هدایت شده از 𝑴𝒚 𝒑𝒍𝒂𝒚𝒍𝒊𝒔𝒕͚ᬼ
میشه چندتا ممبر پایه ماندگار که عاشق اهنگ بی کلامن بدین ما ؟
- @My_playlist ♥️🌿
[پ.ن:هرکی فور کنه یه پیام از کانالش فور میکنم]☝️🏾👀
آمال|amal
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 #رمان_چادرگلدار_قسمت_دوازدهم🌺 باهم رفتیم امامزاده جلوی در خادم امامزاده را دی
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#رمان_چادرگلدار_قسمت_سیزدهم🌺
روز عروسی فرا رسیدجاهاز مختصر که همه برای دختراشون آماده می کردند،یه دست رختخواب و کاسه بشقاب و...
هرچی ضروری بود
لباس تور ساده ی ساده که دامن پفی و چین دار نداشت
جنگ هنوز تموم نشده بود، مراسم عروسی به خاطر شهدا و خانواده های شهدا با سلام و صلوات بود
ازاینکه با اکبر ازدواج میکردم خوشحال بودم، اما جدا شدن از خانوادم سخت بود، زهرا به من خیلی عادت داشت
دوتا از اتاقهای خونه ی پدر اکبر برای ما بود
آشپزخونه مشترک بود
گاهی به پدر ومادرم سر می زدم
روزها به مریم خانم کمک میکردم
یک هفته گذشت ، حس کسی را داشتم که رفته بهشت اما دلش برای خانوادش تنگ میشه
اکبر با پدرش تصمیم گرفتن برن جبهه
مریم خانم گفت: یکی یکی برید، شما که قبلا نوبتی می رفتیم، آقا جعفر گفت: قبلا تنها بودی حالا خیالمون راحته که عروسم پیشته
با رفتن اکبر دلتنگی هام دو برابر شد
جنگ بود، داماد و غیر داماد میرفتن
بعضیهافردای عروسی عازم می شدن
بعضی شبها که خوابم نمی برد کنار پنجره می نشستم و به بیرون چشم می دوختم
مریم خانم بیدار میشد و منو صدا می کرد
میگفت: من باید تو را سالم تحویل اکبربدم استراحت نکنی مریض میشی
دو هفته گذشت و خبری نداشتیم و من خیلی بی قرار شده بودم
هر روز خبرهایی از شهدا می آوردن
یه شب برف سنگینی می بارید و من هرکاری کردم خوابم نمی برد، هوا خیلی سرد بود
پشت پنجره به دونه های برف که به زمین می افتاد را تماشامیکردم
انگار کسی تو برفها دیدم
باز نگاه کردم، درست بود یک نفر به سمت خونه می اومد
قلبم بهم میگفت اکبر اومد
سریع لباس پوشیدم رفتم ، درحیاط را باز کردم
اکبر جلوی در بود، تمام سر و صورتش برف بود
گفتم: سلام خدا را شکر که سلامتی❤️
سریع رفتیم تو خونه و آروم وارد اتاق شدیم تا مریم خانم بیدار نشه
اکبر نشست گوشه ی اتاق و آرام شروع کرد به گریه کردن
گفتم: با گریه گفتم تو را خدا گریه نکن
بگو چی شده، آقا جعفر کجاست
اکبر جان من طاقت اشکهات را ندارم
گفت: خدیجه بابام شهید شد
من شروع کردم بلند گریه کردن، حالا اکبر می خواست منوساکت کنه
تو را خدا آروم باش، خودت میدونی مادرم قلبش ناراحته ...
🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌
#ساخت_کانال
مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
@Childrenofhajqasim1399
شهادت جان دادن نیست جان یافتن است و شهادت پایان راه نیست بلکه شروع یک دلبری به تمام معنای عبد برای معبودش است، یک عاشقانه ی بسیار رمانتیک و جاودان...(:✨
شهید همت میگن کار میکنی قدم برمیداری همه چی همه چی باید برای رضای خدا باشه...♥️
#سالگـرد_شهـادت🌹🌿
خاطره ای جالب از شهید همت .....
مصطفی به دنیا آمد،...
به روایت ژیلا بدیهیان(همسر شهید همت)
زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم.ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده اینرا از چشمهای قرمزش فهمیدم.
با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت:"بنشین و از جات بلند نشو . امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."آن زمان مصطفی را باردار بودم .خواستم بگویم که تو خسته ای بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دوتا چای هم ریخت و خوردیم .بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن میگفت:" بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .می دونی چرا ؟ چون بابا خیلی کار داره .اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."
جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است.
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت:"نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده .باشه برای فردا."
این را که گفت خندیدم و گفتم :" بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد ؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب." بعد ادامه داد:"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب ؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست."
بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین امشب مفهومه ؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم:" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟"
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد . ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت:"بابا تو دیگه کی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی ؟"
دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود .پرسید:"وقتشه ؟" گفتم:"آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد
#شهیدانه
#ادمین حنین شهید
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از • انتصار •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪🌸🌿❫
#میلاد_امام_سجاد 🎊
#ماه_شعبان ✨
•
•
دعاۍ مومن سھ فایده دارد :
• یا براۍ او ذخیره مےشود
• یا در دنیا برآورده مےشود
•یا بلا را دفع مےڪند ... !^^
وقتۍ در گنــــاھ زندگے میکنی، شیطان کارۍ با تو ندارد🚶🏻♂..؛
- امــــــــــــــــــــــا🤚🏽!
وقتے تلاش میکنی تا از #اسـٰارت گناھ بیرون بیایے؛ اذیتت خواهد ڪرد🙇🏻♂⚠️!
#حآجآقادولـابۍ📜••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردیست در این سینه که همزاد جهان است...🍃
••|خادم شهدا|••:
مـابہظـهـورولـےعـصـر(عج)امیدزیادی
داریموامیدواریمکہخدایمتعالآنروز
راهــرچـہزودتـــربــرایبـشــربـرسـانـد.
[رهبرمعظمانقلاب]
#امام_زمان
هدایت شده از آنچه باید بدانید✨
@Shohadagomnami
لطفا بزارین تو کانالتون حمایت شه
___
حمایت شن 🌸