eitaa logo
آمال|amal
362 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗لطفا ما رو زیاد کنین💗 💛لطفا ما رو زیاد کنین💛 💚لطفا ما رو زیاد کنین💚 💙لطفا ما رو زیاد کنین💙 ❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️ 💜لطفا ما رو زیاد کنین💜 💗لطفا ما رو زیاد کنین💗 💛لطفا ما رو زیاد کنین💛 💚لطفا ما رو زیاد کنین💚 💙لطفا ما رو زیاد کنین💙 ❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️ 💜لطفا ما رو زیاد کنین💜 💗لطفا ما رو زیاد کنین💗 💛لطفا ما رو زیاد کنین💛 💚لطفا ما رو زیاد کنین💚 💙لطفا ما رو زیاد کنین💙 ❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️ 💜لطفا ما رو زیاد کنین💜 💗لطفا ما رو زیاد کنین💗 💛لطفا ما رو زیاد کنین💛 💚لطفا ما رو زیاد کنین💚 💙لطفا ما رو زیاد کنین💙 ❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️ 💜لطفا ما رو زیاد کنین💜 💗لطفا ما رو زیاد کنین💗 💛لطفا ما رو زیاد کنین💛 💚لطفا ما رو زیاد کنین💚 💙لطفا ما رو زیاد کنین💙 ❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️ 💜لطفا ما رو زیاد کنین💜 💗لطفا ما رو زیاد کنین💗 💛لطفا ما رو زیاد کنین💛 💚لطفا ما رو زیاد کنین💚 💙لطفا ما رو زیاد کنید💙
『°🌿°』 💭| بزرگے‌مۍگفت ↓ _قَدر‌ِدلاتونو‌بدونید هَر‌دݪۍ‌واسه‌ارباب‌‌نِمیشڪنه _قَدرِ‌چشماتو‌نو‌بدونید هَر‌چشمۍ‌واسه‌ارباب‌گریون‌نِمیشه _قَدر‌خودِتونو‌بدونید هَر‌ڪسی‌لیاقَتِ‌‌نوڪرۍ‌واسه‌ارباب‌رو‌نَداره🥀
. . لایق‌وصل‌توڪہ‌من‌نیستم اذن‌بہ‌یڪ‌لحظہ‌نگاهم‌بدھ...!ジ
آمال|amal
چالش حرف ناشناس
۱, سلام.ممنون💐بله متأسفانه😩ولی شماهم باید به ما کمک کنید تا تعدادمون زیاد بشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۲.علیک سلام،گلم ۴پارت کمه؟😐 لطفاً شرایط مارو هم درنظر بگیرید🙏🏻ما دانش آموز هستیم!وقت نمیکنیم زیاد رمان و....بزاریم.😊 ممنون🦋 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۳.علیک سلام،گلم ۴پارت کمه؟😐 لطفاً شرایط مارو هم درنظر بگیرید🙏🏻ما دانش آموز هستیم!وقت نمیکنیم زیاد رمان و....بزاریم.😊 ممنون🦋 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۴.سلام،ممنون نظر لطفتونه🌹 ازاینکه خوشتون اموده خیلی خوشحالیم🦋چشم حتما 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۵.علیک سلام.ممنون از نظرتون🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۶.این الان یعنی راضی هستید یا ناراضی ؟؟🤔 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۷.این الان یعنی راضی هستید یا ناراضی ؟؟🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التماس دعا فراوان🙏🏻🙏🏻🌸
○•°◇♥️◇°•○ 🌿 دار و ندار خدا روے زمین امام زمان(عج) است و دار و ندار امام زمان هم روے زمین مقام‌معظم‌رهبرے است، ما هم باید دار و ندار خود را خرج دار و ندار امام زمان(عج) ڪنیم....🤞🏼🌱 |• 🍁 تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفابیماران 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدانگهدار🌸👋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《_مےگفٺ: بچہ‌ها ! اگہ‌دلٺون‌خواسٺ دࢪآخَࢪبࢪا "شهادٺ "دعاڪنید🍃⇣ دعابࢪاےشھادت‌عمࢪٺون‌ࢪو ڪوتاه‍‌نمےڪنه‍ 🏻⇣ بلڪہ‌بہ‌معنویتٺون‌وقدࢪٺ‌ࢪوحے شُمااضافہ‌میشہ‌و‌بہ‌سیِّدالشھدانزدیڪ مےشید ...!_⇨ツ . 🌿
هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ میشهـ...!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ، شهدا بغلتـ میکننـ...💞 ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀 ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼 ـ مدد گرفتنـ از رسمهـ...✔️ دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو... حُسینـ❣بهـ حقـ اینـ شهید،🥀 یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رومي خواي ...راضي به رضاي خدا باش... گريهام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زينب برام آسون کرده بود... حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش... سالم دختر گلم! خسته نباشي...با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم... ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازهم پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح همنمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم... رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد... مامان گلم... چرا اينقدر گرفتهست؟ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين کردم... همه چيزش عين علي بود. از کي تا حاال توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟خنديد... تا نگي چي شده ولت نمي کنم...بغض گلوم رو گرفت... زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود... چرا اينطوري شدي؟سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت... اي بابا از کي تا حاال بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، کهمن برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حاال زحمت کشيدي... رفت سمت گاز... نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ Joiη↯🍃 ♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيهاش با من...ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم... خيلي جاي بديه؟ کجا؟ سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده. نه... شايدم... نميدونم...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم... توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريدهجواب من نيست... چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال نميفهميدم چه خبره... زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...پريد وسط حرفم... دونههاي درشت اشک از چشمش سرازير شد... به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تابرنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من هيچ جا نميرم. اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيشکنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟ براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانهاي بهم نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ Joiη↯🍃 ♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق کشيدم... يادته 2 سالت بود تب کردي...سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم. پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...التماس چشمهاش بيشتر شد... گريهاش گرفته بود... خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود... برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بيوقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعهام خيس شده بود... بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن. نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد... شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شمااينقدر زحمت کشيد... زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت... نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ Joiη↯🍃 ♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب زيادي نداشت، هر چي جلوتر ميرفتم حدس هام از شک به يقين نزديکتر ميشد؛ فقط يه چيز از ذهنم مي گذشت... چرا بابا؟ چرا؟توي دانشگاه و بخش، مرتب از سوي اساتيد و دانشجوها تشويق مي شدم و همچنان با قدرت پيش مي رفتم و براي کسب علم و تجربه تالش مي کردم. باالخره زمان حضور رسمي من، در اولين عمل فرارسيد... اون هم کنار يکي از بهترين جراحهاي بيمارستان. همه چيز فوق العاده به نظر مي رسيد... تا اينکه وارد رختکن اتاق عمل شدم... رختکن جدا بود؛ اما آستين لباس کوتاه بود، يقه هفت ورودي اتاق عمل هم براي شستن دستها و پوشيدن لباس اصلي يکي. چند لحظه توي ورودي ايستادم و به سالن و راهروهاي داخلي که در اتاقهاي عمل بهش باز مي شد نگاه کردم... حتي پرستار اتاق عمل و شخصي که لباس رو تن پزشک مي کرد، مرد بود... برگشتم داخل و نشستم روي صندلي رختکن... حضور شيطان و نزديک شدنش رو بهم حس مي کردم... اونها که مسلمان نيستن. تو يه پزشکي، اين حرفها و فکرها چيه؟ براي چي ترديدکردي؟ حاال مگه چه اتفاقي ميافته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اينجا نمي فرستاد خواست خدا اين بوده که بياي اينجا... اگر خدا نمي خواست شرايط رو طور ديگهاي ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تو يه پزشکي؛ ولي اگر االن نري توي اتاق عمل ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ اين موقعيتي رو که پدر شهيدت برات مهيا کرده، سر يه چيز بي ارزش از دست نده. شيطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس مي کردم دارم زير فشارش له ميشم! سرم رو پايين انداختم و صورتم رو گرفتم توی دستم... نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ Joiη↯🍃 ♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
این هم ۴پارت امروز ادامه دارد...
🌻💛 __________ ای سید ما و ای مولای ما در پیش خدا گواهی بده که ما در راه تو، تا آخرین نفس ایستاده‌ایم...