《_مےگفٺ:
بچہها !
اگہدلٺونخواسٺ
دࢪآخَࢪبࢪا "شهادٺ "دعاڪنید🍃⇣
دعابࢪاےشھادتعمࢪٺونࢪو
ڪوتاهنمےڪنه 🏻⇣
بلڪہبہمعنویتٺونوقدࢪٺࢪوحے
شُمااضافہمیشہوبہسیِّدالشھدانزدیڪ
مےشید ...!_⇨ツ
.
#استادپناهیاݩ🌿
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_دوم
هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رومي خواي
...راضي به رضاي خدا باش...
گريهام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري
زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با
زينب برام آسون کرده بود...
حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...
سالم دختر گلم! خسته نباشي...با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...
ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازهم پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح همنمي خورم. يه ذره
ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...
رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
مامان گلم... چرا اينقدر گرفتهست؟ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش
رگ گرفتن رو تمرين
کردم... همه چيزش عين علي بود.
از کي تا حاال توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟خنديد...
تا نگي چي شده ولت نمي کنم...بغض گلوم رو گرفت...
زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم
سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
چرا اينطوري شدي؟سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم
گرفت...
اي بابا از کي تا حاال بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، کهمن برات شربت
بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حاال زحمت کشيدي...
رفت سمت گاز...
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_سوم
راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيهاش با من...ديگه صد در صد مطمئن
شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با
زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
خيلي جاي بديه؟ کجا؟ سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده. نه... شايدم... نميدونم...دستش
رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريدهجواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال
نميفهميدم چه خبره...
زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...پريد وسط حرفم... دونههاي درشت اشک از چشمش سرازير
شد...
به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تابرنگردي من هيچ جا
نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من
هيچ جا نميرم.
اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و
مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي
تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و
گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيشکنم وقتي خودم
دلم نمي خواد بره؟
براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي،
پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانهاي بهم
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_چهارم
نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق
کشيدم...
يادته 2 سالت بود تب کردي...سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم.
پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...التماس چشمهاش بيشتر شد... گريهاش
گرفته بود...
خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...پرده اشک جلوي ديدم رو
گرفته بود...
برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.و صورتم رو چرخوندم... قطرات
اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو
ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه
خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه
زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...
پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز
اشکهاي من بيوقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعهام خيس شده بود...
بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.
نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و
تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد
کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد...
شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شمااينقدر زحمت کشيد...
زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت...
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_پنجم
اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب زيادي
نداشت، هر چي جلوتر ميرفتم حدس هام از شک به يقين نزديکتر ميشد؛ فقط يه
چيز از ذهنم مي گذشت...
چرا بابا؟ چرا؟توي دانشگاه و بخش، مرتب از سوي اساتيد و دانشجوها تشويق مي شدم و همچنان
با قدرت پيش مي رفتم و براي کسب علم و تجربه تالش مي کردم. باالخره زمان حضور
رسمي من، در اولين عمل فرارسيد... اون هم کنار يکي از بهترين جراحهاي بيمارستان.
همه چيز فوق العاده به نظر مي رسيد... تا اينکه وارد رختکن اتاق عمل شدم... رختکن
جدا بود؛ اما آستين لباس کوتاه بود، يقه هفت ورودي اتاق عمل هم براي شستن
دستها و پوشيدن لباس اصلي يکي. چند لحظه توي ورودي ايستادم و به سالن و
راهروهاي داخلي که در اتاقهاي عمل بهش باز مي شد نگاه کردم...
حتي پرستار اتاق عمل و شخصي که لباس رو تن پزشک مي کرد، مرد بود...
برگشتم داخل و نشستم روي صندلي رختکن... حضور شيطان و نزديک شدنش رو بهم
حس مي کردم...
اونها که مسلمان نيستن. تو يه پزشکي، اين حرفها و فکرها چيه؟ براي چي ترديدکردي؟ حاال مگه
چه اتفاقي ميافته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اينجا نمي فرستاد
خواست خدا اين بوده که بياي اينجا... اگر خدا نمي خواست شرايط رو طور ديگهاي
ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تو يه پزشکي؛ ولي اگر االن نري توي اتاق عمل
ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ اين موقعيتي رو که پدر شهيدت برات مهيا
کرده، سر يه چيز بي ارزش از دست نده.
شيطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس مي کردم دارم زير فشارش له ميشم! سرم
رو پايين انداختم و صورتم رو گرفتم توی دستم...
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
■ #شهیدانه🌻💛
__________
ای سید ما
و ای مولای ما
در پیش خدا گواهی بده
که ما در راه تو،
تا آخرین نفس ایستادهایم...
#شهید_جهاد_مغنیه
🍃❤🍃
💖 سلام به شعبان
💖 و سه مولود عزیزش
شعبان مَه باصفای خاتم باشد
میلاد سه آزادۀ عالم باشد
نذرقدم حسین وعباس و علی
ذکر صلواتِ ما دمادم باشد
🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ
🌹 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
💖 حلول ماه شعبان بر شما مبارک
🍃❤🍃
پست #ترک_گناه_غیبت
🗣👂
یه سوال دارم ازت
تا حالا یه سرچ کردی پنج تا حدیث در مورد غیبت بخونی؟!
حدود هفتـــــــاد درصد گناهان از زبانه
یکیش همین غیبت
حالا میری غیبت میکنی یا به غیبت گوش میدی
عاقبتشم میدونی؟!
بخدا اگه عاقبتشو بدونی و همچنان غیبت کنی تو دیگه خیلیییییی نترسی😨
ها؟؟؟چیه!!!😏
لابد افتخارم میکنی به خودت میگی اره من خیلی شجاعم😒
مث اینکه یادت رفته مرگ در یک قدمیته ⚰😱
تو اونو از یاد بردی
ولی اون مث سایه دنبالته⚰
غیبت مانند⬅️ خوردن گوشت برادرت است درحالی که او مرده است 👂🗣
غیبت ⬅️ از زنا و ربا بدتر است‼️
غیبت ⬅️ مانند زنا با مادر در خانه ی خداوند است🔥⚫️🔴⚫️
💢📣کسی که بمیرد در حالی که از غیبت توبه کرده باشد آخرین کسی است که وارد بهشت میشود
💢و کسی که بمیرد در حالی که اصرار بر آن داشته باشد اولین کسی است که وارد دوزخ (جهنم) میگردد🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
این یکی دیگه خیلییییییی وحشتناکه:«
کسی که به منظور عیبجویی و آبروریزی مؤمنی سخنی نقل کند تا او را از نظر مردم بیندازد، خداوند او را از ولایت خودش بیرون کرده، به سوی ولایت شیطان میفرستد و شیطان هم او را نمیپذیرد.(یعنی اون فرد چقدررررررر دیگه نفرت انگیزه که حتی شیطان هم اون و نمی پذیره
#استغفرالله_ربی_و_اتوب_و_الیه🥀)
چیه هنوزم نمی ترسی‼️‼️‼️
بترسید از خدا بترسید
از دنیای بعد از مرگتون بترسید
از عاقبتتون و عذابی که در پیش رو دارید بترسید
شعار ما: نزدیکی مرگــــ⚰ و کوتاه بودن دنیا
از همین الان شروع کن
اول پشیمانی و توبه
دوم تا الی آخر استقامت در انجام ندادن غیبت 💢🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@shakoori12
همـش درسـتہ ....
مجـازے پـر شده از اوݩ اقشـار مـذهبےنمـایے ڪہ بـا اسـم و لقـب پـاڪ مذهـبے دیـݩ رو بـردݩ زیـر سـوال 💔
آهـاے دخـتر خانـمے ڪہ ادعـاے محـجبہ بـودنت گـوش فلـڪ رو ڪر ڪرده ،چـشاتـو ڪور ڪرده ڪہ نتـونے گنـدڪاریاتو ببینـے 😐🖐🏻
آهـاے آقـا پـسرے ڪہ دو مـتر ریش رو صـورتتـہ یقیـتو تا گردݩ بستـے انـگشتر عـقیق تـو دستتـہ تسـبیحـت ثانـیہاے از دسـتت نمیـوفـتہ ....
ایـݩ ڪارایے ڪہ دارے تـو فضـاےڪثیف مـجازے انجـام میدے بـاعث میشـہ حـقالنـاس میلیـوݩها مـجازے واقعـے گردنـت باشـہ 😞🥀
وقتـے یـہ سرے ضد ولایت و غـیر مذهبے اوݩ دلبرے با چادرت ڪہ با هفـت قلم آرایشـہ ، اوݩ رل زدنـات توے مجـازے، اوݩ عڪسهـاے هنـرے دلبرونت با چـادر، اوݩ خنـدههاے بلنـدت تو ڪوچہ و خیـابوݩ اوݩ تیپـت زیر چادر رو میبینݩ مےدونے چے میگݩ؟
میـگݩ هـر چے قـره زیـر چادره 💔
آقایے ڪہ هرڪے قیافـتو میبینـہ میـگہ ایـݩ نمـاز شبش یڪ شب هم قضا نمیـشہ ، وقـتے ایـݩ افـراد میبیـنݩ ڪہ عڪساتو گـذاشتـے مجـازے ، اردو جـہادے میرے ثانـیہ بـہ ثانیشـو تـو مجازے میزارے ، میرے تو مجـازے رل میزنـے و بعـد قرار مـدار دیدار حضـورے تـو حرم و سـر مزار شـہـدا و تماس تصویرے و صـوتے میزارے، مےدونے وقتـے میبیننت چے میگـݩ؟
میـگݩ ایـݩ بےغـیرت خـودش یہپـا نامـوسـہ 😏✌️🏻
اوݩ وقـت میـاد حرف از غـیرتے شدݩ رو رلش میگـہ 😐
خـو لامصـب تو خـواهرتـو بزار جـاے خودت...
اگـہ بیاد یڪی از ڪاراتو مثلا عڪسشو بزاره مجـازے چڪار میڪنی؟😑
خواهـرتو بزار جاے اون دختر...
این ڪارایے که شمـا دوتا انجام میدید خواهـرت انجام بـده نمیشے مدعے غیرت؟💔
خداوڪیلے اگـہ اوݩ هـمہی ایݩ ڪارایی ڪہ تو میڪنیو انجـام بده سـر بہ تنش میزارے؟😒🥀
حـالا نڪتہ جـالب و خنـدهدارش ڪجاست؟😶
اینڪہ همیـݩ بےحـیا بے عفت، همـیݩ بےغیرت پر ادعـا میـاد حرف از شـہـید و شـہـادت و جـہـاد در را خـدا و پیـرو ولایت فقیـہ مےزنـہ و نـداے واے اگـر خـامنـہاے حڪم جـہـادم دهـد رو سـر میده 😑🔗
بـہ وللـہ خـود شیـطاݩ قـاهقـاه میخنـده از ایـݩ ڪار شما....
چـرا پشـت ایـݩ هـمہ ادعـاے قشنـگ آدم قشنـگ نیست؟🙂💔
چـوݩ آخـرالزمـاݩـہ و اعتـقادات شدیدا شل شده....
همـینایے ڪہ اصلا فڪرشو نمےڪردݩ یـہ وقـت رام فرهنـگ غـربے شـݩ جـز اولیـݩ نفـرات بـودݩ 😒🖐🏻
وقتـشه بـگیم تـو مدعـے صف آخـر بودے
از اولین نفـرات مجـلس تـورو چـیدݩ 😏💔
#بـہڪجاچـنیݩشتـاباݩ؟ 🚶🏼♂
#نمیرےیـہوقتترمینـاتور 🌪
#لـطفاسـرعقلبیایـمبخـاطرخـوݩپاڪشہداهمڪہشده 💔
آهاے فرد مذهبےنمـا ،نـزار حـقالنـاس میلیـوݩهـا فرد مذهبے واقعے گردنت باشه....
#پخشکنید
@shakoori12
شهیدی که خالکوبی عکس یک زن بر روی بدنش بود😳😳😳
هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.😒
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم🤔. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل 🌴پوشانده بودیم.
با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.🧐
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.👕
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت:😳
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»☹️
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:😳😳😳
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید،🤲🏻🤲🏻 التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه میخوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
🔫 شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.
ندای شهدا
@Yaalimadad313313
#تلگرانــہ💭
اگر سرے
بہگلزارشہدازدے
مطمئنباششہداآنقدر
مرامو
معرفتوجوانمردے
درࢪَگبرگهاشون
جاریست...
ڪہتورودست
خالے
رَد
نڪنند♥️
#شهیدحسین_معزغلامی 😢
#جهتتعجیلدرفرجمولاصلوات
@shakoori12
#طنز_جبهه
خُر و پُف شهید!😳🤔
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتــ🔥ــش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگــ💍ـــشتری است.»
دیگری میگفت: «من تســ📿ـــبیحم را دور گردنم میاندازم.»
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود😄. او میگفت: «من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست.»😂😂😂😂
🌹🌹🌹🌹🌹🌹