eitaa logo
آمال|amal
361 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرۍ‌ ••حُسْیݧ••💛 اۍ‌واۍ‌اگہ‌دستامو‌نگیرۍ ••حُسْیݧ•• تو‌مثل‌یہ‌دریایۍ‌ڪبیرۍ ••حُسْیݧ••🌎
¦⇢ چجوری‌امام‌حسین(ع‌) رودوست دارے..!♥️😌 ولےحجاب‌رو...نہ؟!😐 امام‌حسینےکہ آخرین‌لحظات‌عمرش😭💔 نگرانےاش،چادر دختراشون‌بود!🙂 ‌😶 ..🖐🏻💔
بترس از این همه گرد و غبارها🚫 اصلا به تو نیامده این گونه کارها😏 بترس رحم به حالت نمی کنیم⚠️ بترس از عجم از نیزه دارها👊 سلام داداش سعید✋🏻 میدونم که امضای شهادتت رو وقتی امام حسین(ع) امضا کرد ، که با پای پیاده، اربعین رفتی حرم و دو روز بعد اعزام شدی💔 داداش سعید معمولا رسمه که وقتی کسی تولدش میشه بقیه براش هدیه میبرن اما ، ما یکم پُر رو تشریف داریم🙄😁 ، نه تنها دست خالی اومدیم تازه هدیه هم میخوایم ، تقصیر خودتونه دیگه وقتی میشید عزیز دل خدا ، مردم هم توقع دارند 😅 اصلا اونجا شما برا ما یه پارتی بازی کنید😁🙃 نگران نباشید چیز خیلی سختی نمیخوام چون میدونم اگه بگم شهادت میخوام بهم میگی 😔 : در عشق❤ اگرچه منزل آخر شهادت است✋ تکلیف اول‌ است شهیدانه زیستن👌 و من که فاصله‌ای چندین هزار کیلومتری با شهادت دارم یکم شاید خنده دار باشه این درخواست😓🙁 ولی یه چیز دیگه میخوام😍 میخوام مثل خودت که پیاده رفتی ، یه بلیت هم برا من بگیری ، بلیتی به خیابونی بهشتی روی زمین یعنی اونم پیاده روی اربعین 🤩💛 میدونم که میتونی🙃 پس منتظر گرفتن هدیه می مونم💜
باز نامش‌را..💔 از اربا اربا شدنش‌را...💔 واز دست‌بریده‌اش‌را...💔 😍❤️ 🍂🍃 دلنوشته ها😍 🍂🍃 خاطرات سردار☺️😍 🍂🍃 سخنان زیبای سردار سلیمانی😍 🍂🍃 سخنان بزرگان😊❤️ 🍂🍃ذکر روزانه🤩 ╔════ஜ۩۞۩ஜ════╗ @maktab_darsamoz ╚════ஜ۩۞۩ஜ════╝ روی لینک بالا کلیک کنید👆👆😉😍
مراسم چهارپایه خانی حاج محمود کریمی حرم رضوی ،صحن پیامبراعظم سه شنبه ۱۴ /۲ /۱۴۰۰ ساعت ۱۸ پخش از شبکه افق
آقای‌من... رفتھ‌بودی‌کھ‌بیایے وچقدر‌طــول‌کشید... 🌿!
🥀 ضࢪبہ‌اۍزدعَدوفࢪق‌سرش‌ریخت‌بهم رستگاࢪشد‌علے؛هستۍماریخت‌بهم😭🖐🏻 🕯⃟🖤¦ #ܝܝ݅ܝܣߊ‌‌ܥ‌ࡅߺ̈ߺࡉ‌ܩࡐ‌ܠߊ‌‌‌ࡏܠܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان توجه‼️😊 همگی بزنید شبکه مستند 😍 بدویید🏃🏻‍♀
وقتی که حتی اینستاگرام هم تحمل گاندو رو نداره...!!! 👇🏻 @Gando1
▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒██████████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒██████████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒██████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒███▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒████████████▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒████████████▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██████ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒█████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒█████████████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒███████▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒████▒▒▒▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒█▒▒█▒██▒▒ ▒▒▒▒▒▒▒▒██▒█▒▒▒▒█ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒██████ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
تـمٰام غصہ‌هایِ دنیا را میتواݩ بآ یِک جُملہ تحمل کرد...؛خدایٰا میدانَم کِہ میبینٖی(:💜🌱
مرغ از قفس پرید🕊 ندا داد جبرئيل🗣 اینک شما و وحشت😰 دنیای بی علی😭 😭 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش‌یجورۍمتحول‌بشیم‌ که‌بعدها‌بگیم : همش‌ازشب‌قدراون‌سال‌شروع‌شد . . .!' ـ••••••••••••••••••••••••••••••••• ؟ (: 🖤 🦋
یه عزیزے یھ گند زدھ حالا امروز تو پیج اینستاگرامش نوشتھ من تو شب قدر مردم رو بخشیدم :|😂 🚶🏼‍♂
توی‌این‌شبای‌ِماه‌رمضون‌ جوری‌رو‌خودتون‌کار‌کنید که‌امام‌حسین"؏"‌برگه‌شهادتتون‌رو امضاکنه!🚶🏻‍♀ آره‌داداشم‌.. التماس‌دعایِ‌آدم‌شد✋
به وقت رمان💗
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . چشم بست و در دلش نالید: حتماً تا حالا محمدحسین از نبودنش خبردار شده بود و... کاش حداقل مثل محمدحسین قید پایتخت را زده بود و به یک شهر دیگر برای ادامه تحصیل رفته بود. ماندنش در تهران به‌خاطر تنهایی پدر و مادر بود و کمکی بودن در مغازه! یک آن از رتبۀ بالایش متنفر شد.. راحت رشتۀ مورد علاقه‌اش در شریف را آورده بود و بدون تردید در تهران مانده بود. شاید باید می‌رفت. فرار بهترین راه نیست اما گاهی تنها راه است! چشمانش را بست و در ذهنش زمزمه کرد: فرار. گاهی هم راه گشایی می‌کند تا با توان بیشتر برگردی! یک‌بار این فرار را کنار محمدحسین تجربه کرده بود. فرارش آرام بود نه مثل حالا پر از درد...  آن بار هجده ساله بود و محمدحسین از دانشگاه آمده بود و می‌خواست زودتر برگردد یزد. تعطیلی بین امتحانات بود. کنار بحث کنکور و امتحانات، دغدغه‌ی معمول این روزهای همۀ جوان‌ها، او را هم وارد بازی کرده بود. آن‌هم شاید جدی‌تر از همه... شیرین را نمی‌شد ندید گرفت وقتی این‌قدر بود و نزدیک هم بود! دلش می‌خواست چند روزی از خانه بزند بیرون. از شهر برود آن‌طرف‌تر. نمی‌دانست این حرفش را چه‌طور بگوید که محمدحسین را حساس نکند، بلکه یک پله بالاتر او را طرف معامله‌ی مادر بکند تا رضایت بگیرد. تا این‌که محمدحسین خودش بهانه را جور کرد. وارد اتاق شد و گفت: - مصطفی پاشو یه برادری کن این دوتا لباس منو اتو کن فردا باید برم. محمدحسین اتو کشیده، همیشه با اتو کردن مشکل داشت؛ همیشه. وسیلۀ باج‌خواهی برای مصطفی فراهم شد. لبخند موذیانه‌ای ‌زد و دستی به کنار موهایش کشید.  چشم دوخت به چشمان محمدحسین. هم‌قدش شده بود و دوست داشت مثل یکی‌دو سال گذشته کنارش دو سه روزی برود مسافرت و همراهش باشد. کسی غیر از خودش و او نباشد تا حرف‌هایی که روی ذهنش آوار شده بود را بیرون بریزد و خودش را سبک کند. مطمئن شده بود که باید با یکی صحبت کند. مطمئن شده بود که تنهایی اگر هم درست برود سختی زیادی باید تحمل کند... عادت کرده بود به راه‌های تستی کنار تمام تحلیلی‌ها! محمدحسین این نگاه مصطفی را از بر بود، سری تکان داد و گفت: - بگو چی باج می‌خواهی؟ - فردا من باهات میام. محمدحسین منتظر فرصتی بود که مصطفی کمی حال‌وهوایش را بگوید. حالا زمان همراهی بود تا شاید فضایش را کمی بهتر کند. این چند سال همیشه مصطفی را پر شر و شور و بی‌خیال عالم دیده بود و برایش عصبی شدن‌های این چند ماهه کمی عجیب بود. همه‌چیز را راحت رد می‌‎کرد. حتی وقت‌هایی که کار اشتباهی هم می‌کرد با منش خودش دنبال جبران، چه می‌رفت چه نمی‌‌رفت، خیلی روحیه‌اش به هم نمی‌ریخت. کلا عالم را به هیچ گرفته بود، الّا این چند وقت که دیده بود گاهی مصطفی ساکت می‌شود و گاهی بی‌حوصله -  مامان و بابا با من. لباس با تو! مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه‌ و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود. نفس راحتی کشید وقتی‌ که محمدحسین از اتاق بیرون رفت. ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می‌خواست همراهش برود یا نه؟ مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می‌گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه‌اش مشکلی پیش نمی‌آمد. اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می‌گذاشت برایشان، حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می‌داد کتاب‌خانه برود تا مدرسه. شاید از این‌که نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود. مادر و پدر روی حرف محمدحسین و تصمیم‌هایش حرفی نمی‌زدند. حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه‌شان کرد با جملۀ همیشگیش: - برید به امان خدا! اولین‌بار نبود که دو نفره مسافرت می‌رفتند. فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق‌هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می‌آید. محمدحسین سبک فکری خودش را داشت و می‌گفت: - هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم‌تر بزنیم توی صورتش. در ادبیات بین‌المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد. معمولا کشورهایی که ضعیف هستند، تا سیلی می‌خورند پا پس می‌کشند که سیلی دوم را نخورند. محمدحسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود: - آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر می‌شود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم‌تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می‌آید و الّا مجبورت می‌کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می‌دهد. این هم یک تز است دیگر. تز دیگر هم کشورهای اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه می‌دادند و باج و تاجشان برایشان مهم‌تر از عزتشان بود. ماندن به هر خفتی! مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت: - یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است! و ادامه داد: - هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول! محمدحسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه. طرحی نوشته بود برای بحث پهباد
های رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا .-  مامان و بابا با من. لباس با تو! مصطفی دستش را گذاشت جای ضربه‌ و آرام ماساژ داد تا کمی دردش آرام شود. نفس راحتی کشید وقتی‌ که محمدحسین از اتاق بیرون رفت. ته دلش کمی تردید داشت که واقعاً می‌خواست همراهش برود یا نه؟ مدرسه سال آخر بیشتر راحتشان می‌گذاشت تا بحث کنکور را پیگیری کنند و با نبود چند روزه‌اش مشکلی پیش نمی‌آمد. اصلاً از وقتی معاون محبوبش، مهدوی کمتر وقت می‌گذاشت برایشان، حوصلۀ مدرسه رفتن را هم نداشت و ترجیح می‌داد کتاب‌خانه برود تا مدرسه. شاید از این‌که نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده که مهدوی را تا این حد درگیر کرده است کلافه بود. مادر و پدر روی حرف محمدحسین و تصمیم‌هایش حرفی نمی‌زدند. حتی صبح که راه افتادند به سمت یزد مادر تاکیدی برای درس و برگشتن نکرد و بدرقه‌شان کرد با جملۀ همیشگیش: - برید به امان خدا! اولین‌بار نبود که دو نفره مسافرت می‌رفتند. فاصلۀ تا یزد را بحث کرده بودند سر اتفاق‌هایی که در توپ بزرگ دنیا دارد سر ایران می‌آید. محمدحسین سبک فکری خودش را داشت و می‌گفت: - هر کس زد توی صورت ما باید یکی محکم‌تر بزنیم توی صورتش. در ادبیات بین‌المللی شاید این خیلی جا افتاده نباشد. معمولا کشورهایی که ضعیف هستند، تا سیلی می‌خورند پا پس می‌کشند که سیلی دوم را نخورند. محمدحسین شانه بالا انداخته بود و گفته بود: - آدم قلدر را اگر نزنی، پرروتر می‌شود. اگر همان اول که گفت: پِخ تو محکم‌تر گفتی: چِخِه، حساب کار دستش می‌آید و الّا مجبورت می‌کند که زار و زندگیت را بدهی و هر بار هم چنگ و دندان نشان می‌دهد. این هم یک تز است دیگر. تز دیگر هم کشورهای اطراف بودند که شمشیر طلا هدیه می‌دادند و باج و تاجشان برایشان مهم‌تر از عزتشان بود. ماندن به هر خفتی! مصطفی تلخ خندید به محمدحسین و گفت: - یه شعار هست که هرجا موفقیتی هست، پای یک ایرانی در میان است! و ادامه داد: - هرجا هم خرابکاری است پای یک مدیر نفوذی شاسگول! محمدحسین اذیت شده است در فضای کار و دانشگاه. طرحی نوشته بود برای بحث پهبادهای رباتیک. طرح بعدیش برای کولرهای متناسب با آب و هوای ایران با مصرف کم... هرجا که رفتند و آمدند هیچ نتیجه‌ای نگرفت. حالا عصرها در یک کارخانه تولید پوشاک، مهندس ناظر است. مهندس ناظر بودن برایش مثل پفک است. مزه دارد، فایده ندارد. سیری کاذب دارد، قوت نمی‌دهد. مصطفی تا سکوت بینشان افتاد چشم روی هم گذاشت. دلش می‌خواست یک ساعت مانده تا یزد را بخوابد اما صدای پیامک موبایل، تکانش داد. صفحه را باز کرد. شیرین پیام داده بود: - مصطفی! آخر هفته امتحان فیزیک داریم. می‌شه یه ساعت وقت بذاری بیام برای رفع اشکالاتم. بی‌جواب صفحه را خاموش کرد و گوشی را پرت کرد مقابل داشبورد. - بی اعصاب نبودیا! ... دختران بهشتے http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti/35103♡ دنبال‌پارت‌ها‌مونی‌ ؟!بزن‌رو‌لین‌بالا↻