#خاطرهنگاری_یک_طلبه
#طرح_نوجوان_نهال
با نگاههای عجیب و پر از سوال اما ساکت بودند. باید مرحله یخ آب کنی اجرا می کردم. باشون دست دادم و شروع به خوش و بش. کم کم افتخار صحبت دادن. اما نگران و فراری ازین بودن که بخوام بهشون گیربدم. دختران معصومی که خسته از درس، به دنبال تفریحات نداشته فقط مکانی برای تخلیه هیجان نیاز داشتن. اما متاسفانه وجود نداشت. با رابط بزرگوار صحبت کردم. قرارشد همان مکان کوچک زیر پارکینگ، بشه پاتوق بازی ما..اولش بچها نه آوردن و وسط حیاطو انتخاب کردن. باشون رفتم. مکان مناسبی نبود و از هرطرف دید داشت. گفتم بچها ما رفیقیم مگه نه؟! گفتن بله. گفتم پس بخاطر رفیقتون بیاید اونجا. زهرا که لیدرشونه بهشون گفت: ناز نکنید بچها و رو به من با محبت گفت: میایم هرجا شما بگین.. و اون شب زیر پارکینگ شد باشگاه کوچک شادی ما. نیکی که از همه شر و شورتر بود و دستشو که کمی زخم شده بود فوت می کرد یواشکی درگوشم پرسید: شماهم از بسیجین!؟خندیدم و دستشو گرفتم و گفتم دخترم دستت می سوزه برو خونه پماد بزن و مراقب دستای نازنینت باش. دستشو دراز کرد سمتم و محکم فشارداد. و موند برای بازی....
قبول دارم پوشش همه هویت یک دختره. اما نوجوانی که در اوج امیالش در معرض این همه سموم فضای مجازی و رسانه ایه و کسی نبوده راهو نشونش بده خداییش خوب بودن براش سخت نیست!؟ اون پوشیده نیست و از نظر بعضی یه آدم جلفه. اما ما چقدر همدلش بودیم و بهش نزدیک شدیم؟چقدر امکانات واسه دخترامون فراهم کردیم برای خوب موندن؟ وقتی مجتمعها رو میساختن هیچ کس نبود که تو این فضای بزرگ حیاط مجتمع، مکان کوچک سرپوشیده ای هم برای بانوان تعبیه کنه
#کلبه_کرامت_شهید_مغفوری
#پایگاه_تخصصی_کودک_نوجوان
#پایگاه_معصومیه
#حوزه_حضرت_آسیه