eitaa logo
آمال|amal
361 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌿|🌹• میگن‌آدم‌ها خیلـی‌شبیه‌ڪتاب‌هایی‌ڪه📚‌ میخونند؛میشـن... رفیق . . . ! نزار‌خاڪ‌بخوره روۍمیز☝️ اگر‌میخواۍ‌بنده‌واقعی‌‌باشی، قرآن‌بخون وعمل‌ڪن بعد‌شبیه‌اونۍ‌میشی‌ڪه‌خدا‌میخواد...🙂 عشاق الحسین
هدایت شده از آنچه باید بدانید✨
🌱 @montazran59 بیاین خب!(: ⁦(。◕‿◕。)➜⁩ بریم خب🚶
کاش اخر دیکته پرغلط زندگی ام بنویسی: با ارفاق شهادت📎:) ╔═❀•✦•❀═══════════╗ @Childrenofhajqasim1399 ╚══════❀•✦•❀══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(🌿.) در وصف محمد همین بس که یک نفر بود اما تبدیل به چند نفر، چندصدنفر و…. شد او دنیای بی کران رحمت، عطوفت و مهربانیست…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ تمدنی که برای یک تیشرت، به مادرش چوب حراج میزنه! و به این کارش افتخار میکنه!!
آمال|amal
:)🌿
• . "دختر‌شھید‌مصطفی‌بدرالدیـن‌ذوالفقـار" در‌یک‌مصاحبھ‌بعد‌از‌شھادت‌شھید جھادمغنیھ‌مـےگوید.. . "چطور‌مـے‌توانیم‌بچھ‌های‌مردم‌را بفرستیم‌جَھاد‌و‌بچھ‌های‌خودمان‌را نگھداریم،جهاد‌روسفیدمان‌کرد..:)🌸 . عشاق الحسین
-رسولی آمد و شد عرش اعلیٰ ز نور مصطفیٰ روشن ترین ها همان نورے که با میلاد صادق مصفآ شد تمام کل دنیا🎊💙 عشاق الحسین
"تو چہ ڪردے ڪه دلم , اینهمہ خواهان تو شد...!((:♥! 🌱!
• • امشب خیلی شبِ قشنگیه :) امشب خیلی شاد باشید امشب خیلی دعا کنید ... امشب بخشش و مھربونی فراوونه ! شوخی کھ نیست ولادتِ ! رحمة‌للعالمینِ ها با محبت‌ترینه ها امشب بھ زهرایِ یکی یه دونه‌ـَش قسمش بدید بھ میوه‌ی دلش "آقا‌امام‌صادق«؏»"؛ امشب دعا کنید ؛دعا‌کنید‌ برای‌ ظھور‌ مولاجانمون‌مھدۍ«عج»... دعاکنید بھ زودیِ زود برسه روزی کھ گنبدِ خضراش تو فاصله‌ۍ دو قدمیِ چشمامون باشه و چیلیک چیلیک بھ جای عکس پلک بزنیم و اشک شوق بریزیم :) سفری بدونِ وجودِ نحسِ وهابیت و امثالش ‌... دعا برا خلاصی از شر ویروس‌ منحوس کرونا ...شِفای‌تمام‌ بیماران و... و خلاصه اینکھ ؛ امشب رو از دست ندید ! + :)...🌱🌸 🖋• یامهدۍ‌ادرڪني •• عشاق الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼•امشب‌سخن‌ازجان‌جهان‌بایدگفت 🌸•توصیف‌رسول‌انس‌وجان‌بایدگفت 🌼•درشام‌ولادت‌امام‌صادق 🌺•تبریڪ‌بہ‌صاحب‌الزمان‌بایدگفت 🌸 ❤️
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... #قسمت_چهل_دوم ماه آخری که در محله ی دستگرد بودیم،مینا و مهری همراه مهران به ا
... 🌲🌱 چند ماهی از رفتمان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و ما باز دورهم جمع شدیم .با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت.چند روزی که بچه هاپیش ما بودند.زینب مرتب می نشست و از آنها می خواست که از خاطرات مجروحین و شهدا برایش تعریف کنند؛از لحظه ی شهادت شهدا ،از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان. در خانه ی جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بودو به اصطلاح اتاق او بود.زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت،به آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می کرد.بعد همه ی حرف ها را در دفترش جمله به جمله می نوشت.زینب در خانه که بود، یا می خواند ومی نوشت یا کار می کرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود.چندتا دفتر یادداشت داشت . از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسهای اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرلنی های امام و خطبه های نماز جمعه،همه را در دفترش می نوشت.خیلی وقتهاهم خاطراتش را می نوشت ،اما به ما نمی داد بخوانیم .برنامه ی خودشازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دوسال مو به مو انجام می داد.هر دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفت.ساده می خورد ،ساده می پوشید و به مرگ فکر می کرد.بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف می کرد یا می خواند،گاهی هم هیچ نمی گفت.به مینا و مهری می گفت"شما در جبهه هستید،از خدا خواسته اید که شهید بشوید؟آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟" بعد از اینکه این سوال را می پرسید،خودش ادامه می داد"البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند،اگر در رختخواب هم بمیرد،شهید است." با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم ،اما وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین می دیدم ،حاضر بودم که مینا و مهری اورا با خودشان ببرند.اما آنهاو همینطور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه می دانستند. در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنهابود. بعد از برگشتن بچه ها به جبهه ،باز ما تنها شدیم .زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت.به جامعه زنان و بسیج هم می رفت.بعضی از کلاسها را با شهلا می رفتند. در مدرسه از همان ماههای اول ،گروه سرود و تئاترتشکیل داد:"گروه تئاتر زینب"،"گروه سرود زینب".از همان بچه گی اش با من روضه ی اما حسین(ع)می آمدو برای حضرت زینب(س) و امام حسین(ع)خیلی گریه می کرد. از وقتی راهی راشناخت،از اسم میترا خوشش نمی آمدو بارها هم از مادر بزرگش خرده گرفت که چرا اسمش را میترا گذاشته . دنبال فرصتی می گشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی او را میترا صدا نزند. در دبیرستان با چند دختر که همفکر خودش بودند، دوست شد. اکثرا بچه های بیمارستان بی خیال و بی حجاب بودند.این چند نفردر دیبرستان فعالیت تربیتی می کردندو به کلاسهای بسیج هم می رفتند. زینب یکی از روزهایی که روزهایی که روزه گرفته بود،دوستهایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو خورشت سبزی درست کرده بودم.قرار بود آن شب زینب و یکی دوتای دیگر از دخترها اسمهایشان را عوض کنندو اسم مدهبی بگذارند. دوستهایش بدقولی کردند و نیامدند.زینب خیلی ناراحت شد.به اش گفتم "مامان چرا ناراحت شدی؟خودت نیت کن واسمت را عوض کن." ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀