eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
: ✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت ۱۷ خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم. دستـےبه روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم. دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست می گیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. امده ام دنبالت مثل بچه مدرسه ایا می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی آن هم حسابـے درباز می شود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند. می بینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے. یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت بمن می خورد و رنگت به یکباره می پرد!یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت می گویـے. یکدفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم _ اقا سید!علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من! به شانه ات می زند و باطعنه می گوید: _ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله می گویـے ،ازشان جدا می شوی و سمتم می آیـے. دسته گل راطرفت می گیرم _ به به!خسته نباشیدآقا!می دیدم که مسیر بادیدن خانوم کج می کنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم می پری _ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمی کنے؟ _ چرا جار بزنم زن گرفتم درحالی که می دونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم می دود.نفس عمیق می کشم _ حالا که فعلا نرفتی! ازچی می ترسی!از زن سوریت! _ نه نمی ترسم!به خدا نمی ترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !اصلا اینجا چیکار می کنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیرد!چقدربااخم دوست داشتنی تر می شوی.حسابی حرصت گرفته! _ حالا گلو نمی گیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمی تونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش می خندم) _ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!اما.. همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟ دستت را باکلافگی درموهایت می بری. _ نه رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم می کنی. _ هوف...برو خونه...تایچیز نشده. پشتت را می کنی تابروی که بازوات را می گیرم... ...
: ✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت ۱۸ پشتت را می کنی تا بروی که بازوات رامی گیرم... یک لحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش می شود تمام نگاه هاسمت ما می چرخد وتوبهت زده برمی گردی ونگاهم می کنی نگاهت سراسر سوال است که _ چرااینکاروکردی!؟آبروم رفت! دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازوات رامحکم گرفته ام. نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمی دانم فقط یک لحظه سرت راپایین می ندازی دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید! لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه. لبخند پیروزی روی لبهایم می نشیند.موفق شدم! همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو می پرد: _ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟ کلافه سعی می کنی عادی بنظربیایی: _ بعدن شیرینیشو میدم... یکی می پراند: _ اگه زنته چرا درمیری؟ عصبی دنبال صدامی گردی وجواب میدهی: _ چون حوزه حرمت داره.نمی تونم بچسبم به خانومم! این رامی گویی،مچ دستم رامحکم دردست می گیری و بدنبال خود می کشی. جمع راشکاف می دهی وتقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی ومن هم به دنبالت... نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم... به یک کوچه می رسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل می دهی و سمتم می آیـے. خشم ازنگاهت می بارد.می ترسم وچندقدم به عقب برمی دارم. _ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم که آب دادی _ مگه چیکارکردم؟. _ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه! به تمسخرمی خندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟ جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی _ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمی شه.هیچ وقت! وبسرعت می دوی وازکوچه خارج می شوی... دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه می کنم چون این احساس فرق دارد.. بندی است که هرچه درآن بیشتر گره می خورم آزاد ترمی شوم فقط نگرانم نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده... ... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
: ۱۹ ✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے موهایم رامی بافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم می بندم. زهراخانوم صدایم می کند: _ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور. درآیینه برای بار آخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش می بندد. به آشپزخانه می دوم سینےغذا را برمی دارم و بااحتیاط از پله ها بالا می روم.دوهفته از عقدمان می گذرد. کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمی زنم.صدایت می اید! _ بفرمایید! دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم. بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات. _ بفرمایید غذا آوردم! _ همون پایین میموندی میومدم سرسفره می خوردیم باخانواده! _ مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم. دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران می کشی و سکوت می کنی. سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم .خودم هم تکیه می دهم به تخت ودامنم رادورم پهن می کنم. هنوزنگاهت به قفسه هاست. _ نمیخوری؟ _ این چه لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سکوت می کنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم می شینی یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم! _ ریحان!این کارا چیه می کنی!؟ اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز! _ چیکار کردم! _ داری می زنی زیر همه چی! _ زیر چی؟تو می تونی بری. _ آره میگی می تونی بری ولی کارات...می خوای نگهم داری.مثل پدرم! _ چه کاری عاخه؟! _ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی می کنی نگهم داری.هردو می دونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه! _ چرانباشه!؟ عصبی می شوی.. _ دارم سعی می کنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمی مونم! جمله آخرت در وجودم شکست توبرایم نمی مانی می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامی گیرم و سمت خودم می کشم.و بابغض اسمت را می گویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری _ این چه کاریه اخه! دستت را ازدستم بیرون می کشی و باعصبانیت از اتاق بیرون می روی... میدانم مقاومتت سر ترسی است که داری از عاشقی. ازجایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قنددردلم آب میشود!اینکه شب درخانه تان می مانم! ... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشید
: ۲۰ ✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی! زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند... _ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید. این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای... حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے: _ بخواب! _ مگه شما نمیخوابی؟ _ من!...توبخواب! سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود... چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.. خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!! ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد... نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند! "ازچی میترسی!!بذار بیدار شه!تو زنشی.." ...
🔻عامل ترغیب زنان به و 🔹روزی حسن بن جهم به محضر امام (علیه‌السلام) مشرف شد. وی متوجه شد که حضرت، ظاهری آراسته دارد. با تعجب پرسید: «خضاب کرده‌اید؟!» امام فرمود: بله، با حنا و برگ نیل خضاب کرده‌ام؛ مگر نمی‌دانی که این کار، سودی فراوان دارد؛ از جمله آنکه همسر تو دوست دارد در تو همان و را ببیند که تو دوست داری در او ببینی، و زنانی [در اقوام گذشته] به دلیل کم‌توجهی شوهرانشان به آرایش خود، از دایره ، بیرون رفتند و شدند.» 🔹حضرت رضا علیه السلام در سخن دیگری فرمودند: «أَنَّ نِسَاءَ بَنِی إِسْرَائِیلَ خَرَجْنَ مِنَ الْعَفَافِ إِلَى الْفُجُورِ مَا أَخْرَجَهُنَّ إِلَّا قِلَّةُ تَهْیِئَةِ أَزْوَاجِهِنَّ» زنان یهود از عفت بیرون رفتند و فاسد شدند، و چنین نشدند مگر به دلیل کم‌توجهی شوهران به و خود. 🔹و نیز فرمود: «وَ قَالَ إِنَّهَا تَشْتَهِی مِنْکَ مِثْلَ الَّذِی تَشْتَهِی مِنْهَا» همسرت از تو همان را می‌خواهد که تو از او توقع داری. 📖منبع: مکارم الأخلاق، الفصل الثالث فی الخضاب.
‌ 🔴داستان واقعی جوانی که مشروب درست می‌کرد و با عنایت امام حسین(ع) عاقبت بخیر و نماز شب خوان شد❗️ 🔰در راه مشهد بودم برای آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام)؛ که بصورت تصادفی با یکی از زائران همسفر شدم. بنده در کنار این زائر بزرگوار نشسته بودن و خانم و تک پسرش نیز در جلوی صندلی اتوبوس نشسته بودند. بعداز این که باهم چنددقیقه‌ای صحبت کردیم؛ متوجه شدم که ایشان با پدر بنده حقیر، سلام علیکی دارند و همین سلام علیک باعث شد باهم خیلی گرم و صمیمی شویم. تا اینکه ایشان جذب حرف‌های بنده حقیر از اهل بیت و علما شدن و ایشان هم با این اوصاف، یک داستانی را شروع به گفتن کردند.. 🔻و ماجرای قصه از این قرار است که: 🍃در دوره سربازی با یک هم خدمتی دوست شدم که اصلاً به نماز و روزه هیچ اهمیتی نمیداد!! حتی وقتی موقع نماز میشد خودش را پنهان میکرد تا وضو نگیرد و نماز نخوانَد! کارش درست کردن مشروب و فروختن آن بود! حتی آیت الله خامنه ای(حفظه الله) را قبول نداشت و به سپاه هم ناسزا میگفت!! تا اینکه عروسی گرفت و مارو هم دعوت کرد.. ولی بعداز این عروسی و چندماه از ازدواج هم خدمتیمون که دیگه سراغی ازش نداشتم و یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و باهام صحبت کرد ولی طرز صحبت کردنش حدس زدم که شاید یک روحانی باشه! ولی بیشتر که باهم حرف زدیم متوجه شدم که دوست هم خدمتی‌ام هستش!!! بهش گفتم خودتی گفت آره دیگه خودم هستم دوست هم خدمتیت!!! و بهم گفت که با خانمم بیام منزلشون برای خوردن شام تا همدیگه رو ببینیم! من هم قبول کردم و رفتم خونشون... ناگفته نمونه که این دوست گمراه با این اوصاف به (علیهم السلام) و ویژه ای داشت و تا حد ممکن به میرفت! وقتی به داخل منزلشون رفتم دیدم یه جوون با یه قد و هیکل ورزشکاری و پیراهن آستین بلند و البته با ریش بچه هیئتی‌ها... که تعجبم رو خیلی بیشتر میکرد که این کجا و اون دوست هم خدمتی کجا؟؟!! یه چنددقیقه همدیگه رو باتعجب نگاه کردیم تا اینکه حرفامو باز کردم و گفتم تو واقعاً دوست هم خدمتی من هستی؟ گفت بله من همون دوست هم خدمتی تو هستم! 🌷ولی داستان خوب شدن من این هستش که: 🌿با کارهای ناپسندی که انجام میدادم در گمراهی آشکار بودم تا اینکه یه ندایی بهم گفت باید بری زیارت اباعبدالله الحسین! من هم چون به امام حسین و آقا ابوالفضل ارادت زیادی داشتم رفتم کربلا... در کربلا یه حسی بهم گفت از اربابت بخواه تا کمکت کنه و از این گمراهی تورو بیرون بیاره!! من هم از امام حسین و آقا ابوالفضل خواستم تا عنایت کنن و از این گمراهی خارج و اهل هدایت بشم... وقتی به ایران اومدم توبه کرده بودم و یه و یه مانعی خدایی باعث شد تا دور خلاف و مشروب رو خط بکشم و مثل قبلاً دیگه نمیتونستم مشروب درست کنم و بفروشم و بخورم.. و بعداز خوب شدنم نمازهایی که میخونم هستش و حتی ترک نمیشه و حتی حاضرم جانم رو برای رهبرمون آیت الله خامنه‌ای فدا کنم! 🍃 🌺🍃
🌺کلام امام زمان (عج) ای شیعه ما...! ظهوري نيست مگر به اجازه خداوند متعال، و آن هم پس از زمان طولاني و قساوت دلها و فراگيرشدن زمين از جور و ستم. 📚 الإحتجاج للطبرسي ،ج2،ص478
☘️ امام صادق علیه السلام: هر یک از شما که می‌خواهد دعایش مستجاب شود، درآمد خود را پاک کند و حق مردم را بپردازد. دعای هیچ بنده‌ای که مال حرامی در شکمش باشد یا مظلمه کسی به گردنش باشد، به درگاه خدا بالا نمی‌رود. 📗میزان الحکمه، ج2، ص: 31.
✍️امام علی عليه السلام فرمودند: ❤️مومن ڪسی است ڪه: ڪسبش حلال است. زیادی مالش را انفاق ڪند. زیادی سخنش را نگه می دارد. اخلاقش مهربان و رئوف است. با انصاف با ديگران برخورد مي كند. قلبش سالم از ڪینه و ڪدورت است. مردم از شرّش در امان باشند و به خیرش امیدوارند. 📚نصایح صفحۀ ۲۸۱
✨یادمون باشه شیطان😈 هیچ وقت نمیگه #نماز نخون❗️ 📛اول میگه چه عیبی داره نمازتو دیرتر بخونی❗️ 📛بعدش میگه نماز فقط وسیله است؛ مهم اینه دلت پاک باشه❗️ ❣️ الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَجْ ❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج مستحبه ولی گاهی اوقات هم واجبه ❌ وقتی ازدواج سخت و نشدنی باشه، گناهش گردن همه کسانیه که ازدواج رو دشوار کردن.. این کلیپ مهم رو برای همه بفرستید👆
ختم صلوات یادت نره امروز روز صلواته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتى غروب جمعه رسد، بی تو، آفتاب انگار بر گلوى خودش دار بسته است! می ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند در شهر: شاعرى ز جهان، بار بسته است! #این جمعه هم گذشت..... اللهم عجل لولیک الفرج ....
🖋📃 انتظار در عصر جمعه . . . . . ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ((دلنوشته انتظار . . . . .)) عصر های جمعه حال و هوای عجیبی داره... تو هر شلوغی و بروبیایی هم که باشی، بازم سنگینی و سکوت عصر جمعه رو روی دلت احساس می کنی. اصلا جمعه یعنی دلتنگی... یعنی غریبی... یعنی سکوت... یعنی تنهایی... یعنی بغض در گلو... صبحهای جمعه رنگ و بوی دیگه ای داره، مخصوصا اگه با عشق و عهد و ندبه شروعش کرده باشی، یه جور امید و شوق انتظار تو عمق وجودت جوانه میزنه. در عوض عصرهای جمعه یه سکوت و سنگینی و دلتنگی سر تا پای وجودت رو پر میکنه.... عصرهای روز جمعه برگ ها ساکت و بی سر و صدا کنار هم آروم میگیرند. درخت ها با متانت و وقار، تنهایی شون و به سیاهی شب پیوند می زنند. باد از هیاهو و هیجان می افته و سر به کوه و بیابون میذاره. پرنده ها هم دیگه شور شوق خواندن ندارن پس یه گوشه تو خلوت زندگی گیر میارن و به آسمون شب زده خیره میشن. حالا اگه به لحن غم زده شون دقت کنی زمزمه سمات رو احساس میکنی... عصر جمعه فرصت مناسبیه که یه گوشه خلوت بشینی و به روزهای از دست رفته عمرت یه نگاهی بندازی. با خودت میگی یه جمعه دیگه هم گذشت... این جمعه هم مثل جمعه قبل و قبل تر. اما یه فرق کوچک با جمعه های گذشته پیدا کرده اونم یه دلتنگی بیشتر. یه افسوس عمیق تر و یه آه سوزناکتره... با خودت میگی این هفته هم مهدی فاطمه نیومد. حتما آماده نبودیم. از خودت می پرسی، نکنه مسافرمون اومده و دیده خونمون آماده پذیرایی از مهمون نیست و از دم در برگشته...؟ حالا که دیگه گذشت. گفتن چه فایده ای داره؟ الان تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سعی کنی آدرس جاده انتظار رو پیدا کنی و قدم بذاری تو جاده انتظار... و نگاه کنی به انتهای جاده. تا بلکه مسافری که منتظرشی از راه سر برسه و اون وقته که دیگه میرسی به آخر جاده انتظار. راه و رسم جاده انتظار که بیشتر از این نمی شه... حالا تا جمعه دیگه باید چشمت به انتهای جاده باشه. تا بلکه به حرمت چشمهای منتظرت هم که شده از سر کوچه بن بست دل ما هم گذر کنه... اللهم عجل لولیک الفرج ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤❤❤🍃 «جمعه احوال عجيبي دارد هر كس از عشق نصيبي دارد» 🍃❤ «در دلم حس غريبي جاري است و جهان منتظر بيداري است» 🍃❤ «جمعه، با نام تو آغاز شود يابن ياسين همه‌جا ساز شود» 🍃❤ «جمعه يعني غزل ناب حضور جمعه ميعاد گه سبز حضور» 🍃❤ «جمعه هر ثانيه‌اش يكسال است جمعه از دلهره مالامال است...» 🍃❤ « ابر چشمان همه باراني است عشق در مرحله پاياني است» 🍃❤ «كاش اين مرحله هم سر مي‌شد چشم ناقابل ما تر مي‌شد» 🍃❤ جمعه یعنی انتظار بی کران جمعه یعنی دور شو از دیگران 🍃❤ جمعه یعنی طالب مهدی شدن جمعه یعنی ضد بد عهدی شدن 🍃❤ جمعه یعنی آرزوی فاطمه جمعه یعنی گریه بی واهمه 🍃❤ جمعه یعنى مست و بی پروا شدن جمعه یعنی عاشق زهرا شدن 🍃❤ جمعه یعنی تیغ در دست علی جمعه یعنی هستی هست علی 🍃❤ جمعه یعنی با شهیدان ساختن جمعه یعنی برقه برانداختن 🍃❤ جمعه یعنی با یتیمان خوب باش جمعه یعنی ساده و محبوب باش 🍃❤ جمعه یعنی درد را درمان کنی جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی 🍃❤ جمعه یعنی یک بهانه یک نفس جمعه یعنی شاد بیرون از قفس 🍃❤ جمعه یعنی عید، یعنی پاک شو همنشین انجم و افلاک شو 🍃❤ جمعه یعنی با خودت آسوده باش جمعه یعنی آنچه او فرموده باش جمعه یعنی یک ندا صاحب الزمان
✒📚 توصیه‌های امام زمان (عج) به شیعیان ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ✳به راستی چقدر به اینها عمل می‌کنیم؟ ۱-از خداوند، جل جلاله، بترسید و تقوا پیشه کنید. ۲-به ما در بیرون آوردن شما از فتنه و امتحانی که بر شما روی آورده است کمک کنید. ۳-عهد می‌کنم که هر کدام از شیعیان که راه تقوا را در پیش گیرد و هر آنچه که لازم است [و حق خداست] از مال خود خارج کند، از فتنه‌ی گمراه‌کننده و رنجهای ظلمانی در امان باشد. ۴-هر کدام از شیعیان، در بخشش اموالی که خداوند به او داده به کسانی که خداوند فرمان داده است بخل ورزد، در دنیا و آخرت زیانکار خواهد بود. ۵-اگر شیعیان ما در وفا نمودن به عهد و پیمانی که از ایشان گرفته شد، همسو و یک‌دل شوند، دیدار ما از ایشان به تأخیر نخواهد افتاد. ۶-ظهور ما به تأخیر نیفتاده مگر به سبب اعمال ناپسندی که از ایشان سر می‌زند و خبر آنها به ما می‌رسد. 📚توقیع به شیخ مفید ۷-از خدا بترسید ؛ و از ما اطاعت کنید؛ و از راه راست منحرف نگردید. ۸-نیت خود را، مطابق سنت آشکاری که به شما گفتم، با دوستی، به سوی ما برگردانید. 📚توقیع به ابن ابی‌غانم قزوینی و جماعتی از شیعیان ۹-اموال شما (خمس و زکات) را قبول نمی‌کنیم مگر اینکه پاک و طاهر باشد... هر کس می‌خواهد عمل کند و هر که نخواهد نکند ؛ چرا که ما به آنچه شما دارید نیازی نداریم. ۱۰-ظهور و فرج در دست خداست و کسانی که وقت رای آن تعیین می‌کنند دروغگو هستند. ۱۱-در مسایلی که روی می‌دهد به فقهاء مراجعه کنید؛ زیرا که ایشان حجت من بر شمایند و من حجت خدایم بر ایشان. ۱۲-منتفع شدن از من در ایام غیبتم، مانند استفاده از خورشید است زمانی که ابر روی آن را پوشانده باشد. ۱۳-درباره چیزهایی که به درد شما نمی‌خورد سؤال نکنید، و در دانستن چیزهایی که از دانستن آنها معاف شده‌اید خود را به سختی نیاندازید. ۱۴-برای تعجیل فرج بسیار دعا کنید؛ چرا که همین فرج شماست. 📚توقیع به اسحاق بن یعقوب ۱۵هر کس بدون اجازه ما در اموال مربوط به ما (خمس، زکات و وقف) تصرف کند، از جمله ظالمین است و ما در روز قیامت شاکی او خواهیم بود. 📚توقیع به محمد بن جعفر اسدی ۱۶-آیا نمی‌دانید که خداوند از زمان حضرت آدم تا حال، برای مردم ملجأ و پناهی قرار داده که به ایشان پناه برند و راهنمایانی تعیین کرده که به سبب آنها هدایت یابند. هر زمان که نشانه‌ای از آنان پنهان شد نشانه‌ی دیگر آشکار گردید و هر وقت که ستاره‌ای از ایشان غروب کرد ستاره‌ی دیگر طلوع نمود؛ و وقتی که خدای عزوجل امام حسن عسکری (ع) را به سوی خود برد گمان ننمایید که واسطه میان خود و مخلوقاتش را قطع نموده است. هرگز چنین چیزی نشده و نخواهد شد تا وقتی که قیامت برپا شود. 📚توقیع به محمد بن ابراهیم بن مهزیار ۱۷-آیا نمی‌دانید که روی زمین از حجت خدا خالی نمی‌گردد ؛ خواه آن حجت، ظاهر باشد و خواه پنهان. ۱۸-مردم پیروی از خواهش‌های نفسانی را از خود دور کنند؛ و همانگونه که [پیش از غیبت] رفتار می‌نمودند رفتار کنند؛ و امری که از آنان پوشیده و پنهان شده است را جستجو ننمایند... و بدانند که حق با ما و در نزد ماست. 📚توقیع به عمری و پسرش ✳توضیح: توقیع، در لغت به معنای امضاء، نامه و فرمان، و دراصطلاح حدیثی به معنای بخشی از نوشته‌های ائمه اطهار (علیهم السلام) است. بیشتر توقیعات از سوی امام عصر (عج) صادر گردیده است. واژه توقیع نخستین بار در روایتی از امام کاظم (ع) به معنای یادداشتی که امام در زیر یک نامه نوشته دیده شده‌است. امروزه وقتی سخنی از «توقیع» به میان می‌آید، ذهن به توقیعات حضرت مهدی (ع) منصرف می‌گردد. ارسال توقیعات برای شیعیان، معمولاً توسط وکلای امام صورت می‌گرفت. نواب اربعه امام عصر وکیلانی در شهرهای مختلف داشتند که توقیعات از طریق آنها انتشار می‌یافت. 📚در کتاب کمال الدین شیخ صدوق، غیبت شیخ طوسی، احتجاج طبرسی و بحارالانوار مجلسی، حدود هشتاد توقیع از سوی امام زمان (عج)‌ نقل شده است که محتوای آنها، برخی خطاب به سفرا و نواب خاص است و برخی خطاب به علماء و فقهاست. برخی در پاسخ به سؤالات است و برخی در تکذیب کسانی است که به دروغ ادعای امامت یا نیابت از طرف آن حضرت را داشتند. 📚منبع توصیه‌ها: علامه محمدباقر مجلسی؛ مهدی موعود ؛ ترجمه حسن بن محمد ولی ارومیه‏ ای؛ قم: انتشارات مسجد مقدس جمکران، ۱۳۸۰؛ ج۲ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چـــه كَـسـى مـــى گـويـد: روىِ زَمــيـن اسـت !!؟؟ مَـــن كَـسـانـى را ديــدم رفـتـه اَنــد تــا بـــالا ..... تـــا اوج ...... فــارغ از هــر كِــشـشــى
رمان ۲۱ چند تقه به در می زنم و وارد اتاق می شوم. روی تخت دراز کشیده ای و سِرُم دستت را نگاه می کنی. با قدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم. از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک می کنم. نفس عمیق می کشی و همان طور که نگاهت را از من می دزدی زیر لب آهسته می گویی: همه چیز رو گفت؟ – کی؟ – دکتر. به سختی لبخند می زنم و روی ملحفه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده، دست می کشم. – این مهم نیست. الآن فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا. تلخ می خندی. – می دونی؟ زیادی خوبی ریحانه. زیادی! چیزی نمی گویم. احساس می کنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست درسینه نگه داشته ای. – تو الآن می تونی هر کاری که دوست داری بکنی. هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم. لب هایت را روی هم فشار می دهی. – گر چه فکر می کردم گفتن با نگفتنش فرق نداره. به هر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی یعنی… بغضت را فرو می خوری. – یعنی… بالاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من همون اوایلش پشیمون شدم از این که چرا نگفتم. در حالی که این حق تو بود. ریحانه! من نمی دونم با این همه حق الناسی که ….چه جور توقع دارم منو… این بار بغضت کار خودش را می کند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را به خود می گیرد. – نمی دونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری. دوست نداشتم ته این زندگی این جور باشه! می خواستم… می خواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه. ریحانه من دلم یه سربند می خواست رو پیشونیم… که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه. دلم پرپر زدن تو مرز رو می خواست. اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله… به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم. فکر می کردم رفتنم دست خودمه. ولی الآن…الآن ببین چه جوری اینجا افتادم. قراربود یک ماه پیش برم. قرار بود… دیگر ادامه نمی دهی و چشم هایت را می بندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان می دهم و دستم را روی موهایت می کشم. – چرا این قدر ناامیدی؟ عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب می شه. نمیگم برام سخت نبود، لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم می فهمیدم هم فرقی نمی کرد. به هرحال تو قراربود بری و من پذیرفته بودم. این که تو فقط فقط می خوای نود روز مال من باشی. با کناره کف دستم، اشکم را پاک می کنم و ادامه می دهم: ما الآن بهترین جای دنیاییم. پیش آقا امام رضا (ع). می تونی حاجتت رو بگیری. می تونی سلامتیت رو… بین حرفم می پری و می گویی: ریحانه حاجت من سلامتی نیست. حاجت من پریدنه. پریدن. به خدا قسم سخته که همکلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توی کمتر از سه هفته، خبر شهادتش بیاد. کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا می خورد، رفت. به خدا دیگه خسته شدم. می ترسم، می ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم. می فهمی؟ دلم یه تیر هدف به قلبم می خواد. ملحفه را روی سرت می کشی و من از لرزش بدنت، شدت گریه کردنت را می فهمم. کنارت می نشینم و سرم را روی تخت می گذارم. “خدایا! ببین بنده ات رو. ببین چقدر بریده. توکه خبر داری از غصه هر نفسش. چرا که خودت گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید”    گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود، اما عشقی که از تو به درون سینه ام داشتم مانع می شد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر می مانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت. هیچ کس نمی دانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمی شوند.    حالت اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات اخیرت را می گفتی. این که شیمی درمانی نکردی، به خاطر ریزش موهایت. هرچند دکترها گفته بودند که به درمانت کمکی نمی کند و فقط کمی پیشروی راعقب می اندازد. این که اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی، دنبال کارهای پزشکی ات بودی. هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت. همه می گفتند آنقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز حالت بد می شود و نه تنها کمکی نمی توانی بکنی، بلکه فقط سربار می شوی و این تو را می ترساند. از حمام بیرون می آیی و من در حالیکه جانماز کوچکم را در کیفم می گذارم، زیر لب می گویم: عافیت باشه آقا. غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان می دهی و سمتم می آیی.
۲۲ دستم را دراز میکنم، حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای، برمی دارم و به صندلی چوبی مقابل دراور اشاره می کنم: بشین. با تعجب می گویی: می خوای چی کار کنی؟ – شما بشین عزیز. می نشینی. پشت سرت می ایستم. حوله را روی سرت می گذارم و آرام ماساژ می دهم تا موهایت خشک شود. دست هایت را بالا می آوری و روی دست های من می گذاری. – زحمت نکش خانوم. – نه زحمتی نیست. زود خشک بشه تا بریم حرم. سرت را پایین می اندازی و در فکر فرو می روی. در آینه به چهره ات نگاه می کنم: به چی فکر می کنی؟ – به اینکه این بار برم حرم، یا مرگمو می خوام یا حاجتم رو. و سرت را بالا می گیری و به تصویر چشمانم در آینه خیره می شوی. دلم می لرزد. این چه خواسته ای است! از تو بعید است! کار موهایت که تمام می شود، عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت می زنم. چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده ات می کنم. چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز می گیری و می ایستی. مضطرب نگاهت می کنم. – چی شد؟ – هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت. – مطمئنی خوبی؟ می خوای برگردیم هتل؟ – نه خانوم. امروز قراره حاجت بگیریما. لبخند می زنم، اما ته دلم هنوز می لرزد. نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی می گیری و با دو نِی کنارم می آیی. – بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آب میوه ها تلخ می شه. به دو نِی اشاره می کنم. – ولی فکر کنم کلاً هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما. می خندی و از خجالت، نگاهت را از من می دزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت با تو، حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه می کنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس می زنی و درد می کشی، اما من تمام تلاشم را می کنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت می کنم و سرم را روی شانه ات می گذارم.  این اولین بار است که این حرکت را می کنم. صدای نفس نفس زدنت را حالا به وضوح می شنوم. دیگر تاب ندارم. دستت را می گیرم و می گویم: می خوای برگردیم؟ – نه من حاجتمو می خوام. – خب به خدا آقا میده. تو الآن باید بیشتر استراحت کنی. مثل بچه ها بغض و سرت را کج می کنی. – نه یا حاجت یا هیچی. از وقتی من فهمیده ام شکننده تر شده. همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد می شود و درست در چند قدمی ما، سمت چپمان می نشیند. نگاه پر از دردت را به مرد می دوزی و آه می کشی. مرد می ایستد و برای نماز اقامه می بندد. تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو می بری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری. سرت را چند باری به چپ و راست تکان می دهی و زمزمه می کنی: هوای این روزای من هوای سنگره. یه حسی روحمو تا زینبیه می بره. تا کِی باید بشینمو خدا خدا کنم؟ به عکس صورت شهیدامون نگا کنم؟ باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت، نفس هایت به شماره می افتد. نگران دستت را فشار می دهم. “نفس نزن جانا که جانم می رود.” … 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید