eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
🎥قسمت پنجم برنامه چهلچراغ زندگی جالب شهید مدافع حرم مجید قربانخانی ۲۲:۳۰ شبکه سوم سیما
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بی عرضه)) 💓الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت. فوق العاده احساساتی، زود می ترسید و گریه اش می گرفت. چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم. ـ به داداش نمیگی چی شده؟ – مامان قول گرفت بهت نگم. گفت تو داری. 💓یه دست کشیدم روی سرش ـ اشکال نداره، مامان کجاست؟ از خودش می پرسم. ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه. حالش هم خوب نبود. به من گفت برو تو اتاقت. 💓رفتم سمت پذیرایی، چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید. اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش. ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جای من بودی هم، همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم. 💓اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم، فقط به خاطر بچه هام بوده. حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه، الان مهران… و چشمش افتاد بهم. جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند. صدای عمه سهیلا، گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد. 💓چند لحظه همون طور، تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم، با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد. ـ برو توی اتاقت، این حرف ها مال تو نیست. 💓نمی تونستم از جام حرکت کنم. نمی تونستم برم. من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم. بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم. ـ چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست. تلفن رو بده. 💓و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه. اما زور من، دیگه زور یه بچه نبود. عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد. 💓ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه، شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه. بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند. .✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((اولاد نااهل)) 💓بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره. ـ بهت گفتم تلفن رو بده. این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید. ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود. یه قدم رفتم عقب. 💓ـ خوب، می گفتید عمه جان، چی شد ادامه حرف تون؟ دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ حسابی جا خورده بود. – مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید. به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک، دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش. 💓– این حرف ها به تو نیومده. مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ – اتفاقا یادم داده. فقط مشکل از میزان لیاقت شماست. شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید. مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت: الهی بمیرم از شر راحت بشم. 💓راستی، زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید، اساسی بهم میاید. این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم. مادرم هنوز توی شوک بود. رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش، دنبالم اومد. 💓ـ کی بهت گفت؟ پدرت؟ ـ خودم دیدم شون. توی خیابون با هم بودن، با بچه هاشون. چشم هاش بیشتر گر گرفت. ـ بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟ 💓فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه، اما نداشت. هر چند دیر یا زود باید می فهمید. ولی نه اینطوری و با این شوک. بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد. اون شب، با چشم های خودم، خورد شدن مادرم رو دیدم. ✍ادامه دارد...... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس: °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( ۱۵ سال)) 🌷دیگه نمی دونستم چی بگم. معلوم بود از همه چیز خبر نداره. چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه، چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه. 🌷یهو حالت نگاهش عوض شد. ـ دیگه چی می دونی؟ دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم. ـ می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده، فردا هم روز خداست. 🌷ـ نه مهران، همین الان و همین امشب، حق نداری چیزی رو مخفی کنی، حتی یه کلمه رو. از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون. با تعجب بهم زل زد. ـ تو می دونستی؟ 🌷ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود. چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم. اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش. شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین. عمه، ۲ تا داداش داشت، مامان، ۳ تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا. پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار. زیر چشمی به مامان نگاه کردم. رو کردم به سعید: 🌷– اون که زنش رو گرفته بود، اونم دائم، بچه هم داشت. فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه. برای من پدر نبود، برای شما که بود، نبود؟ اون شب، بابا برنگشت. مامان هم حالش اصلا خوب نبود. سرش به شدت درد می کرد. قرص خورد و خوابید. منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم. 🌷شب همه خوابیدن، اما من خوابم نبرد. تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم. تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود. قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن. 🌷مادرم خیلی باشعور بود، اما مثل الهام، به شدت عاطفی و مملو از احساس. اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رو انتخاب کرده بود. چیزی که سال ها ازش می ترسیدم، داشت اتفاق می افتاد. 🌷زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود. گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود. مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک تر بود. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((ترس از جوانی)) 🌷توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر. نمی دونستم باید چه کار کنم. اصلا چه کاری از دستم برمیاد. واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه. نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون. عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود. توی تاریکی پذیرایی من رو دید. 🌷ـ چرا نخوابیدی؟ ـ خوابم نمی بره. اومد طرفم ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟ چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین. ـ ببخشید و ساکت شدم. 🌷ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم. ـ از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم. اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد. مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده، زجر می کشیدی. روی بابا هم بهت باز می شد. 🌷حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه. هر آدمی، کم یا زیاد ایرادهای خودش رو داره. اگه من رو بزاریم کنار، شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ و سکوت فضا رو پر کرد. 🌷ـ از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم، از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی. نمی دونستم چی بگم. از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم. 🌷ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود. اما همه اش همین نبود. ترسیدم با جوانیت گره بخوره، جوانیت غلبه کنه، توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی. بالا بری، پایین بیای، پدرته. این دعوا بین ماست، 🌷همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم. امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد، که نشد. مادرم که رفت، من هنوز روی مبل نشسته بودم. ✍ادامه دارد..... 🎀 @alvane🎀 🍃🌸🍃🌸🍃
عـشق❥بـےنام حـسین مـردود میـشود[♥️] راه،بـےمـُهـرحـسین مـسـدوداسـت💕🌱 بـاحـسین❥باش سعادتمـندے🌸🍃 بـےحـسین،درهمہ جـا دربـندے😓🍂 {♥️}سـیرمــ
YEKNET.IR -Motiee-Shab 11 Moharram1398-003 (1).mp3
6.64M
🏴 #هل_من_ناصر 🔳 #واحد احساسی #محرم 🌴یکی بگه چیکار کنیم 🌴کدوم طرف فرار کنیم 🎤 #میثـم_مطیعی 👌 #دانلـودویــژه
YEKNET.IR -Motiee-Shab 10 Moharram1398-004 (2).mp3
7.99M
🏴 #هل_من_ناصر 🔳 #واحد احساسی #محرم 🌴الهی که فردا نشه 🌴بابا ازم جدا نشه 🎤 #میثـم_مطیعی 👌 #دانلـودویــژه
این شب ها ڪہ ماه ڪامݪہ سلامے عرض ڪنیم بہ روے ماهِ عباس حسین... #السلام_علیڪ_یاقمـربنےهاشـم ✔️
خون عشّاق سر وقت خودش خواهد ریخت: 🔰چرا اسبها که حیوانات فهمیده و نجیبی هستند، روز عاشورا بر پیکر مطهر امام حسین علیه السلام تاختن؟! 🔹حدود هشتاد سال پیش یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند...آن زمان ايشان جوان بوده و روضه خوان دهه اول محرم بوده، به يكى از روستاهای اطراف منبر می رود. آن روز برف سنگينى مى ‏آمده است. وقتى روضه اش تمام مى ‏شود بايد به يك روستای ديگر با فاصله مثلاً يك فرسخ برود. 🔹نقل می کند: عباى زمستانيم را به سر كشيدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگينى مى‏ آمد. مقدارى كه آمدم احساس کردم، گويا يك سوارِ ديگر از پشت سر من، دارد مى‏ آيد. حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد. ▫️بعد آن آقا كه پشت سر من مى ‏آمد گفت:« آ سيد مصطفى سلامٌ عليكم». ▪️گفتم:« سلام عليكم» . ▫️گفت: «مسئلةٌ»(یعنی سوالی داشتم؟) ▪️گفتم:« بفرماييد». ▫️گفت:« آيا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سيدالشهداء اسب تاخت؟ ▪️گفتم:« بله من در تاريخ خوانده‏ ام كه چنین کاری کرده اند. ▫️آن آقا گفتند:« و اسب ها هم بر بدن رفتند؟» ▪️گفتم: «بله در تاريخ هست كه اسب ها هم بر بدن رفتند.» 🔹مدتى گذشت و يك خورده جلوتر آمديم. ▫️ باز آن آقا گفتند:« آسيد مصطفى! آيا متوكل عباسی خواست قبر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را، منهدم كند؟» ▪️گفتم: بله سعى كرد كه از بين ببرد». ▫️گفت:« گاوها را فرستاد كه قبر را شخم بزنند و مساوى كنند؟» ▪️گفتم:من در تاريخ خوانده‏ ام كه فرستادند اما گاوها نرفتند. ▫️گفت« چطور؟ اسب كه حيوان نجيب و خوش فهمى است و در عالم خودش بيش از گاو متوجه می شود، اما بر جسد و بدن مبارك حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) رفت ولى آن گاوها حتى بر قبر مطهر هم نرفتند و قبر را از بين نبرند؟!» 🔹آقا سید می گوید: من به فکر رفتم که عجب سوالى شد! اين از محدوده توانائى فکری اين آبادى و اين منطقه بيرون است! داشتم به جوابش هم فكر مى‏ كردم. گويا حس كردم از همان پشت سر نورى به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد. ▪️گفتم:« البته اين قضيه يك جوابى دارد». ▫️گفتند:« چى هست؟» 🔹گفتم:« روز عاشورا حضرت سيد الشهداء (عليه ‏السلام) خواسته بودند كه هر چه دارند را براى خدا بدهند حتى اين يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند كه اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هر چه داشتند را در راه خدا داده باشند. 🔹اما در جريان متوكل، اينها مى‏ خواستند آثار حضرت را از بين ببرند. نظر امام حسین (علیه السلام) بر از بين رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت مى‏ خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به اين وسيله بهره ببرند و مقرّب به خدا شوند». 🔹آن آقا كه پشت سر بود، فرمود:« درست است.» آقا سید مصطفی می گوید: بعد پشت سرم را نگاه كردم ديدم هيچ كسى نيست حتى جاى پائى غير از همين مسيرى كه من آمده‏ ام، نيست...(فهمیدم آقا امام زمان عج بوده اند) ‌ ‌ 📚دفتر نشر بیانات حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 بسم الله الرحمن الرحیم امروزثواب تلاوت روزانه مان را به پیشگاه منور وملکوتی حضرت ولی عصر ارواحنافداه تقدیم می کنیم ص ٢٢۰ س یونس 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 «١٠١» ﻗُﻞِ ﺍﻧْﻈُﺮﻭﺍْ ﻣَﺎﺫَﺍ ﻓِﻲ ﺍﻟﺴَّﻤَﻮَﺍﺕِ ﻭَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﺎ ﺗُﻐْﻨِﻲ ﺍﻟْﺂﻳَﺎﺕُ ﻭَ ﺍﻟﻨُّﺬُﺭُ ﻋَﻦ ﻗَﻮْمٍ ﻟَّﺎ ﻳُﺆْﻣِﻨُﻮﻥَ ﺑﮕﻮ: (ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻱ ﻋﺒﺮﺕ) ﺑﻨﮕﺮﻳﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺍﻣّﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻫﺸﺪﺍﺭﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺳﻮﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎ: ﺩﺭ ﺁﻳﻪ ﻱ ﻗﺒﻞ، ﻋﺪم ﺗﻌﻘّﻞ ﺩﻟﻴﻞ ﻛﻔﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﺁﻣﺪ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ، ﺗﻔﻜّﺮ ﻭ ﺗﺪّﺑﺮ، ﺭﺍﻩ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ٩١٨) ﺍﻧﻌﺎم، ١٤٨. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
🌷 السَّلام عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وَ علَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ الليْلُ وَ النَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ، السَّلام عَلَى الحُسَيْن وَ عَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ وَ عَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ وَ عَلَى أصْحابِ الحُسَينِ #اللهم‌صلی‌علی‌محمد‌و‌آل‌محمد‌و‌عجل‌فرجهم #السلام‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌المهدی‌(عج) #سلام‌علیکم‌و‌‌ر‌‌حمة‌الله 🌺✨ ⚘
﴾﷽﴿ بر نیزه سری روانه در صحرایی یک مشک و دو دست و غربت و تنهایی با لحن خوشی زینب کبری😔 می گفت: من هیچ ندیده ام بجز زیبایی ...✨ بخشی از کتاب📗 👇 زینب با دیدن آن‌همه پیکر شهید شوکه شد. روح‌الله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته‌ است. تندتند اشک‌هایش را پاک می‌کرد😭 تا بتواند روح‌الله را خوب ببیند. باورش نمی‌شد او همان روح‌اللهِ خودش باشد. دلش گرفت💔. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریده‌بریده گفت: خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم.😭 روح‌الله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو این‌جوری نفرستادم، انتظارم نداشتم این‌جوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید می‌شدی☝️، می‌گفتم حیف شدی. این‌همه تلاش، این‌همه زحمت، این‌همه سختی، با یه تیر از پا دراومدی⁉️تو رو باید همین طوری شهید می‌کردن. اشک‌هایش مدام می‌بارید. دستش را آرام کشید روی صورت روح‌الله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود.😭 با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.» با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشک‌هایش جاری شد.😢 @alvane
کافران و منافقان هر غلطی کنند عشق به امام حسین و یاد امام حسین و نهضت عاشورا از بین نمیره
💠از جام می ساقی کوثر مستیم 💠با ماه خراسان،عهد و پیمان بستیم 💠ای مردم عالم همگی گوش کنید 💠تا لحظه مرگ مطیع رهبر هستیم
یا زهرا س زیارت اربعین نصیبم کن😢 اللهم الرزقنا کربلا😢: سرباز شهید سعید کریمی از جوانان استان خوزستان در تاریخ 25 اسفند ماه به عنوان دومین فرزند خانواده در اهواز دیده به جهان گشود. این جوان رشید پس از پایان تحصیلات و دریافت مدرک کاردانی متالوژی به سربازی اعزام شد و در حال انجام خدمت در سپاه ولیعصر(عج) استان خوزستان بود. این جوان در صبح روز شنبه 31 شهریورماه سال 1397 در رژه_نیروهای_مسلح در اهواز حضور داشت و به همراه 23 نفر دیگر به شهادت رسید. پیکر پاک سرباز شهید سعید کریمی از شهدای مظلوم عملیات تروریستی 31 شهریورماه به همراه دیگر شهدای این عملیات با حضور کم نظیر مردم کشور در اهواز تشییع شد. پس از تشییع در اهواز پیکر پاک شهید کریمی به مسجدسلیمان منتقل شد و پس از آن در گلزار شهدای روستای هفت شهیدان از توابع شهرستان مسجدسلیمان آرام گرفت.
... رزمنده دفاع مقدس جواد صحرایی فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی » است ۹ ساله بود که وصیتنامه اش را نوشت خیلی ها به واسطه وصیتنامه اش او را می شناسند . وصیتنامه ای که بارها در جبهه ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت الله جباری خوانده شده است . «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کردم و اگر به رسیدم دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده » تصویر دیگر رزمنده کوچک به نام علی باسم الکعبی که درعملیات آزادسازی موصل شرکت کرده بود درسال ۹۶ به همراه پدرش به رسید به دلیل دارا بودن سنی کمتر از ۱۰ سال به عنوان کوچکترین شهید الحشد الشعبی معرفی شد. 🏴🏴🏴🏴⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ کانال مدافعان بانوی دمشق .شهید محمد رضا الوانی به امید شفاعت شهید کلیک کن👇 https://eitaa.com/alvane
سلام رفقا ✋😊 رسول خلیلی هستم خوشحالم که در جمع دوستان شهدایی هستم☺️
روایت پدر شهید  حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌کردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمی‌کنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شب‌های جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، می‌رفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌کرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت می‌کرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعه‌اش بود. صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌کرد و دوباره بلند می‌شد و می‌رفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح می‌گفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایه‌های ایمان و تقوایش را محکم کند.🌹
روایت از زبان پدرم از همان اول خودمان را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودیم. اصلا مطمئن بودیم که شهادت او حتمی است. کسی که در زندگی‌اش چنین مراحلی را طی کند، اگر شهید نمی‌شد، عجیب بود. ما افتخار می‌کردیم که پسرمان در مسیر دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام است. وقتی هم که خبر شهادتش را شنیدیم، سجده شکر کردیم. آن روز، اول صبح، باجناقم با من تماس گرفت. گفت حاج آقا کجایی؟ گفتم دارم می‌روم سر کار. گفت می‌توانی همین الان برگردی خانه؟.من یک کار واجب با شما دارم. من هم برگشتم. تا من را دید، گفت حاج آقا از رسول چه خبر؟ گفتم الحمدلله. چند روز پیش تلفنی باهم صحبت کردیم. گفت رسول هم به شهدا پیوست. گفتم رسول؟ گفت بله. گفتم انا لله و انا الیه راجعون. سجده شکر کردم و نماز شکر خواندم. مادرش هم همین طور. حقیقتا خدا را شکر کردیم که این نعمت بزرگ را به ما داد. من همیشه افسوس می‌خوردم که چرا در 60 ماه حضور در جبهه، توفیق شهادت پیدا نکردم. اما خدای متعال این طور خواست که ما بمانیم و پسری مثل رسول را تربیت کنیم که در این شرایط تهاجم فرهنگی دشمن به شهادت برسد و در جامعه نورافشانی کند.🌹
در بسیج، یک شب من ، مربی آموزشیم را کنار کشیدم .آن موقع سیزده سالم بود گفتم آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی می‌خواهم بگم ، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگی . تاکید می کنم که نه به پدرم نه به مادرم ونه به برادرم نگویید.من اول فکر می‌کردم. گفتم آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب می‌شود. دعا کنید ما شهید بشویم!🙌 آقا مرتضی همانجا چشمم پر اشک شد، رفت پشت چادرها و شروع کرد به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!🌹
رفقا شهید بسیار اخلاص عمل داشت و بعد از شهادت دو وصیتنامه از وی مانده است که یکی عمومی است و منتشر شده و یکی هم خصوصی بود که در آن آورده است: به افراد مستحق کمک می کرده و ما بعد از شهادت وی این موارد را فهمیدیم و حتی شهید یک وام 10 میلیون تومانی که من داشتم را گرفت و با آن برای خود وسیله نقلیه تهیه کرد و زمانی که به سوریه می رفت به مادر خود وصیت کرد که این سند ماشین به نام شما زدم و این سوییچ آن، من به سوریه می روم و اگر شهید شدم، بعد از من با توجه به گرفتاری های شغلی پدر، به همراه روح الله(برادر شهید) با این ماشین بر سر مزار من بیایید.🌹
روایت از طرف دوستم 💥ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی💥 اینو برای کسایی میگم که تا حالا نشنیدن این ماجرا رو این قضیه برای اسفند سال 92 این آقایی که میبینید کار خطاطی روی سنگ مزار رسول رو انجام داد... برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد که هنوز وقتی یادم میافته مو به تنم سیخ میشه و بغض گلوم رو میگیره صبح روح الله (برادر شهید) اومد دنبالم رفتیم بهشت زهرا منتظر شدیم حکاک اومد... یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه؟ گفتیم چه طور؟ گفت: اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی ما که خشکمون زد وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد...🌹
"خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان را رنجانده ام ، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! ، کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم..."🌹 قسمتی از دلنوشته #شهید_رسول_خلیلی
و ثواب هم دارد! ما تازه با بچه‌ها داریم پول جمع می‌کنیم که به‌خاطر ورود رهبری در مدرسه قربانی بکشیم. آقا معلم عصبانی شد وگفت خلیلی! باز دوباره شما در این مدرسه، روی حرف من حرف زدی؟ این مدرسه یا جای من است یا جای شما! گفتم من باید بروم! چون شما استاد ما هستید و احترامتان واجب است، من از این مدرسه می‌روم. به‌خاطر دفاع از ولایت، مدرسه را ترک کردم .ولی بعدش همراه پدرم به مدرسه رفتیم و به مدیر مدرسه اعتراض کردیم که باعث شد آن معلم اخراج بشه 🌹
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا و علی الخصوص 💠 شهید رسول خلیلی 💠 صلوات 🌹