#رمان_یادت_باشد
#پارت_شانزدهم
باشگاه بود وقتی به خانه رسید. هنوز ساکش را زمین گذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم گفت: «کار خوبی کردی صحبت کردی.حمید پسر خیلی خوبیه.من از همه لحاظ تاییدش میکنم.»
مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود.به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب و شورانگیزی داشتم.همه آن ترس هاو اضظراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم.به خودم گفتم:حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد.
سه روزی از این ماجرا گذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود.
از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است،از اول به حمبد علاقه مادرانه داشت.
درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد مادرم گوشی را برداشت.با همان سلام اچل شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است درحین احوالپرسی مادرم با دیت به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم.....
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•@Childrenofhajqasim1399
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هفدهم
هنوز که بک هفته نشده،چرا اینقدر عجله دارید؟بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز چه چند روز بعد. شانه هایم را بالا دادم دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: «جوابم مثبته! ولی چون ما فامیل هستیم،اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت مشکلی پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع و با کسی مطرح نکنن»
علت این که عمه اینقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود: «من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله و میگیریم»
از پشت شیشه سی سی یو بیمارستان درحال دعا برای شفا همه مریض ها و مادربزرگم بودم.دو،سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کردن بودن خیلی نگرانش بودم در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند و جلوی چشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تا آن روز نمیدانستم چشم های حمید چه رنگی است! گفت: «نگران نباش،حال ننه خوب میشه. راستی!
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•@Childrenofhajqasim1399
اعضای گل کانال سلام🙂 امیدواریم حال دلتون خوب باشه🌿
میخواستم بابت بی نظمی که در گذاشتن #رمان_یادت_باشد شد ازتون عذرخواهی کنم😢شرمنده یک مشکلی پیش اومده بود که نتونستیم ی مدت رمان و بزاریم💔
اما از امروز به بعد به امید خدا هر روز یک یا دوپارت از #رمان_یادت_باشد رو روی کانال قرار می دهیم
@Childrenofhajqasim1399
دنبال پارت های #رمان_یادت_باشد می گردی؟بفرما👇🏻😊🌸
پارت۱👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/4751
پارت۲👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/4752
پارت۳👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/4834
پارت۴👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/4835
پارت ۵👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/4904
پارت ۶👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/4905
پارت ۷👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/5550
پارت ۸👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/5655
پارت ۹👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/5656
پارت ۱۰👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/5919
پارت ۱۱👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/5973
پارت ۱۲👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/5974
پارت ۱۳👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6014
پارت ۱۴👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6015
پارت ۱۵👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6281
پارت ۱۶👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6625
پارت ۱۷👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6626
پارت ۱۸👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6652
پارت ۱۹👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6673
پارت ۲۰👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6696
پارت ۲۱👇🏻
https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399/6743
ادامه دارد...😃
#فرزندان_حاج_قاسم #رمان_یادت_باشد
@Childrenofhajqasim1399
آھای دوست عزیزی
که از الان روز شمـارِ
محـرم زدی امـا
عید غدیـر رو یادت رفته!
اومدم بهت بگـم: عاشـورا نتیجهی
فرامـوش کردنِ غدیره..
زیرا غدیر را تبلیغ نکردند..
که عاشورا به وجود آمد..!
بالا رفتنِ دستِ علی {؏} را تبلیغ نکردند..
که سرِ حسین {؏} بر بالای نیزهها رفت..!
#مذنب
#طنز_جبهه😃
صدا به صدا نمیرسید.😲
همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند.
راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود.😒
راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید.😁بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند،📿برای :سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.😕
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی.😐 اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»😁
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده!🙂
گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😅
عشق
یعنے اینـکه زهرا(س)
هـر سحـر قبـل از نمـاز
ساعتے را
محـو تماشاے علے(ع)
مےایستد...🌱
#عشـق_مولا
#یاعلے
#مذنب
❁حِـجاب❁
خودِ آزادے ستــ !
••چرا ڪه تـو
آزاد هسٺے تا انتخابــ
ڪنے دیگران چہ ببینند....!
⇦با حجاب که باشی⇨
حرصش میگیرد✨
تو را آݧ طور میبیند
به غرورش برمیخورد...🌸
•ࢪوز مڶۍ عـفاف و حجاب گࢪامۍ باد•
-
روح جھاد یعنـے روح مبارزه با بدۍها
و در سایھ روح جهاد است کھ انسان
بھ شادۍ در دنیا و آخرت میرسد .. !
- استاد شجاعـے ! -
-
روح جھاد یعنـے روح مبارزه با بدۍها
و در سایھ روح جهاد است کھ انسان
بھ شادۍ در دنیا و آخرت میرسد .. !
- استاد شجاعـے ! -
#رمان_یادت_باشد
#پارت_هجدهم
دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.»
نوبتمان که شد ، مادرم را هم همراه خودمان بردیم . من و مادرم جلو تر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که بک آقای جوان بود پرسید :« دکتر هست یا نه ؟». منشی جواب داد :« برای دکتر یک کاری پیش اومده نمیاد .نوبت های امروز به سشنبه موکول شده .»
مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت :«زن دایی شما چرا رفتی جلو ؟ خودم کیرم برای هفته بعد هماهنگ می کنم، شما همینجا بشینید .»
حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام با خنده گفت :« فرزانه! این از بابای تو هم بدتره !
خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:« خوبه دیگه. روی همسر آینده اش حساسه!» از مطب که بیرون آمدیم. حمید. خیلی اصرار کرد تا مارا تا یک جایی برساند. ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
سشنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم.در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی ورم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می تابید.
حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد . حوصله ام سر رفته بود. این وسط شیطنت حمید هم گل کرده بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من بر می گشت. از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی گرقت. با لحن ملایمی گفثم:« حمید آقا! میشه .....
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
@Childrenofhajqasim1399
دیدی بعضی وقتا دلت یهویی میگیره!؟
خودتم نمیدونی چرا...
اینا سنگینی همون حرفاییه که به هیچکس نتونستی بزنی!(:
#بدونِتعارف
#بدونِمخاطب