هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید علی باشد تا معجزه خدارا دید
#حسین_دارابی 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
عید غدیر بر شما مبارک💚
🌟 #بزرگترین_عید
✨ #عید_غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه پیامبر😍
خدا بمن علی داده
#فرزندان_حاج_قاسم
@Childrenofhajqasim1399
کارت پستال تبریک غدیر
https://digipostal.ir/ghadirfeast
انگشت مبارک رو بکوبید رو لینک😉
آرزویشھادتوقتےازبیومپاڪشد
ڪهفهمیدمعشقشبایدتویدلتباشه
ودرعملتنمودپیداکنه…
نہتوۍبیوگرافیتتوچشــممردمڪنۍ!🚶🏻♂
#آرهخلاصہ...
بهتر آن است سخن وصف مخاطب باشد
شعر من درد و دل مادر زینب باشد
پشت کردی به سقیفه که بگویی حق کیست
حق علی باشد و رفتار علی جز حق نیست!
•••❀•••
•🌸🪴•
«تَقـدیࢪِ مـࢪا بھ نامِ حِیـدَࢪ زدھاند
دݪ ࢪا زِ اَزَل بھ دامِ حِیـدَࢪ زدھاند»
«دَر دَفـترِ ثبٺِنـامِعالَم دیـدَم
اجـدادِ مَࢪا غٌلامِ حِیـدَࢪ زدھاند»
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست💚
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#پروفایل📸⃟🍂
امیرالمومنینعلیهالسلام :
واللهاگرتمامزمینازدشمنپرشـود
ومنیکتنـهباآنهامواجهشوم،
نهباڪیدارمونهوحشتی ..
•.
#نھجالبلاغه💚!
غذا دادن بہ یڪ نفر
در روز غدیر مانند غدا دادن بـہ
همه پیامبران و صدیقان است
•.
-امــامصادقعلیهالسلام🌱!
همین الان یہویے:↯
دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ
زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ
حداقلشاینہ ڪهـ
روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ
دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . .(:🙂💚
”اگر یڪ نفر را بہ او وصڸ ڪردے
براے سپاھش تُ سردار یارے“
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_یکم
حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بیرون اومدم وازمادرم پرسیدم شمامگه کجارفته بودین؟این حرفهابرای چیه؟مامان هم داستان روتعریف کردکه رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب ردداد.منم باناراحتی وبه شوخی گلایه کردم که آخه مادرمن!رفتیدخواستگاری،منونبردین؟خودتون تنهایی رفتین؟کجابدون دامادمیرن خواستگاری که شمارفتید؟بعدهم رفتم داخل اتاق.اشکم درآمده بود.پیش خودم میگفتم من دخترداییمودوست دارم.هرچی میگذشت،اطمینانم بیشترمیشدکه توبالاخره زن من میشی،امابعدکه شنیدم جواب رددادی همش باخودم کلنجارمیرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکرمیکنم ودوستش دارم منودوست نداشته باشه؟"
صحبت به این جاکه رسید،من هم داستان قول وقراری که باخداداشتم راتعریف کردم.گفتم:"قبل ازاینکه شمادوباره بیایدوباهم صحبت کنیم،نذرکرده بودم چهل روزدعای توسل بخونم،بعدهم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم،اماشماانگارعجله داشتی؛روزبیستم اومدین!"
حمیدخندیدوگفت:"یه چیزی میگم،لوس نشیا"درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود،گفتم:"می شنوم بفرما."گفت:"واقعیتش من یه هفته قبل ازاینکه برای باردوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه ی اهل بیت.اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه سلام ا...علیهامیشه اونی که من دوستش دارموبه من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منوبه عشقم برسون!من توروازکریمه اهل بیت گرفتم."
تاملی کردم وگفتم:"حمیدآقا!حالاکه شمااین روگفتی،اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم.البته قول بده شماهم زیادی هوایی نشی!"پرسید:"مگه چه خوابی دیدی؟"
گفتم:"چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،ازداخل همون هلیکوپتریه گوسفندسربریده بغل من انداختن."
حمیدگفت:"خواب عجیبیه.دنبال تعبیرش نرفتی؟"
گفتم:"این خواب توی ذهنم بود،ولی باکسی مطرح نکردم،تااین که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه وخاطرات شهدابود.اونجااتفاقی بین خاطرات همسرشهید"ناصرکاظمی"،فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بودوقتی که مثل من باراول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتربالای خونه اومدویه گوسفندسربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بودگوسفندسربریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالاتوازدواج که میکنی همسرت شهیدمیشه.اون ماهی هم نشونه ی بچه است؛البته همسرت قبل ازبه دنیااومدن بچه شهیدمیشه.نهایتاآخرقصه ی زندگیش دقیقاهمینطوری شد.قبل ازبه دنیااومدن بچه،همسرش شهیدشد.اونجاکه این خاطره روخوندم،فهمیدم که من هم احتمالاهمسرشهیدمیشم."
این ماجراراکه تعریف کردم،حمیدنگاه غریبی به من انداخت وگفت:"یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم،ولی ماکجاوشهادت کجا."
آن روزکلی باهم پیاده آمدیم وصحبت کردیم.اولین باری بودکه این همه بین ماصحبت ردوبدل میشد.به کانال آب که رسیدیم واقعاخسته شده بودم.حمیدخستگی من راکه دیدپیشنهاددادسوارتاکسی بشویم.تاسوارماشین شدیم،گفت:"ای وای!شیرینی یادمون رفت.بایدشیرینی میگرفتیم."
راهی نیامده بودیم که ازماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرزرفتیم.دوجعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ی ما.یک کیلوهم جدابرای من سفارش داد.گفت:"این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح هامیری دانشگاه بخور."
دوست داشتم تاریخ تولدحمیدرابدانم.برای اینکه مستقیماسوالی نکنم تاسفارش شیرینی هاآماده بشودازقصدبه سمت یخچال کیک های تولدرفتم.نگاهی به کیک هاانداختم وگفتم:"این کیک رومی بینین چه شیک وخوشگله؟تولدامسالم که گذشت!امادوم تیرسال بعدهمین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمیدآقا،شمامتولدچه ماهی هستین؟"
گفت:"به تولدمن هم خیلی مونده،تولدم چهاراردیبهشته."
تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم مشغول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولددومین روزچهارمین ماه سال بودم وحمیدمتولدچهارمین روزدومین ماه سال!
ازشیرینی فروشی تافلکه ی دوم کوثربایدپیاده میرفتیم.حمیدورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت.این پیاده رفتن هابرایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی رانداشتم.وسط خیابان چندبارنشستم وگفتم:"من دیگه نمیتونم،خیلی خسته شدم."حمیدهم شیرینی به دست باشیطنت گفت:"محرم هم که نیستیم دستتوبگیرم.اینجاماشین خورنیست،مجبوریم تاسرخیابون خودمون روبرسونیم تاماشین بگیریم."
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•@Childrenofhajqasim1399