🏴
✅ثواب گریه بر امام #حسین علیه السلام
🔹امام #رضا علیه السلام فرمودند:
هر مؤمنی که به خاطر شهادت امام حسین علیه السلام گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند منان غرفهای در بهشت به او دهد که مدتها در آن ساکن گردد. و هر مؤمنی به خاطر آزاری که از دشمنان ما در دنیا به ما رسیده گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری شود، خداوند متعال در بهشت به او جایگاه شایستهای دهد و هر مؤمنی در راه ما اذیت و ازاری به او رسد پس بگرید تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند متعال آزار و ناراحتی را از او بگرداند و در روز قیامت از غضب و آتش دوزخ در امانش قرار دهد
📚کامل الزیارات/صفحه ۳۲۲
🇮🇷 @alvane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴معجزه خداوند در آتش #نگرفتن پیکر شهید مدافع حرم توسط #داعش
🔻هر چقدر چاقو داخل پیکر میکنند وارد #نمیشود🚫
😭این است #کرامات_شهدا 😔
.🔳
#میانخیمهوگودالدویدهیکسرهزینب
چقدر نیزه کشیده میان دشت دویده
چقدر خورده زمین و گمان کنم که بُریده
و خیره مانده به جایی نگاهِ آخر زینب
💔
دوید شیرزن آمد به جنگ تن به تن آمد
رسید موقعِ غارت برای پیرهن آمد
ولی چه دیر رسید و شکست پیکر زینب
💔
میان آنهمه دشمن صدا زد ای سرِ بی تن
حرامی است و حرامی حسین چشم تو روشن
هزار دشمن و یک زن همه برابر زینب
💔
به ناله گفت نخندید به خاک و خون ننشانید
به داد گفت نَدُزدید به هر طرف نکشانید
زد آنقدر زِ جگر داد سوخت حنجرِ زینب
💔
"سری به نیزه بلنداست در برابر زینب
خداکند که نباشد سر برادر زینب"
رسیده ناقه* کجایی امیر لشکرِ زینب
# جبل الصبر ۶۹
▫️▪️◻️▪️▫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پرچم #امام_حسین بر دروازه های چین
﴾﷽﴿
مهران گفت:
ـ تو میگی بریم یا بمونیم درسمون رو ادامه بدیم؟ من فکرم مشغوله، نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم😞.
روحالله نگاه نافذش را به مهران دوخت و گفت: «آره، باید زودتر وارد کار بشیم. معلوم نیست قضیۀ سوریه تا کی باشه، باید زود خودمون رو برسونیم☝️.»
ـ یعنی تو میگی بریم شهید شیم؟
روحالله نفس عمیقی کشید و گفت: «الان که سوریه پیش اومده، وقتِ موندن و درسخوندن نیست. باید برسونیم خودمون رو🕊.»
مهران در تأیید حرفهای او سرش را تکان داد و به فکر رفت.
روحالله لیوانش را زمین گذاشت. پردۀ اشک چشمانش را پوشاند😢
ـ دارم دق میکنم مهران. من نباید الان اینجا باشم. اون حرومیا تا دم حرم #حضرت_رقیه رسیدن😭. باید بریم. همهمون باید بریم.
مهران ابروهایش را گره کرد و در تایید حرفهای او سرش را تکان داد. تصمیمشان را گرفته بودند. هر دو برای انتقالیشان اقدام کردند.
برگرفته از کتاب #دلتنگ_نباش📕
پ ن: چه زیبا رفتی و رسیدی... امروز که روز نازدانه اباعبدالله، رقیه خاتون سلام الله علیهاست، برای ما هم دعا کن شهید...💔
@
🌸نامه ای از همسر شهیدِ اربا˝اربا˝روح الله قربانی به
همسر شهیدِ بیسر محسن حججی :
سلام بر خواهرِ هم دردم؛ شهادتِ عزیزت داغِ شهیدم را زنده کرد.
داغِ شهیدم که هیچ، هنوز ۴۰ روز مانده به محرم داغِ حسینِ فاطمه(س) را هم زنده کرد.
شهیدِ بیسرِ تو مرا به یاد تکه تکه های شهیدم انداخت. آخر عزیز من هم به عشق اربابش چنان اربا اربا شد که تکه هایی از بدنش را در همان سوریه جا گذاشت.
خواهرم؛ ایستادگی و صلابت تو کمتر از صلابت غرش چشمان شهیدت نبود. آنجایی که خود خبر شهادت عزیزت را منتشر کردی و محکم ایستادی و گفتی هرگز اجازه نخواهم داد اشک هایم قاتلِ محسنم را شاد کند.
اگر دنیا به صلابت چشمان همسرت هنگام اسارت افتخار می کند، من بیشتر از آن به ایستادگی تو افتخار میکنم. که تو امروز جهاد مردت را کامل کردی...
خوش حالم که همجنس تو و هم درد تو هستم و خدا را شاکرم که بهم توانایی داد تا از بهترین هستی زندگی ام بگذرم.
حال من بیش از همه تو را میفهمم.
خواهرم، ای یادآور صبر زینب(س) مقام رفیع ات را به تو و همسر پاک تو تبریک میگویم.
ان شاالله به حق خون به ناحق ریخته شده ی همسرانمان، ظهور مهدی فاطمه(س) تعجیل شود. دعا گویت هستم، دعایم کن.
یا زهرا(س)
🌷🌱🌷🌱🌻🌱🌷🌱🌷
فرمانده دلها.mp3
2.29M
#صوتی 🎵
🔹 حاج عبدالله ضابط:
"این مکتب فدایی شدن، اساس دینه..."
• اگه دعای این آدم نبود ما کجا بودیم؟! اون برای ما گریه میکنه...
• ماجرای پیدا شدن شهیدی که نیمی از پیکرش پیدا نشده بود...💔
محمد حسین زردشت:
⚫️باز هم چادری خاکی شد
🔽به اطلاع منابع آگاه از #همدان، حادثه تأسفبار ضرب و شتم #بانوی_ناهی_از_منکر، در میدان باباطاهر همدان صورت گرفته است و متوحشان هتاک علاوه بر ضرب و شتم بانوی مظلوم همدانی، چادر وی را نیز از سر کشیده و پاره کردند.
🔻این حجم از وقاحت و هتاکی نتیجه #ژستهای_بیخاصیت_شبهروشنفکری و سخنان آلودهای است که هر از چند وقت یکبار سیاستمداران بیغیرت غربزده آن را در جامعه سرریز میکنند تا چند رأی حرام بیشتر کاسب شوند.
🔻اما این وقایع پردهها را بیش از پیش کنار خواهد زد و مردم مسلمان ایران بیش از گذشته چهره کثیف #لیبرالهای_متوحش را خواهد شناخت و آنها را از میدان سیاست کنار خواهد زد.
#بانوی_ناهی_از_منکر
#حمایت_از_ناهی_منکر
#بانوی_مظلوم_همدانی
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_سوم ((حس یک حضور))
🌼تا زمان رفتن، روز شماری که هیچ، لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم، توی #دقیقه_نود نظر پدرم عوض نشه. استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود. حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت، من که بزرگ تر بودم نداشتم.
🚞به جای قطار، بلیط #هواپیما گرفتن. تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود، هنوز باور نمی کردم. احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود.
🛬هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود. از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم، اما جلوی خودم رو گرفتم.
💞ـ خجالت بکش، مرد شدی مثلا.
توی ماشین ما، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد.
🌼۳ تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب.
شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد.
همراه و همدم همیشگی من، به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود، نه اسم بود، نه فقط یه حس حضور بود.
💞حضور همیشگی و بی پایان. عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت. من بودم و اون، انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند. حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد. سرم رو گذاشته بودم به شیشه و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن.
صادق زد روی شونه ام
ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست.
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم
🌼هر جوابی می دادم تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود.
فردا، پیش از غروب آفتاب رسیدیم #دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر، انگار زمین و آسمان یکی شده بودند.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم (دو کوهه))
💞وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام.
🌼ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خوای اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟
💞چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها…
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🌼ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.
💞به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد،
چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.
🌼حال و هوای هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃