•°~💛
-{فِیطِينِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ عَلَیْهِالسَّلام
الشِّفَاءُ مِنْ كُلِّدَاءٍوَهُوَالدَّوَاءُ الْأَكْبَرُ...}-.
شفای هردردےدرتربتقبرحـسيـن(؏) استوهماناستڪہبزرگترين
داروست....
#اربابمحسین ✨
وابَستِگےبھهرچِیز؎براۍانسان
ضَرردارھ..!
چِهانساناونوداشتہباشہ👀.
چہنَداشتہباشہ...!
تَنھاوابِستِگےمـُفیددَرعالم،
وابستگےبہخداواولیاءخداست . .
اگرعَلاقہخودمونروبِہخُداواولیـٰائش
دَرحدِوابستگےبالـٰابِبَریم♥️'!
تازھطعمزِندِگےوعِشقرومیفَھمیم
وازتَنھایےوافسُردِگےخـٰارجمیشیم . . !
#استادپَنـٰاهیـٰان
رابطھعـٰاشقانھاےباخـداداشت.
یڪباربھمنگفت:خدا..خدا..خدا..
همھچیزدستخداست..!
تماممشڪلاتبشربھخاطر
دورۍازخداست..
مابایدمطیعمحضاوباشیم.اوازسود
وزیانماخبردارد..هرچھگفتھ بایدقبولڪنیم.
خیروصلاحماهمیناست.
#گاهیاندکیتفکرلازماست ❕
برایامربهمعروفنکردنمونبهانههایزیادیمیاریم
بهبهانهیشانوغرورمون❗
بهبهانهیجایگاهمونتویجامعه❗
امربهمعروفنمیکنیم......
کهبهموننگنبهتوچه!؟🚫
حتیبهازایلبخندامامزمان🌱
یاحتیلحظهایکمشدنازغیبتصاحبالزمان؟
#امربهمعروفواجبضروری 🕊
#بهنیتظهورامامزمانامربهمعروفمیکنم 🌿
خادم مهدی (عج):
همہمایڪسالہدرقرنطینہبہسر میبریم
و خونہنشیڹشدیم...
اما؛
آقاۍما '' ۱۲ '' قرڹِ
خونہنشیڹِگناهاڹماست!'
حالاميفهمم سربار یعنےچے!💔😔
#تلنگر
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@Childrenofhajqasim1399
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#رمان_یادت_باشد
#پارت_سی_و_هشتم
چون آزمایش مایک ماه بیشتراعتبارنداشت،حمیددلواپس ونگران بودکه این به تاخیرافتادن هامن راناراحت نکند.پیام داد:"عزیزم!تودلت دریاست.یه وقت ناراحت نشی.خیلی زودجورمیکنم میریم برای عقد."همان موقع تقویم رانگاه کردم وبه حمیدپیام دادم:"روزدهم آبان،میلادامام هادی علیه السلام هستش.نظرت چیه این روزعقدکنیم؟"
حمیدبلافاصله جواب داد:"عالیه:همین الان باپدرومادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم."
روزپنجشنبه مشغول اتوکردن لباسهایم بودم که زنگ خانه به صدادرآمد.لحظاتی بعدمادرم به اتاق آمدوگفت:"حمیدپشت دره.
میخوادبره هییت،برای همین بالانیومد.مثل اینکه باهات کارداره."چادرسرم کردم وبایک لیوان شربت به حیاط رفتم.
زیردرخت انجیرایستاده بود.تامن رادیدبه سمتم آمد.بعدازسلام واحوالپرسی،لیوان شربت رابه اودادم.وقتی شربت راخورد،تشکرکردوگفت:
"الهی بری کربلا."بعددرحالی که یک کیسه به دستم میداد،گفت:"مامان برات ویژه گردوفرستاده."
تشکرکردم وپرسیدم"برای عقدکاری کردی؟"سری تکان دادوگفت:"امروزرفتم محضر،قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم."گفتم:"حالاچرابالانمیای؟
"گفت:"میخوام برم هییت.میدونی که طبق روال هرهفته،پنجشنبه هابرنامه داریم."بعدهم درحالی که این پاوآن پامیکردگفت:"فرزانه یه چیزی بگم،نه نمیگی؟"باتعجب پرسیدم:"چی شده حمید،اتفاقی افتاده؟"گفت:"میشه یه تک پاباهم بریم هییت؟باورکن کسایی که اونجامیان خیلی صمیمی ومهربونن.الان هم ماشین رفیقم بهرام روگرفتم که باهم بریم.تویه باربیا،اگه خوشت نیومددیگه من چیزی نمیگم."
قبلاهم یکی،دوباروقتی حمیدمیخواست هییت برود،اصرارداشت همراهیش کنم،امامن خجالت میکشیدم وهرباربه بهانه ای اززیربارهییت رفتن فرارمیکردم.ازتعریف هایی که حمیدمیکرداحساس میکردم جوهییتشان خیلی خودمانی باشدومن آنجادربین بقیه غریبه باشم.
این بارکه حرف هییت راپیش کشید،نخواستم بیشترازاین رویش رازمین بیندازم وراهی هییت شدم.بااین حال برایم سخت بود،چون کسی راآنجانمیشناختم.حتی وسط راه گفتم:"حمید!منوبرگردون،خودت بروزودبیا"،اماحمیدعزمش راجزم کرده بودهرطورشده من راباخودش ببرد.
اول مراسم احساس غریبگی میکردم ویک گوشه نشسته بودم،ولی رفتارکسانی که داخل هییت بودندباعث شدخودم راازآنهاببینم.باآن که کسی رانمیشناختم،کم کم باهمه ی خانم های مجلس دوست شدم.فضای خیلی خوبی بود.جمع دوستانه وصمیمی ای داشتند.
فردای آن روزدانشگاه کلاس داشتم.بعدازکلاس،حمیدطبق معمول باموتوردنبالم آمده بود،ولی این باریک دسته گل قشنگ هم دردست داشت.گل هاازدوردرآفتاب روبه غروب پاییزی برق میزدند.
بعدازیک خوش وبش حسابی،گل رابه من داد.تشکرکردم ودرحالی که گل هارابومیکردم،پرسیدم:"ممنون حمیدجان،خیلی خوشحال شدم.مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟"
گفت:"این گلهاکه قابلتونداره،اماازاونجاکه این هفته قبول کردی بیای هییت،برای تشکراین دسته گل روبرات گرفتم."
ازخداکه پنهان نیست،نیت من ازرفتن به هییت فقط این بودکه حمیددست ازسرم بردارد،ولی همین رفتارباعث شدآن شب برای همیشه درذهنم ماندگارشودوازآن به بعدمن هم مانندحمیدپای ثابت هییت"خیمه العباس"شوم.حمیدخیلی های دیگرراباهمین رفتارومنش هییتی کرده بود.
باهم خودمانی ترشده بودیم.دوست داشتم به سلیقه ی خودم برایش لباس بخرم.اول صبح به حمیدپیام دادم که زودتربیایدتابرویم بازاروبرایش لباس بخریم.
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد،دلم غنج رفت.امروزروزوعده ی مابرای محضروخواندن عقددایم بود؛روزدهم آبان،ماه مصادف بامیلادامام هادی علیه السلام.دل توی دلم نبود.عاقدگفته بودساعت چهاربعدازظهرمحضرباشیم که نفراول عقدمارابخواند.
حمیدبرای ناهارخانه ی مابود.هول هولکی ماکارونی راخوردیم وازخانه بیرون زدیم.سوارپیکان مدل هفتادبه سمت بازارراه افتادیم.وقت زیادی نداشتیم.
بایدزودتربرمیگشتیم تابه قرارمحضربرسیم.نمیخواستم مثل سری قبل خانواده هاوعاقدمعطل بمانند.
حمیدکت داشت.برایش یک پیراهن سفیدباخط های قهوه ای ویک شلوارخریدیم.
چون هواکم کم داشت سردمیشد،ژاکت بافتنی هم خریدیم.تانزدیک ساعت سه ونیم بازاربودیم.خیلی دیرشده بود.حمیدمن رابه خانه رساندتابه همراه خانواده خودم بیایم وخودش هم دنبال پدرومادرش برود.
جلوی درخانه که رسیدیم،ازروی عجله ای که داشت ماشین رادقیقاکنارجدول پارک کرد.داشتم باحمیدصحبت میکردم که غافل ازهمه جا،موقع پیاده شدن یک راست داخل جوی آب افتادم!صدای خنده اش بلندشدوگفت:"ای ول دست فرمون.حال کردی عجب راننده ای هستم.برات شوماخری پارک کردم!"هیچوقت کم نمی آورد.
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
رابطھعـٰاشقانھاےباخـداداشت.
یڪباربھمنگفت:خدا..خدا..خدا..
همھچیزدستخداست..!
تماممشڪلاتبشربھخاطر
دورۍازخداست..
مابایدمطیعمحضاوباشیم.اوازسود
وزیانماخبردارد..هرچھگفتھ بایدقبولڪنیم.
خیروصلاحماهمیناست.
آمـآدهشہآدتبـودن . . .💔!
بآآرزوۍشہآدتداشتن
فـرسـنگهافاصلہاستوفرقمیڪنہ(:🖐🏼