فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش ترکیه و آذربایجان به رزمایش...😂😂😎😎
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بچه شیعه با امام حسین (ع) بیعت میکنه
بچه شیعه مثل حضرت ابوالفضل دست رد به دشمنان اهل بیت میزنه
نوچه سعودی وهابی فهمیدی! بچه شیعه مثل شهید سردار سلیمانی سلام شیطان بزرگ آمریکا رو نمیده چه برسه به تو نوکر وهابی
🆘 @Childrenofhajqasim1399
#شهیدانـہ🕊
دوستشمیگفت:یہشبتوخواب
دیدمشبھشگفتممحمدࢪضااینقدࢪاز
حضࢪتزھراۜدمزد؎آخࢪشچیشد؟
گفت:همینڪہتوبغلفࢪزندشمھد؎؏ـج
جاندادمبࢪایمڪافیست:)
#شھیدمحمدࢪضاتوࢪجےزاده
آمال|amal
تا به حال دقت کردی رفیق
بند های دست 14 تاس و به تعداد چهارده معصوم است
تعداد انگشت یک دست 5 تاس که دو تا معنی میدهد به تعداد پنج تن از آل عبا (حضرت محمد ، حضرت علی ، حضرت فاطمه ، امام حسن ، امام حسین )
و یه معنی که خیلی مهمه که خیلی ها نمیدونن『الله』
خدایـا مـا رو ببخش که هر گـناهی اومــد با دستـمـان کردیـم
→@Childrenofhajqasim1399←
#چادرانہ
مرحبا بہ اون دخٺرے ڪہ...
ٺو خیابوݩ،
وقٺی دوسہ ٺا پسر شر و لاٺ میبینہ بہ جاے ناز و عشوه،
چادرشو محڪم ٺر میگیره و غرورش میزنہ بیروݩ و اخماش میره ټوهم!
مرحبا!!!...🍃👏🏻
#حجاب
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 آمدهام، آمدم ای شاه پناهم بده
🏴 السلام علیک یا علیابن موسیالرضا
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_سوم بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند.میناو مهری شب وروز گریه می کر
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_سی_سوم
همه باهم تصمیم گرفتیم که به آبادان برگردیم.اما راه آبادان بسته شده بود.قسمتی از جاده ی آبادان وماهشهردست عراقی هابود.از راه زمینی نمیشدبه آبادان رفت.دو راه برای رفتن به آبادان بود؛یااز طریق شط وبا لنج،یا ازهوا با هلیکوپتر،وسایلمان را جمع کردیم.هرکدام یک چیزی در دستمان بود.فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و فریمزو بخاری و...یک مینی بوس پیدا کردیم.راننده ی مینی بوس همراه با زن وبچه اش بود.داستان ما را فهمید و ما را به ماهشررساند.در ماهشهر ستادی بودکه به آن ستاد اعزام می گفتند.ستاد اعزام به کسانی که می خواستندبه آبادان بروند،برگ ورود یا به قول خودشان برگ عبور میداد.من به آنجا رفتم و ماجرای مشکلات خانواده ام را گفتم.مسئول ستاداعزام گفت"خانم،آبادان امنیت ندارد.فقط نیروهای نظامی درآبادان هستند.همه ی مردم شهرفرار کرده اندو خانواده ای آنجا زندگی نمی کند."
ستاداعزام خیلی شلوغ بود.مرتب عده ای می رفتندو عده ای می آمدند.من به مسئول ستادگفتم" یا به من در ماهشهریک خانه برای زندگی بدهیدیا به من و خانواده ام نامه بدخیدکه به خانه ی خودم در شهرم برگردم." مسئول ستادکه هیچ امکاناتی نداشت قبول کرد و به من نامه ی عبور داد.دیگر به هیچ عنوان حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم.مینا نذر کرده بودکه اگر به آبادان برسیم،زمین آبادان را ببوسدو هفت بار دور خانه بچرخد.انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم.آبادان و خانه ی سه اتاق ی شرکتی،بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید؛بهشتی که همه ی ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
با اسباب و اثاثیه ی مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم.بابای مهران که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان باخبرشد.خودش را به بندر امام رساندتا جلوی ما را بگیرد.اما نه او، که هیچ کس نمی توانست جلوی ما را بگیرد.تعداد زیادی از رزمنده هامنتظر سوار شدن به لنج بودندتعدادی از مردهای آبادانی هم که که در دستشان گونی و طناب و کارتن بود.می خواستند به شهر برگردندو اثاثیه ی خانه شان را خارج کنند.برخلاف آنهاما باچرخ خیاطی و فرش و رختخواب و ظرف و ظروف در حال برگشتن به آبادان بودیم.آنها به حالت تمسخر به ما نگاه می کردند.یکی از آنها به مسخره گفت" شما اثاثیه تان را به من بدهید،من کلید خانه ام را به شما می دهم برویدآبادان اثاثیه ی ما را بردارید"
بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود.اوبا عصبانیت اسباب و اثاثیه را از ما گرفت و به خانه ی خواهرش در ماهشهر برد.ما شش تا زن، با شهرام که تنها مرد کوچک ما زنها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم.همه ی مسافرهای لنج ، مرد بودند. علی روشنی پسرهمسایه مان در آبادان ، همسفر ما بود.وقتی او را می دیدیم دلمان گرم می شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم.اویل بهمن 59بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود.از شدت سرمابه هم چسبیده بودیم.اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و می خواستیم یک مسیر طولانی را روی آن باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم.توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمی آوردم. بابای مهران هم قهر کرده بود و رفته بود.اگر خدای ناکرده اتفاقی برای ما می افتاد، مقصر من می شدم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀