eitaa logo
آمال|amal
361 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماینده پارلمان اتریش در اعتراض به قانون منع حجاب در مدارس ابتدایی روسروی پوشید!😳 کاش یک سری از بی‌هویت‌های دور برمون که دائم به اسلام و حجاب گیر میدند رو‌ ببریم پیش این خانم... 🆔 @Childrenofhajqasim1399
•°|دردگرگونے‌روزگار،گوهرشخصیت مردان‌شناختہ‌مےشود.|•° نہج‌البلاغہ/حڪمت۲۱۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتمایااسمم راذخیره کرده،یانوشته"خانم".زیاددقیق نشدم. رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم.یک ربع بعدتماس گرفت.ازامامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده راتاته رفتیم.ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده می رود.خیلی تعجب کرده بودم.اولین روزمحرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمیدجلوترازمن راه میرفت.قبرهاپایین وبالابودند.چندمرتبه نزدیک بودزمین بخورم.روی این راهم که بگویم حمیددستم رابگیرد؛نداشتم.همه جاتاریک بود،ولی من اصلانمی ترسیدم. کمی جلوترکه رفتیم،حمیدبرگشت روبه من وگفت:"فرزانه!روزاول خوشی زندگی اومدیم اینجاکه یادمون باشه ته ماجراهمین جاست،ولی من مطمینم اینجانمیام."بانگاهم پرسیدم:"یعنی چه؟"به آسمان نگاهی کردوگفت:"من مطمینم میرم گلزارشهدا.امروزهم سرسفره ی عقددعاکردم حتماشهیدبشم." تااین حرف رازد،دلم هری ریخت.حرف هایش حالت خاصی داشت.این حرفهابرای من غریبه نبودوازبچگی بااین چیزهاآشنابودم،ولی فعلانمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فکرکنم.حداقل حالاخیلی زودبود.تازه اول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاهارویاوآرزوداشتم.حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم. داشتیم صحبت میکردیم که یک نفررابرای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم.تاحالاندیده بودم کسی راشب دفن کنند.جالب این بودکه متوفی ازهمسایگان عمه بود.حمیدگفت:"تواینجابمون،من یک کم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم.حق همسایگی به گردن ماداره.زودبرمی گردم." همان جاتنهاوسط قبرستان نشسته بودم وباخودم فکرمی کردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدردرهمان لحظه احساس می کنیم ازمرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهروامامزاده من راامیدوارمی کرد؛امیدواربه روزهای آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بودکه سوارماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدردرگیرمراسم ومهمانهابودیم که ازصبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهرآمدیم.چون جمعه بودودیروقت،هرغذافروشی ای سرزدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت.قرارشدغذارابگیریم وباخودمان ببریم.حمیدکه کوبیده دوست داشت،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت.غذاکه حاضرشد،ازمن پرسید:"حالاکجابریم بخوریم؟"شانه هایم رابالادادم.این طورشدکه بازهم آن پیکان قدیمی مارابردسمت باراجین! چیزی حدودده کیلومترفاصله بود.بالای تپه ای رفتیم.ازآن بلندی شهرکاملاپیدابود.حمیدیک نایلون روی زمین انداخت وگفت:"اینجابشین چادرت خاکی نشه." تاشروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندترازاین حرف هاست!سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم.حمیدبرای اینکه توجهم راجلب کند،پیازرادرسته مثل یک سیب گازمیزد.خودش هم اذیت میشد،ولی میخندید.چشم هایش رابسته بودودهانش راهامیکرد.ازبس خندیدم،متوجه نشدم غذاراچطورخوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم.داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم؛دنیایی که قراربودمن برای حمیدوحمیدبرای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ وناآشناودرعین حال لذت بخش بود.بیشترسکوت بین ماحاکم بود.حمیدمرتب میگفت:"حرف بزن خانوم!چرااینقدرساکتی؟"،ولی من واقعانمیدانستم ازچه چیزی بایدحرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،امادست خودم نبود. حمیدازهرترفندی استفاده میکردتامرابه حرف بکشد.ازدانشگاه گفتم.حمیدهم ازمحل کارش تعریف کرد،ولی بازوقت زیادداشتیم.چنددقیقه که ساکت بودم،حمیددوباره پرسید:"چراحرف نمیزنی؟وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت،انگشتم خوردبه زبونت.فهمیدم زبون داری،پس چراحرف نمیزنی؟!"تااین حرف رازد،باخنده گفتم:"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟!" ساعت یک بودکه به خانه رسیدیم.مادرم مقداری انگورداخل نایلون ریخته بودکه حمیدباخودش برای عمه ببرد.انگورهاراگرفت ورفت.قراربوداول صبح به ماموریت برود؛آن هم نه یک روزودوروز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمیدشده بودم.روزاول محرمیت مابه همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ وخاطره انگیز. به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|• eitaa.com/Childrenofhajqasim1399 •|
آمال|amal
یہ‌روز‌غضنفر . . . . . . . . . . . . در‌ڪعبہ‌متولد‌میشہ 😌 یہ‌روز‌غضنفر‌دختر‌پیامبر‌رحمت‌و‌مہربانے
آنچه در فرزندان حاج قاسم گذشت... پست های امروز تقدیم به شهید عباس بابایی 🥀 امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه...🙂 ترک نکن بزار رو بی صدا😉 شبتون حیدری🌃✋🏽 یاعلی مدد👋🏽 @Childrenofhajqasim1399
بسم رب المهدی💕 مراسم تنفیذ ۱۳ دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران هم اکنون زنده از شبکه ۶
🌸بسم رب المهدی🌸
📞 الو: مامان تموم شد دارم میام خونه 🦋|@Childrenofhajqasim1399
به‌خاطرمردمی‌که‌ازانقلاب‌زده‌شون‌کردی حلالت‌نمیکنیم :)
به‌خاطرزخم‌زبون‌هایی‌که‌به‌رهبر‌عزیزازتراز جانمان‌زدی‌حلالت‌نمیکنیم :)
مانسلے‌هستیم‌که‌جبهه‌نرفته‌موجی‌‌شدیم :)
به‌خاطرنابودن‌شدن‌اقتصادوفرهنگ‌ودین‌‌وامید مردم‌حلالت‌نمیکنیم :)
به‌خاطرخنجری‌که‌به‌قلب‌مردم‌مظلوم‌مون‌زدی ‌حلالت‌نمیکنیم :)
به‌خاطرجوونایے‌که‌عمرشون‌حروم‌شدوهیچ‌وقت‌ نخواهندتونسٺ‌خونه‌وماشین‌بخرن‌‌ جوونایی‌که‌آرزوبه‌دل‌موندن‌‌ . . . به‌خاطرجوونایی‌که‌ازدواجشون‌روبه ‌تاخیرانداختی‌حلالت‌نمیکنیم :)
به‌خاطرپدرایے‌که‌شرمنده‌بچه‌هاوهمسرشون‌ کردی‌حلالت‌نمیکنیم :)
[👏🏼😃] حالا همه👏🏻👏🏻😍
یکی از جشن های بزرگ ایران که باید تو تقویم ثبت بشه و هر سال واسش راهپیمایی کنیم و جشن بگیریم امروزه😝😂
اینقدی از روحانی میترسم که حس میکنم یه تروریست اونجاست😶😐🤣
چقدر اینا با کلاسن والا من اگه اونجا بودم وقتی میگفتن آقای رئیسی رو به ریاست جمهوری منسوب میکنم بلند میشدم دست میزدم:/😂
من نمیفهمم روحانی تو مراسم تنفیذ سید چه میکنه😐🚶‍♂🤨