آن خیابان خاکـۍ و ماشینِ عتیقهی کنار
جادھ .. آن خانہ قدیمی کھ دیوار آجرۍ
داشت، آن باغچہی کوچکـ و گلدان سنگی
ترکخوردهاش؛ همہ و همہ در شھرِ بزرگ
گم شد.
ــــــــــــــــ ـــ
• برداشتی از قلمِ سعید سامانينیا .
خانۀ قدیمی مادربزرگ، پناهِ آخرهفتہهای
ماست. از زمانی که زنگ خانه را بزنی، تا
زمانی که گل بوسهی خداحافظۍ بدرقھ
راهت شود .. سفرهاش یک رنگ و دیوار
هایش بـوۍ نم برکت میدهد. حیـاطِ آن
همیشه، گلھا و درختچہها را باردار است.
ـ ـ حوض کوچکـۍ دارد که میشود، قایقِ
بیخیالیات را روی آن بیاندازي و حرکت
آرامِ آب را بہ نظاره بنشینی. خانہ قدیمیِ
مادربزرگ همان جایـیست کھ براۍ چند
ساعت، میشود خودت باشی و آسمان را
آبيتر ببینی :))
~ فاطمھ ناظم .
[؛]
هر از گاهی باید راهی محلههای قدیمی
تهران شد؛ همانها که هنوز بوی زندگـۍ
میدهند، همانها که نزدیک عید فرش و
گلیم از سر دیوارهـایش آویزان میشود؛
جایـۍ کھ با آیفونهای تصویری بیگانھ
است و هنوز کلونها بر درها خودنمایـی
میکنند. کلونها و کوبہهایی کہبرای زن
و مرد متفاوت بود ـــــ حتی برای مسافر
غریبی که از شهری دیگر میآمد، کہ بہآن
غریبـکوب میگفتند. وقتی کسی از شهری
دیگر میآمد و جایی برای ماندن نداشتـ،
اولین کوبهۍ غریبکوب را میکوفت به
امید باز شدنِ در .. درست همانند من که
آرزویکوبیدنِ کلونھا را به دوش انداختہ
و وجب بہ وجب این شھر را ميگردم !