان با آن، دستگاه مونیتور صوت ممتدی كشیده و سرانجام روح ملكوتی ایشان عروج نمود. و این در حالی بود كه تمام محاسن آقا به خون گلویشان آغشته شده بود و در اینجا معنای كلام ایشان كه فرموده بودند: عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، تحقق یافت و محاسن ایشان مانند ارباب و مولایشان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه‌السلام) به خون گلویشان خضاب گشت
هوالمحبوب: تو جبهه که بودیم یکی از بسیجی ها این شعر رو میخوند:آي عاقلا آي عاقلا بياين بيرون ا خونه ها مارو تماشا بكنين به ما مي گن ديوونه ها ازكوچيكيم تا به حالا يك دوست خوبي داشتم جوونم و من پاي همين دوست خوبم گزاشتم اسم مقدسش دل و مي لرزونه به قرآن من نميگم ديوونهاش بهش ميگن حسين جان مي گن يه مشت توكربلاخيمه هاتو سوزوندن از اين آتيش سوزي دل بچه هاشو سوزوندن زينب ميان خيمه رنگ از رخش پريده زيرا كه لحظه اي او روي حسين نديده با رمز عاشقانه مي گويد اي حسين جان دوست دارم حسين جان فدات بشم حسين جان
توسل مستمر به ذوات مقدسه حضرات معصومین(علیهم‌السلام) خصوصا به حضرت اباعبدالله(ع) و به ویژه به حضرت علی‌اصغر(ع) یکی از ویژگی‌های سلوکی مرحوم آقای مجتهدی بود. می‌فرمودند اگر به من عنایتی شده از ناحیه‌ی حضرت علی‌اصغر(ع) بوده و به خاطر این نازدانه ما را از خاک برداشتند. مجاهدی می‌گوید: «اگر میزان عشق و علاقه‌ای را که در دل مرحوم آقای مجتهدی نسبت به امام حسین(ع) وجود داشت بین اهالی یک شهر تقسیم می‌کردند، همه عاشق آن حضرت می‌شدند. ایشان اصلا طاقت شنیدن نام امام حسین(ع) را نداشتند. مثلا اگر از ساعت هشت صبح تا هشت شب خدمت ایشان بودیم، افراد متعددی می‌آمدند و می‌رفتند و در این بین مثلا 100 ذکر نام امام حسین(ع) به میان می‌آمد، تاثری که بار اول در ایشان می‌دیدید با بار آخر هیچ تفاوتی نمی‌کرد. به معنای واقعی کلمه عاشق امام حسین(ع) بودند
انسان وقتی می‌خواهد به خدمت امام بزرگواری چون حسین بن علی (علیه السلام) برسد باید مراتب ادب را رعایت كند و در نهایت احترام و فروتنی به محضر آن حضرت سلام كند نه با ادعا!......مرحوم حجت‌الاسلام میرزا تقی زرگری )قدس سره) به خاطر انسی که با عاشق دلسوخته و عارف صاحبدل مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی (رحمت الله) داشتند حالات و روحیات آن مرحوم را به روشنی به تصویر می‌كشیدند. روزی تعریف كردند: حاج ملا آقا جان در سفری به عتبات، با سر و وضعی بسیار آشفته و با پای برهنه و بسیار بیدلانه طی طریق می‌كرده‌است. در اثنای راه به دشت همواری می‌رسد و همین كه می‌خواهد از كنار جالیزی عبور كند، دهقان سالخورده عربی كه سرگرم آبیاری بوده و به او نهیب می‌زند كه: تو كیستی و با این سر و وضع در اینجا چه می‌كنی؟! می‌گوید: من عاشق و دلباخته مولایم حسین بن علی (علیه السلام) هستم و بیدلانه به زیارت او می‌روم. دهقان سالخورده با شنیدن پاسخ حاج ملا آقاجان ، بیل خود را بر می‌دارد و به او می‌گوید: ادعای بزرگی كردی! باید ثابت كنی كه عاشقی! می‌پرسد: چگونه؟! می‌گوید: در میان عاشق و معشوق حجاب و فاصله‌ای نیست. از همین جا كه ایستاده‌ای به محبوب خود سلام كن اگر جواب سلامت را دادند كه هیچ و گرنه با همین بیل ادبت خواهم كرد! حاج ملا آقاجان لحظاتی به فكر فرو می‌رود و برای آنكه طرف را بیازماید به او می‌گوید: تو كه این پیشنهاد را به من می‌كنی، این آمادگی را در خود می‌بینی؟! مرد عرب جواب می‌دهد: من كه ادعایی نكرده‌ام تا آن را ثابت كنم، تو باید ادعای خود را ثابت كنی نه من! كه: البینه علی المدعی، ولی با این وجود سلامی می‌كنم، شاید جواب سلام مرا دادند! و بعد تیمم می‌كند و رو به قبله می‌ایستد و می‌گوید: السلام علیك یا ابا عبدالله! حاج ملا آقاجان از چهار جهت جواب سلام آن دهقان سالخورده را از زبان محبوب خود می‌شنود و از هوش می‌رود! پیرمرد دهقان او را به هوش می‌آورد و می‌گوید: حالا نوبت توست! برخیز و عاشقی خود را ثابت كن! حاج ملا آقاجان با دست و پایی لرزان می‌رود و به قول خودش یك وضوی علمایی می‌گیرد و رو به قبله می‌كند و با چشمی گریان و دلی سوزان عرضه می‌دارد: السلام علیك یا ابا عبدالله! بابی انت و امی یا مولای! حاج ملا آقاجان می‌گوید كه من جواب سلام خود را نشنیدم ولی آن پیر مرد عرب كه شكسته دلی مرا دید با لحنی نصیحت آمیز به من گفت: جواب سلام تو را دادند ولی خیلی آهسته! انسان وقتی می‌خواهد به خدمت امام بزرگواری چون حسین بن علی (علیه السلام) برسد باید مراتب ادب را رعایت كند و در نهایت احترام و فروتنی به محضر آن حضرت سلام كند نه با ادعا! باید آدم شد و آدمیت به داشتن سر و وضع پریشان نیست
، روز عاشورا کسی به نام تمیم ابن قحطبه، از فرماندهان شجاع و قوی شام بود، به میدان آمد و مبارز طلبید، خود امام حسین جلو رفت و فرمود: ابن قحطبه من برای مبارزه با تو آمده ام. گفت: حسین برگرد، تو فرزند پیامبری من دلم نمی خواهد کشته شوی همة یارانت کشته شده اند – ظاهراً کسی دیگر نمانده بود – حسین تسلیم شو، اگر تو بجنگی حریف این همه آدم که نمی شوی. شروع کرد به نصیحت کردن امام حسین علیه السلام . پیش خودش می گفت تو بجنگی یا نجنگی نتیجة این جنگ ظاهراً به نفع تو نیست، چون تو یک نفری. امام فرمودند: من بجنگم و با عزت کشته شوم بهتر از این است که مثل یک آدم ذلیل تسلیم شوم. من تسلیم نخواهم شد، حالا حاضری با من مبارزه کنی؟ گفت: بله، وارد نبرد شدند در همان اولین نبرد امام علیه السلام ضربة محکمی به پای تمیم زد، ابن قحطبه از اسب روی زمین افتاد و صدای ناله اش بلند شد. – هر کجای دنیا باشد این جا از نظر نظامی اجازه می دهند که تیر خلاص بزنی، کسی که آمده جلویت جنگیده، حالا روی زمین افتاده، شمشیر بزن و کارش را تمام کن- اما امام آمد بالای سرش، دید دارد التماس می کند، فرمود: چیست ابن قحطبه؟ می خواهم بگویم قبیله ات بیایند تو را ببرند؟ گفت: بله آقا، لطف کنید مرا نکشید، بگویید مرا ببرند. امام فریاد زد: بیایید فرمانده تان ابن قحطبه را ببرید. همشری ها و رفقایش آمدند زیر بغل هایش را گرفتند و با پای مجروح او را بردند. این شجاعت با مروت است، این شجاعت با جوانمردی است، این شجاعت با ایثار است، این شجاعت با از خودگذشتگی است. او فقط به نتیجة جنگ نمی اندیشد
هوالمحبوب: سکونت نوادگان ایه الله سید باقر شفتی در کرمانشاه روزی به ملاقات خانواده شهید سید مجید کلوشادی رفته بودیم. از پدر شهید پرسیدم چرا به شما کلوشادی می گویند؟ گفت کلوشاد یکی از محله های اصفهان است. و ما از نوادگان ایه الله سید باقر شفتی هستیم که پدران ما برای سفر به عتبات عالیات ساکن کرمانشاه شدند...درباره ایه الله شفتی:::در ایام تحصیل در نجف اشرف، آیت اللّه سیدمحمد باقر شفتی، پس از تحمل گرسنگی طولانی، مقداری پول از رفیقش قرض کرد و با این پول، فقط توانست یک جگر بند گوسفند تهیه کند. در راه برگشت به منزل، متوجه سگی شد که همراه بچه هایش در گوشه ای از خرابه افتاده و زوزه می کشند. سید به این حیوان ترحّم کرده و همه جگربند را جلویش گذاشت و سگ با ولع تمام آن را خورد و بعد سر به آسمان بلند کرد، گویا که برای سیّد دعا می کند. مدتی نگذشت که از زادگاه سید، یعنی شَفت کسی آمد و گفت: فلان حاجی مرده و ثلث مال خود را برای شما باقی گذاشته است. سیّد خودش می فرمود که: «حساب کردم و دیدم همان روز که غذای خود را جلو سگ گرسنه گذاشتم، این وصیت در مورد من شده است». یکی از علما می گفت : روزی از اطراف کوچه سید می گذشتم که جلو در خانه ایشان، جمعیت زیادی از فقرا جمع شده بودند. جمعیت آن قدر زیاد بود که کوچه از دو طرف کاملاً مسدود شده بود. سید به تک تک آنها مقادیر زیادی پول بخشید و کسی با دست خالی نرفت. مرحوم شفتی، دو باب مغازه داشت، یکی نانوایی و دیگری قصابی، و با این دو مغازه، نان و گوشت دو هزار خانواده فقیر را تأمین می کرد. آیت الله سید محمد باقر شفتی(ره) اولین کسی بود که مشهور به حجت الاسلام شد . در سال ۱۱۷۵ قمری در رشت بدنیا آمد . او از اولاد باب الحوائج موسی بن جعفر(س) است . در نجف از محضر وحیدبهبهانی وسیدعلی طباطبایی استفاده کرد و بالاخره به مکتب عارف کامل سید اجل نادره دهر حضرت سید بحرالعلوم(ره) وارد و زانوی ادب زد . موقع نماز، بدنش به شدت می لرزید. از نیمه شب تا صبح، مشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال بود. موقع مناجات، حالات خاصی داشت و بی اختیار با صدای بلند گریه می کرد. در اواخر عمر، پزشکان گریه زیاد را برایشان خطرناک دانستند و سید را از این کار منع کردند، ولی باز هم بی اختیار اشک از چشمانش جاری می شد».روح بسیار لطیف سیّد، توان شنیدن مصیبت های اهل بیت علیهم السلام را نداشت و باشنیدن روضه و مصیبت، حالت عجیبی به او دست می داد و از خود بی خود می شد. تا زمانی که سید در مسجد حضور داشت، روضه خوانان بالای منبر نمی رفتند.سیدمحمدباقر شفتی، با تمام توان، به حل مشکلات مردم می پرداخت. ایشان گاه پس از اقامه نماز صبح در مسجد، تا نماز ظهر به مشکلات مردم رسیدگی می کرد و بعد از نماز ظهر در همان مکان ناهارمی خورد و دوباره تا غروب، به حل و فصل امور مردم می پرداخت. سید محمد باقر شفتی، در محله بیدآباد اصفهان، مسجد با عظمتی بنا کرد که از نادرترین مساجد ایران به شمار می آید. روزی فتحعلی شاه، بنای نیمه کاره این مسجد بزرگ را دید و گفت: شما قدرت تکمیل این بنای عظیم را ندارید، مرا هم در تکمیل مسجد شریک گردانید. سید قبول نکرده و فرمود: دست من در خزانه خداوند عالم است. سید تا آخر عمر شریفش در این مسجد نماز می خواند و به خاطر محبوبیتی که در بین مردم داشت، هزاران نفر در نماز او شرکت می کردند.فتحعلی شاه، از میرزای قمی خواست تا عالمی وارسته را برای اقامه نماز جماعت در مسجد شاه تهران معرفی کند. میرزای قمی در جواب نوشت: آقا سید محمد باقر شفتی در اصفهان ساکن است، از او بهتر سراغ ندارم. حاکم اصفهان شخصا خواسته فتحعلی شاه را به سید رساند، ولی با مخالفت سید مواجه شد. او در برابر درخواست شاه گفته بود: «من وظیفه خود را چنین تشخیص می دهم که در خدمت مردم این منطقه باشم و با اختیار خودم به تهران نخواهم رفت».حاکمان جور که نمی توانستند محبوبیت، نفوذ و قدرت سید شفتی را تحمل کنند و ایشان را مانعی بر سر راه اهداف شوم خود می دیدند، با دادن وعده های بزرگ به چهار نفر از شرورترین افراد، از آن ها خواستند هر طور شده سید را به قتل برسانند. آن ها در دل شب وارد منزل سید شدند. دراین حال، سید با خداوند خلوت کرده و به مناجات مشغول بود. یکی از آن ها خواست سید را با تیر بزند، ولی دستش لرزید و به زمین افتاد و حالت غش به او دست داد. نفرات بعدی همین کار را تکرار کردند، ولی همگی اُفتادند و سرانجام از کار خود پشیمان شده و به دست سید، توبه کردند و منزل ایشان را اشک ریزان ترک کردند.سرانجام در 85 سالگی، پس از سال ها تلاش خستگی ناپذیر، در روز پنجشنبه دوم ربیع الاول 1260ق، مرغ روحش به آشیان قدس پرکشید و پیکر پاکش، در مسجد سید اصفهان که به دست خودش بنا شده بود، به خاک سپرده شد .
«روزی روحانی ژنده پوش و ساده زیستی، درب منزل میرزا را می‌زند. وقتی خادم در را باز می کند،می گوید برای دیدن آقا آمدم. خادم گفت: مراجع و بزرگان به سادگی فرصت دیدار با ایشان را نمی‌یابند تو چطور قصد دیدار با ایشان را داری؟! روحانی گفت به میرزا بفرمایید فلانی آمده است. میرزا با شنیدن اسم آن روحانی به سرعت نزد او آمد و استقبال کم نظیری از آن روحانی ژنده پوش و ساده زیست کرد. پس از رفتن او، شاگردان علت این استقبال را از مرحوم میرزا پرسیدند که وی پاسخ داد: آن فرد بسیار با استعداد و دارای نبوغ عالی و هم بحث من بود تا آنکه روزی راه خود را پیدا کرد و گفت: باید به فلان منطقه که هیچ عالمی ندارد بروم. میرزا پرسید: استقبالی از تو در آن منطقه نمی شود که وی پاسخ داد: در مسجد به مردم می‌گویم برای خدمت آمدم و نمی‌خواهم سربار شما باشم. میرزا ادامه داد: او برای معاش، شب‌ها نان‌های خشک باقیمانده مردم را از کوچه‌ها جمع و ارتزاق می‌کرد. وی تمام مشکلات را تحمل کرد، در آن منطقه ماند و تحول عظیمی ایجاد کرد. بنده حاضرم، مرجعیتم را بدهم و تمام ثواب اعمال او را بگیرم».
۲۳ صفر سالروز شهادت مادر مولا امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام حضرت فاطمه بنت اسد سلام الله علیها تسلیت باد... هديه بروحشان سه صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عج...
🌺 زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگویدخدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
- داستان اعجاب انگیز دفن فاطمه بنت اسد ، مادر امیر المومنین علیه السلام در اینجا توجه شما را به این روایت جلب می‌‌کنیم: زنان چون از غسل فاطمه فارغ شدند، رسول خدا (ص) را خبر کردند، حضرت یکی از پیراهن‌های خود را به آنها داد و فرمود: فاطمه را در این پیراهن کفن کنید. پس از کفن فاطمه، حضرت رسول (ص) جنازه را بر دوش خود گرفت و همچنان در زیر جنازه او بود تا به محل دفن رسید. آنگاه جنازه را گذاشت و داخل قبر شد و لحظه‌ای خوابید و سپس او را در قبر نهاد. آنگاه مدتی با او سخن گفت و در آخر سه بار فرمود: پسرت، پسرت، پسرت. آنگاه از قبر بیرون آمد و خاک روی آن ریخت و پس از آن خود را روی قبر انداخت و حاضران شنیدند که فرمود: «لا اله ‌الا اللهم انی استودعها ایاک»؛ معبودی جز خدای یکتا نیست، پروردگارا من او را به تو می‌سپارم، مسلمانان پرسیدند: یا رسول‌الله ما امروز کارهایی را از شما مشاهده کردیم که قبل از آن ندیده بودیم! حضرت فرمود: من امروز دیگر احسان و نیکی‌های ابوطالب را از دست دادم، فاطمه کسی بود که اگر چیزی نزد خود داشت، مرا بر خود و فززندانش مقدم می‌داشت. من روزی از قیامت سخن به میان آوردم و از اینکه مردم برهنه محشور می‌شوند، پس فاطمه گفت: وای از این رسوایی، پس من هم ضمانت کردم که خدا او را با بدن پوشیده محشور گرداند، از فشار قبر سخن گفتم او گفت: وای از ناتوانی پس من ضمانت کردم که خدا او را کفایت کند و اینکه خم شدم و با او سخن گفتم برای این بود که پرسش‌هایی را که از او می‌شود را به او تلقین کرده باشم. چون از او پرسیدند: پروردگارت کیست؟ پاسخ داد، چون پرسیدند پیامبرت کیست؟ او پاسخ داد و چون پرسیدند امام و ولی تو کیست؟ در پاسخ ماند به او گفتم: پسرت. در روایتی آمده که رسول خدا (ص) پس از دفن «فاطمه بنت اسد» به عمار فرمود: به خدا سوگند از قبر فاطمه بیرون نیامدم جز آنکه دو چراغ از نور دیدم که نزد سر فاطمه و دو چراغ نزد دست‌های او و دو چراغ نزد پاهای او بود و دو فرشته که تا روز قیامت برای او استغفار می‌کنند
🔴 پدر مهسا امینی: سوءاستفاده‌کنندگان دلسوز ما نیستند / قول رسیدگی رئیس جمهور قوت قلب ما شد 🔹«امجد امینی» پدر مهسا امینی: تا آنجایی‌که می‌دانم دخترم مقابل مترو شهید حقانی دستگیر شده و از آنجا او را بردند، به‌طوری‌که به محض پیاده شدن از مترو او را گرفتند و سوارش کردند. 🔹آن زمان مهسا و پسرم از مأموران خواهش کرده و گفته بودند ما بچه شهرستانیم و آدرس بلد نیستیم و پسرم اصرار می‌کند که خواهرم را نبرید اما جوابی نگرفته بودند. هفته قبل شمال بودیم و از آنجا به تهران رفتیم که این‌گونه از ما پذیرایی شد. مانتو دخترم مشکلی نداشت و حجابش پوشیده بود. 🔹پسرم زمانی‌که با من تماس گرفت در هشتگرد بودم و بلافاصله خودم را به بیمارستان رساندم. پزشکش رو پیدا کردم و به گفته پزشک و پرستاران، مهسا دچار مرگ مغزی و ایست قلبی شده بود. 🔹به ما گفتند یکسری از اعضای بدنش هنوز زنده است. ما امیدوار بودیم، برگردد ولی هیچ‌نتیجه‌ای نگرفتیم؛ حتی به من گفتند باید برای حفظ کلیه‌ها، مهسا دیالیز شود گفتم هر عمل و کاری برای حفظ جان دخترم می‌توانید، انجام دهید و امضا هم کردم. طرح برخی ادعاها مبنی بر اینکه من اجازه عمل مهسا را نداده‌ام، دروغ بوده و صحت ندارد چراکه همه برگه‌ها را امضا کردم. اما فایده نکرد و دخترم رفت. 🔹انتظار خود و خانواده‌ام فقط این است که عاملان و اشخاصی که باعث فوت دخترم مهسا شدند، در ملأعام بازجویی شوند که چرا این کار را کردند و به سزای عمل خود برسند تا خون دخترم پایمال نشود. مسئولان کشوری قول پیگیری و بررسی علت فوت دخترم را به ما داده‌اند تا جایی‌که آیت‌الله رئیسی در تماس تلفنی که با خودم داشت، گفتند که موضوع به‌جد بررسی می‌شود و این قوت قلب و امیدی برایمان شده است. 🔹کسانی که از موضوع مرگ مهسا دنبال سوءاستفاده هستند، هیچ ارتباطی با ما ندارند و ما نیز کاری به آنان نداریم، آن‌ها دلسوز ما نیستند، آن چیزی که واقعیت داشته خودم در مصاحبه‌ها اعلام کرده‌ام، فقط درخواستمان بررسی علت مرگ دخترم و برخورد با بانیان این حادثه بوده و این تنها آرزویمان است.
ماجرای زنی جاسوس بنام ساره در صدر اسلام چیست؟«در حالى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آماده فتح مكّه مى شد و مقدّمات آن را در مدينه فراهم مى ساخت اصرار داشت تا اخبار به مكّه منتقل نشود، در اين ميان يكى از مسلمانان به نام «حاطب بن ابى بلتعه» كه در جنگ بدر و بيعت رضوان شركت كرده بود گرفتار يك وسوسه شيطانى شد و آن اينكه ممكن است مشركان مكّه مزاحم خانواده بى سرپرست او در مكّه شوند، و او مى خواست خدمتى به آنان كند تا نسبت به آنان مزاحمت ننمايند! زنى را به نام «ساره» - كه از اهل مكّه بود و به مدينه آمده بود و مى خواست بازگردد - ديد و گفت: من نامه اى مى نويسم، آن را به اهل مكّه برسان، و ده دينار ـ و به گفته بعضى ده درهم ـ نيز به او داد و در نامه چنين نوشته بود: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) قصد دارد به سوى شما آيد، آماده دفاع باشيد! پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين جاسوسى زشت آگاه شد ـ گفته مى شود كه جبرئيل امين اين ماجرا را به آن حضرت اطلاع داد ـ بلافاصله به حضرت على(عليه السلام)، عمّار، زبير، طلحه، مقداد و ابومرثه مأموريت دارد تا سوار بر مركب شوند، به سوى مكّه حركت كنند و فرمود در يكى از منزلگاه ها به زنى مى رسيد كه حامل نامه اى از حاطب به مشركين مكّه است[نامه را از او بگيريد]. آنها حركت كردند و در همان مكان كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرموده بود به او رسيدند، او سوگند ياد كرد كه هيچ نامه اى نزد او نيست! اثاث سفر او را به دقّت تفتيش كردند و چيزى نيافتند، همگى تصميم به بازگشت گرفتند جز على(عليه السلام) كه فرمود: نه پيامبر(صلى الله عليه وآله) دروغ گفته، و نه ما دروغ مى گوييم، شمشير را كشيد و فرمود: نامه را بيرون بياور و الَّا گردنت را مى زنم! ساره ترسيد و نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد، آنها نامه را به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آوردند و حضرت به سراغ حاطب فرستاد، فرمود: مى دانى اين نامه از كيست؟ عرض كرد: بلى، فرمود: چه چيز موجب شد به اين كار اقدام كنى؟! او عذرى را كه در بالا گفتيم مطرح كرد، پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ طبق مصالحى ـ عذرش را پذيرفت، ولى عمر برخاست و گفت: اى رسول خدا اجازه بده گردن اين منافق[جاسوس] را بزنم! پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: او از مجاهدان بدر است و خداوند نظر خاصّى به آنها دارد. آيات آغاز سوره «ممتحنه» نازل شد و به مسلمانان هشدار داد كه از تكرار اين گونه كارها به شدّت بپرهيزند؛ چرا كه دنيا و آخرتشان را تباه مى كند».(1) در اين ماجرا که انجام جاسوسى براى دشمن بود، دستگاه ضدّ جاسوسى پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ خواه از طريق اطلاع جبرئيل امين باشد يا از هر مبدأ ديگر ـ برنامه دشمن را خنثى كرد، به طورى كه هيچ خبرى از حركت مسلمانان و ارتش اسلام به سوى مكّه به آنها نرسيد و اهل مكّه در برابر ورود لشكر اسلام كاملا غافلگير شدند و همين سبب شد كه بزرگترين پايگاه مشركان تقريباً بدون جنگ و خونريزى به دست مسلمين بيفتد و اين كار بسيار مهمّى بود، در حالى كه اگر آن زن جاسوس به هدف خود مى رسيد، شايد خون هاى زيادى ريخته مى شد و اين خود نشان مى دهد كه دستگاه هاى اطلاعاتى يا ضدّ اطلاعاتى تا چه اندازه مى توانند در سرنوشت يك قوم و ملّت اثر بگذارند