eitaa logo
آمال|amal
345 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
- زينب! اين کربالي توئه چي کار مي کني؟ کربالئي ميشي يا تسليم؟ چشم هام رو بستم. بي خيال جلسه و تمام آدم هاي اونجا... - خدايا! به اين بنده کوچيکت کمک کن. نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه، نذار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدايا راضيام به رضاي تو! با ديدن من توي اون حالت با اون چشمهاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدايا! به اميد تو، بسم الله الرحمن الرحيم... و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت کردم... - اين همه امکانات بهم داديد که دلم رو ببريد و اون رو مسخ کنيد... حاال هم بهم مي گيد يا بايد شرايط شما رو بپذيرم يا بايد برم... امروز آستين و قد لباسم کوتاه ميشه و يقه هفت، تنم مي کنيد، فردا مي گيد پوشيدن لباس تنگ و يقه باز چه اشکالي داره؟ چند روز بعد هم البد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟! چشم هام رو باز کردم... - هميشه همه چيز با رفتن روي اون پله اول شروع ميشه. سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم... - يادم نمياد براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم و التماس کرده باشم! شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنين آدمي رو دعوت کرديد... حاال هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! يه عده مبهوت، يه عده عصباني! فقط اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خندهاش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم... - اين جلسه خيلي طوالني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به نتيجه رسيديد لطفا بهم خبر بديد؛ با کمال ميل برمي گردم ايران... نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد... - دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت به ايران مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟ - اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديدجمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره شيطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس مي کردم. وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته! اصال نمي فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين مدت رو ريخته باشم دور. توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد: - دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي... نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ 𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃 https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند معناداري زد!😏 از پشت ميز بلند شد و روي مبل جلويي نشست . - شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد. - مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت نمي کرديد. 😶 خنده اش گرفت - دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي زندگي تون کم ميشه و خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد.🏡 ناخودآگاه خنده ام گرفت... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به انجام خواسته تون بشم... 😐 چند لحظه مکث کردم - لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي ها به زيرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن.😒 اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد - دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟😳 - کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش گذاشت؟ 🤔هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از اين شروط رو قبول نمي کنم.از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي، شما رو براي اومدن به اينجا مجبور کرده باشه. نفس عميقي کشيدم... - چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.🙎‍♂ و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه، دل تنگ مادر و خانواده💔😔، دل شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با يه بهانہ اي تماسها رو رد مي کردم. 📱سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه... حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت ول شدم... - بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره و تنها... بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين حق و باطل دو دل و سرگردان نشم... همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از چشمم سرازير مي شد... درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم ايران... هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي لرزيد... زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است... حالت صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود... - چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟ - اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم گرفتم برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست... نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ 𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃 https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
اما علي که گفت... پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت...😭 مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدےٖ حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم...😔 چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم... - چطور تونستي بگي تک و تنها... 🧐اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟ فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دڪتر دايسون... رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...😄 براي چند لحظه حس پيروزي عجيبـے بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقيہ دانشجوها شيفت هاي من، از همه طوالني تر شد، 😨نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! 📑گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس ريیس، اونها رو محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بياره؛🤕 اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ماليم و خنک... 🌬رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد. 🙂 - امشب هم شيفت هستيد؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده! با لبخند، بله ديگہ اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها، زودتر بره.🙄 بيش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر چنين موضوعاتي... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد.🤦‍♀️ - خانم حسيني من به شما عالقہ مـند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي خواستم بيشتر باهاتون آشنا بشم💙 براي چند لحظه واقعا بريدم...🙁 - خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟ توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي بود که توي اون شرايط سخت ازم حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده. 😱 - دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به مسائل کاري نخواهد داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک َمرده، نه رئيس تيم جراحي... چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه... - دکتر دايسون من براي شما به عنوان يه جراح حاذق و رئيس تيم جراحی احترام زيادي قائلم. علي الخصوص که بيان کرديد اين پيشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاريه؛ اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين ما تعريفي نداره، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي کنن؛ حتی بچه دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه... ما براي خانواده حرمت قائليم 💑و نسبت بهم احساس مسئوليت مي کنيم. با کمال احترامي که براي شما قائلم پاسخ من منفيه نویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزنـد شهید سید علے حسینے 🌷 ❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ،سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـٖرכ https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاڪســــ🚙ــــے تاڪسے ڪه مرا از ترمینال جنوب تا خانہ ام آورد🚕 100 تومان بیشتر گرفت . چون مے گفت باید ماشینش را ببرد ڪارواش . گرد و غبار لباس خاڪے من را میخواست بشوید !!!🌧 همان روز باید مے فهمیدم ڪھ چہ اتفاقےٖ افتاده ...اما طول ڪشید ...زمان لازم بود 🕑...همین چندے پیش آژانس گرفتہ بودم تا بروم جائے ..🚶‍♂راننده پسر جوانے بود ڪھ حتےٰ خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . 😕 ریہ هایم به خاطر هواےِ بد تحریڪ شد و سرفه ها به من حمله ڪردند . از حالم سوال کرد.🧐 ( ڪم پیش مے آید که وضعیت جسمانیم را براے ڪسے توضیح بدهم ...🤭اما آن شب انگار ڪسے دیگر با زبان من گفت ...گوئے قرار بود من چیزے را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .🙂💔 سڪـوت ڪرد ...🤫بہ سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان ڪہ شدیم ...🛣حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریدھ بودند ... ایستاد و مرا پیاده ڪرد و گفت ڪه ممڪن است حالم بهم بخورد و ماشینش ڪثیف شود و او چندشش میشود ...😞 و...رفت🚶 من تنها در شبی سرد ..ڪنـــٰار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فِڪر میڪردم ڪه: چرا ؟ پدر و مادر او مگــر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟
توجه📣. توجه📣. فوری‼️. فوری‼️ همگی بزنید شبکه ۳سیما سخنان زیبای حاج آقا کاشانی،دربرنامه 📺سمت خدا🤲🏻
🦋سلام😊😊👋🏻 کیا عاشق چادر مشکی خودشون هستن ؟😉😉 یه کانال خیلی خوب و مذهبی پیدا کردم 😃😃 فقط دختر ای چادری و با حجاب عضو هستن 🧕🧕🧕 میدونی توی کانالش چیا داره ؟🙃🙃 الان بهت میگم 😆😆😆😃😃 استیکر😍😍 استوری مناسبتی 😜😜 آموزش بستن روسری👌🏻👌🏻🧕 عکس پروفایل دخترانه 🌈🌈 دلنوشته⭐️💫😌😌 شعر ☺️☺️👏🏻👏🏻 رمان🙂 آشپزی👩‍🍳 و.... زود باش عضو شو کانالش جذابه 😉😉 آها یادم رفت لینک👇👇👇 •✾❀•🌸•❀✾• ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ https://eitaa.com/dokhtaruneh2021
🌷🕊️🌷🕊️🌷🕊️ 🌷شهیدانه تا دیدمش رفتم جلو روبوسی کردم.. گفتم: مبارڪ باشه پزشکی قبول شدی..👨🏻‍⚕ انگار براش اهمیتی نداشت.. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریڪ بگو..🌸 🌷شهید سيدعلی‌اکبرشجاع.. ••🕊اَلٰلهُمَّ‌اَلرْزُقّنٰاشَهٰادَت🕊🍃 حاج قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...! 🙄 تنها‌وقتی‌ می‌شوی‌ڪه‌وظیفتو‌کامل‌ انجام‌داده باشی .. ومن‌فڪر‌میڪنم.. اگه امنیت‌ڪشور‌وظیفه‌مرداست.. ! :) هرڪسی‌پس‌ا‌زانجام‌وظیفه‌خود‌ می‌شود.