#رمان_یادت_باشد
#پارت_هجدهم
دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم.»
نوبتمان که شد ، مادرم را هم همراه خودمان بردیم . من و مادرم جلو تر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که بک آقای جوان بود پرسید :« دکتر هست یا نه ؟». منشی جواب داد :« برای دکتر یک کاری پیش اومده نمیاد .نوبت های امروز به سشنبه موکول شده .»
مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت :«زن دایی شما چرا رفتی جلو ؟ خودم کیرم برای هفته بعد هماهنگ می کنم، شما همینجا بشینید .»
حمید که جلو رفت مادرم خیلی آرام با خنده گفت :« فرزانه! این از بابای تو هم بدتره !
خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:« خوبه دیگه. روی همسر آینده اش حساسه!» از مطب که بیرون آمدیم. حمید. خیلی اصرار کرد تا مارا تا یک جایی برساند. ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم.
سشنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم.در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی ورم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می تابید.
حمید با اینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد . حوصله ام سر رفته بود. این وسط شیطنت حمید هم گل کرده بود گوشی را جوری تکان میداد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم های من بر می گشت. از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی گرقت. با لحن ملایمی گفثم:« حمید آقا! میشه .....
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
@Childrenofhajqasim1399
دیدی بعضی وقتا دلت یهویی میگیره!؟
خودتم نمیدونی چرا...
اینا سنگینی همون حرفاییه که به هیچکس نتونستی بزنی!(:
#بدونِتعارف
#بدونِمخاطب
- جوانبودوگنھڪار
ازروزمرگیهاۍزندگۍخستہشدهبود
وبہجوادالائمہپناهآوردهبود ..
حضرتفقطیڪجملہفرمود:
"فَفِرّواألۍٱلحُسَین"
بہسمتحسینفرارڪن
•.
#چهقشنگگفتن🖤!
بیشتر از اینکه با همڪارهایش عڪس داشته باشد
با سربازها عڪس یادگار؎ انداخته بود
دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا
رفاقتی بود و هیچ وقت دستورے صحبت نمیکرد
بارها میشد که وسیلهاب را بــاید از سربازش
میگرفت،،نمیگفت آن وسیله را به خانه ما بیاور
میگفت تو ڪجا هستی من بیام از تو بگیرم
•.
#شھیدحمیدسیاهڪالیمرادی🌱
•••❀•••
راهامامحسین؏
خیلےسریـعانسـاݧ
رابهنتیجهمےرساند.
چونکشتےامامحسین؏
دࢪآسماݧهاۍغیب
خیلۍسریعراهمےرود.🌿
-حاجاسماعیݪدولابۍ
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#اربابم_حسین♥️⃟✨
🎉رهبر من..آقای من...بهار 82 سالگیتان مبارڪ..😍
🗓#بیست_و_چهارم تیرماه #تولد شناسنامه ای
امام خامنه ای حفظه_الله است..و تاریخ دقیق تولد ایشان،بیست و نهم فروردین 1318 هست.
اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان آقاجان♥️💞
🔆29فروردین است یا 24 تیر؛
👈 ما حتی 6 تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره تورا به ما بخشید، برایت #تولد می گیریم.و همه اینها بهانه است آقا جان!♥️
بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است.
🤲 خدا را برای این نعمت شکر می گوییم.❣
❤️تولدت مبارڪ سلاله ی زهرا(سلام الله علیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توݪدت مبآࢪڪ عݪمدآࢪ💕🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنایه سریال دودکش به کلید روحانی
حالا بماند که برخی از همین جماعت از تَکرارکنندگان بودند و در ایجاد وضعیت فعلی نقش دارند
اسلام واقعی فقط اونجاش کہ
حضرتعلۍ «علیہالسلام» بہ مالڪاشتر
میگہ : اگر درشب هنگام کسی را درحال گناه دیدے؛
فــردا بہ آن چشم نگاهش نڪن،،
شاید سـَحر توبہ ڪرده باشد.
•.
#فقطحیدرامیرالمومنیناست((:'
#رمان_یادت_باشد
#پارت_نوزدهم
این کار و نکنید؟» تا یک ماه بعد از عقد همین طور رسمی با حمید صحبت می کردم، فعل هارا جمع می بستم و شما صدایش می کردم.
با شنید اسم «آقایسیاهکلی» بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به در اتاق که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
دکتر خانم مسنی بود نسبت های فامیلی مارا پرس و جو کرد.
برای اینکه دقیق تر بررسی انجام شود، نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود . مثلا نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می دانستم و از زیرو بم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم، برای همین کسی را از قلم نینداختم.
از آنجا که در اقوام ما ازدواج فامیلی زیاد داشتیم چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره نامه اشتباه کرد. مدام خط میزد و اصلاح می کرد. خنده اش گرفته بود و میگفت:« باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید!» آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار.
روز آزمایش فاطمه هم همراه منو حمید آمد. آزمایش خون سخت و درد آوری بود. اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم حمید نگزان و دلواپس بالاسر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند . با مهربانی از در و دیوار صحبت میکرد که حواسم پرد شود. میگفت:« تا سه بشماری تمومه.»
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی/اصکی❌
💝|@Childrenofhajqasim1399
#ثوابیهویے😌⃟🌱
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟✋
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشون🌼اللهمعجللولیڪالفرج🌼بگین🙂
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتر(هرکےڪه میتونه😉)بفرستین تااوناهمثوابکنن