هَمیشِـہمےگُفـت...
بِـہحجـٰاباِحتِرٰامبـگذٰاریـدکِہآرٰامـش
وَبِھتَـریناَمـربِـہمَعـروفبَـرٰا؎شُمـٰاست!:)
شهیدابراهیمهادی. 🙃
شهرهای اوکراین ۲۴ ساعت نشده همینجوری دارن سقوط میکنن، خداییش دم خودمون گرم ۸سال جنگیدیم ۱متر خاک ندادیم!
✏️علیرضا شهبازی
هدایت شده از چاهنویس¹¹⁰
بعدازیهمدتطولانی
محفلداریماگهدرتوانتونه
پخشکنیدیافور !
همیشهمےگفت:
توزندگے،آدمےموفقترهڪه
دربرابرعصبانیتدیگرانصبورباشه.
وڪاربیمنطقانجامندھ . . .
واینرمزموفقیتاوندربرخوردهاشبود🚶🏿♂🌿.!
شھیـدابراهیـمهادۍシ...
مشترکگرامی
موجودیماهرجبروبهپایاناست
لطفاهرچهزودتربهخداوندمراجعهکنید(:
نحن الفقراء الذين أغناهم
الله بحب الحُسين
فقیرانی هستیم که خدا با
حب حسین ما را غنی کرد
آمال|amal
__
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_یازدهم🌺 با شنیدن صدای در تپش قلب گرفتم مادرم رفت تا در ر
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#رمان_چادرگلدار_قسمت_یازدهم🌺
آقام گفت: ما حرفی نداریم، زودتر عقد کنیم هر وقت هم شما آماده بودید و هم ما عروسی را برگزار می کنیم.
آقا جعفر گفت: خودتون میدونید که اکبر بچه آخرمه و خونه ی ما بزرگه ایشالله دوتا اتاق مال اکبر و خانومش تا بعدا اون طرف حیاط براشون خونه میسازیم؛ منم موافقم همین یکی دو روزه عقدباشه، بعدش عروسی را برگزار کنیم.
مریم خانم گفت: مبارک ایشالله💑
یه حرفی تو دلم بود مونده بودم چه جوری بگم، چون تو این جور مراسمها معمولن فقط بزرگترها حرف میزدن
دل به دریا زدم گفتم: من یه درخواستی دارم،میتونم بگم؟
جعفر آقا گفت: عروس خانم هر صحبتی هست بفرمایید
گفتم: میشه تو عقدنامه سفرکربلا را هم بنویسید
آقام گفت: دخترجون الان ایران و عراق جنگه چه جوری میخوای بری کربلا
جعفرآقا گفت:ایشالله راه کربلا هم باز میشه
یه صلوات بفرستید و همه صلوات فرستادیم
مراسم بله برون بدون داماد مهمونها برگزار شد
اما من فقط این برام مهم بودکه میخوام با اکبر ازدواج کنم❤️
فردا آقا جعفر اومد درخونمون و گفت: برای فردا نوبت عقد گرفتم، مینی بوس کرایه کردم فامیلهاتون را برای عقد دعوت کنید
ساعت چهار داخل محضر قرار عقد داشتیم
تو دلم آشوب بود_اگه یه وقت عقد به هم بخوره
_اگه یه وقت اکبر پشیمون بشه😅
واقعا داشتم دیوونه میشدم
همش استغفار میکردم و شیطون را لعنت می فرستادم
من باخواهرام سوار مینی بوس شدیم، زهرابغلم بود، مادرم وآقام جلو نشسته بودند.
نرگس آروم بهم گفت: دیوونه تو باید با داماد میومدی😀
منم جواب دادم: با مینی بوس بیشتر خوش میگذره، من از داماد خبر ندارم☺️
وقتی رسیدیم نرگس زهرارا ازمن گرفتو گفت : زهرا را بده من، برای بچه داری زیاد وقت داری👌
خانواده داماد نیومده بودن رفتیم داخل نشستیم
بعد از چند دقیقه مریم خانم سریع اومد داخل سمت من گفتم : سلام
گفت: علیک سلام عروس خانم کجایی؟ رفتیم درخونه دنبالت نبودی؟
گفتم: ببخشید من با بقیه اومدم
گفت: باشه اشکال نداره عزیزم
درهمین هین اکبر باجعفر آقا اومدند
چقدر پیراهن سفید بهش میومد 😍
وقتی می دیدمش دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم
خواهرم زد بهم : خدیجه کجایی؟ ؟؟چرا هرچی صدات می کنم نمیای؟؟؟
برو رو صندلی نزدیک عاقد بشین
اکبر هماومد وکنار منروی صندلی نشست
اکبر سرش پایین بود
هرکار می کردم متوجه نمیشدم عاقد چی میخونه 🙂
باصدای بلند گفت: عروس خانم برای بار سوم نمیخوایید جواب بدید
یه دفعه به خودم اومدم گفتم: بله😇
و همه صلوات فرستادندومریم خانم روی سرمون نقلریخت
مریم خانم یه گردنبند را روی گردنم بست و چندتا النگو دستم کرد
بعد از مراسم با مریم خانم و خواهرهای اکبر رفتیم تا برای عروسی لباس بخریم
بعد از خرید اکبر خانوادش را رسوند و اولین باری بود که با اکبر تنها صحبت میکردم،
دلم میخواست تا آخر دنیا صحبت کنه و من نگاهش کنم
نمیدونم چی می گفت: فقط حرکت لبهاش را می دیدم
بلند گفت: شما نمیخواید جواب من را بدید؟
منگفتم : میشه یه بار دیگه بگید
بنده خدا فکر می کرد حتما یه زن خل گیرش اومده 😁
گفت: ازتون خواستم بریم امامزاده
🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌
#ساخت_کانال
مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کنج زندانم و مبهوت تماشای توام
اینک این جا به مناجات و تمنای توام
در سیه چالم و ذکر تو شده آوایم
به سکوت آمده ام طالب غوغای توام
#یا_باب_الحوائج_ع🏴
#شهادت_امام_کاظم(ع)🥀
#بر_شیعیانش_تسلیٺ_باد🏴
سن و سال بهانه بود
عاشق که این حرف ها
سرش نمیشود !!
اسفند ۱۳٦۲ ، اردوگاه دز
نیروهای تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
این نوجوان کوچکترین مرد عملیات خیبر بود.
#نوجوانان
#دفاع_مقدس