____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجم
.
.
🏝
.
.
ظرف نیمخوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت:
- دیدم مصطفی برای کنکورش داره میخونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید.
خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود کمتر فرصت میکردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشههای مغازه رو دستمال میکشه خیلی خجالت کشیدم رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم.
پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد:
_یکی دوبار همین خواب رو دیدم. تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن! راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود!
چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه. خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم. با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و...
پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت.
مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد. دلش با ذهنش همخوانی نداشت.
پدر خودش ادامه داد:
- از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کمفروشی میکردم. دیگه هم نیومد.
صدای پدر شکست برداشت:
- نمیدونم پدرآمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چهجوری جبران کنم؟ چرا اینطور شد اصلاً؟
مصطفی حس کرد کمی داغ شده است.
نتوانست خودش را کنترل کند:
- شما هم به مجید چیزی نگفتید؟
پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفتهاش زمزمه کرد:
- جوون پشیمون رو که آدم نمیزنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانتداری رو یادآوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم!
مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت. با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد:
- مجید کجاست؟
مصطفی غرید:
- حتماً پدر مراعاتش رو هم کرده!
فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد. حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم میکرد.
مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش میخواهد بنشیند و فقط نگاه کند. مشتریهای بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد. بچهها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان. تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت:
- من آخرای هفته خودم رو میرسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید!
اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمیخواست اذیت کند اما واقعاً میخواست بداند نهایت چه شد:
- مجید کجاست؟
پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد. همانطور که به طرف در میرفت گفت:
- کجا میخوای باشه؟ چه کارش داری؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
دختران بهشتے
http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡
دنبالپارتهامونی؟!بزنرولینکبالا↻
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_ششم
.
.
🏝
.
.
و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمدحسین پوزخندی زد و گفت:
- مطمئن باش حقوقش رو داده خرج عروسیشم داده گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش.
اینطور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت:
- تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟
این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچکدام پیگیر نشدند. اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه میکردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر! هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود میتوانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟
با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند. در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد. محمدحسین خودش دست به حرف شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت:
- مصطفی!
مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش میخورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد:
- حالا دیگه بگو چی شده؟
و منتظر ماند. مصطفی هم دلش میخواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند. یک برزخی که مولدش انسانها هستند با قضاوتهایشان. همین هم بود که تردید میانداخت به جانش حتی مقابل محمدحسین و مادر. غرورش هم ریشه داشت و نمیگذاشت لب باز کند برای حرف زدن. سرش را عقب کشید و آرام گفت:
- نه چیزی نشده. کی برمیگردی یزد؟
محمدحسین عوض شدن بحث را نمیخواست اما کوتاه آمد و پرسید:
- هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامهی باشگاه و اینا رو دارید؟
امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش.
- مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت میآورد تو مدرسه.
- برنامههاتون با مهدوی سر جاشه؟
- مهدوی کمتر میاد.
- چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟
بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین. از این بحث راضیتر بود و دلش میخواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکرهای مزاحمی که سخت آزارش میداد.
- منظم که بود اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمیزنه ولی فکر میکنم همون داداشش که خارج درس میخوند یه مدته انگار مریضه یا چه میدونم چشه! هرچی هست که بهخاطر اون برنامه به هم ریخت.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
دختران بهشتے
http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡
دنبالپارتهامونی ؟!بزنرولینبالا↻
۲پارت از رمان رنج مقدس تقدیم به شما🌹
کپی ازش ممنوع❌
اگه سوالی بود یا نظری درمورد رمان یا کانالمون بگید👇🏻💟
https://harfeto.timefriend.net/16184915966634
بچہ ها مڹ یہ ڪشفۍ ڪردمـ😃😃😃😃😃😃
پوسټ ڪیڪ یزدے از خودش خوشمزه تره😐🤣🚶🏻♂
تا کشفیات بعدی خدا یارو نگهدارتان😁✋
رژیمصهیونیستی:
-شلیكموشكکارایراننبودهاست !!
والا
موشكهاسرگرداننبودند ...
سرگردانشماییدکهحتینمیدونیدازکی
خوردید🔥((:
#واللهعزیزذوانتقام
#بۍتعاࢪف
وقـتـۍ
بهتونمیگن:
+التماسدعا
واقعابرایطرفدعاکنید
نگیدمحتاجیمبهدعاوکلایادتونبره|:
میدونیدکہ↓
واسههرکۍدعایخیرکنید
یهفرشتهتویآسمونهست
کہچندبرابرهموندعاروبرایخودتونمیکنه🙃💕ـ
#دلداده_حسین"؏"
با اونی که رو دیوار نوشته بیکاری رو به دولت رئیسی ترجیح میدم هم کاری ندارم...با اونی هم که با معیار ورزشگاه و کنسرت رفتن رای داده هم همینطور :))))))))🖐🏼
#همینقدرتباه
آقارُڪوپوستڪندھ..؛
اگہنمیخواےـنازڪانالتوناستفادھبشہ؛
بگیننمیخوایموڪپۍحرام‼️ . . .
اینکہدھنوعادیتروعڪسبیچارھپیادھمیڪنۍ؛
ڪمازحرامڪردناستفادهندارھ..!!
اگہواسہدلخودتونہڪہهیچ..🖐🏻
اگہنہبزاریناستفادھڪننخلقللھ
#شورشودرنیاریمخب🚶🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همه تریلی
چرا نمیری زیر یکیش؟😂
#قلمخود🖊
مثلااینماهرمضونےآدمشیم...
سالہدیگہتوگلزارشهدابیاندیدنمون:)
#بلندبگـــــوانشاءاللھ
#الهمالرزقناشهادتفیسبیلک✨
🏴شهادت بزرگ مردی که انتقام گیرنده از دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) و قتله سیدالشهداء (علیهالسلام)،
مختار ثقفی (رحمتاللهعلیه) را خدمت امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه) و همه شیعیان تسلیت عرض مینمایم◾️
امام سجاد (علیهالسلام) هنگامی که سر عبیدالله بن زیاد و عمر بن سعد برایشان فرستاده شد، به سجده افتادند و خداوند را سپاس گفتند و فرمودند: خدا به #مختار (رحمتاللهعلیه) #جزای_خیر دهد و سپس فرمودند: خدا را شکر که من را زنده داشت تا #انتقام_خون پدرم را از #دشمنان ما درک کنم.
منابع:
رجال الکشى ص ۱۲۷ ، تتمه المنتهی، ص ۹۰ و ۹۱ ، بهجة الامال، ج ۷ ص ۴
🆘 @khbr_fori
امروزهگلولہهاهدفشانفرقمیکند🔗
دیروزقلبهارانشانہمیرفتند♥️
امروزفکرهارا...🌿
گلولہهادیگرآهنۍنیست📱
"نـرماست"
❀برامهدۍصلواتبفرستـ🌱
ـ🕋🌿ـ
میگن دیوار ڪعبه رو بشڪن
اما دل ڪسی و نشڪن
چون دیوارو خلیل ساخت
اما دلو خدای خلیل(:
••| #بهعمققضیہپیببر
وقتی خدا را شناختی، هرچه میکنی باید خالصانه و عاشقانه باشد حتی کمال خود را هم در نظر نگیر. نفس بسیار زیرک و پیچیده است و دست بردار نیست به هر نحو شده میخواد خود را وادار کند🍃
#شیخرجبعلیخیاط♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه گشتیم ولی عکسی که تو پشت میز نشسته باشی را پیدا نکردیم
#حاج قاسم
@Childrenofhajqasim1399
وقتی خدا را شناختی، هرچه میکنی باید خالصانه و عاشقانه باشد حتی کمال خود را هم در نظر نگیر. نفس بسیار زیرک و پیچیده است و دست بردار نیست به هر نحو شده میخواد خود را وادار کند🍃
#شیخرجبعلیخیاط♥️
طرفداشتغیبتمیکردبهـشگفت:
شونههـاتودیـدی؟
گفت:مگـهچیشـده؟!
گفت:یهکولهباریازگنـاهاناونبنـده
خداروشونـههایتوعـه💔..!
#شھیـدمحمـدرضـادهقـان 🖇📒
[ #اَلعَبّد🌾
طرفداشتغیبتمیکردبهـشگفت:
شونههـاتودیـدی؟
گفت:مگـهچیشـده؟!
گفت:یهکولهباریازگنـاهاناونبنـده
خداروشونـههایتوعـه💔..!
#شھیـدمحمـدرضـادهقـان 🖇📒
[ #اَلعَبّد🌾