#توگفتی🌿
سلام.
یکبار توی کانال اصلی میگیم که همه بدونن و نشکلی پیش نیاد،
#مدیر
#ادمین_گمنام
#ادمین_یازهرا
در خدمت شما هستیم🙂
اگه زیر پست هارو نکاه کنید هشتک هست☺️
درمورد اسم،دختریاپسربودن،سن و... نپرسید🙏🏻
باتشکر
#مدیر👊🏻
@Childrenofhajqasim1399
_________________♥️__♥️__♥️________________
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهل_و_چهار
ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد.هنوزدراتاق تحت نظربستری بودم.ازساعت ده صبح به بعددوستان وهم کلاسی هایم که دربیمارستان کارورزی داشتندیکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیرآورده بودند!یکی فشارمیگرفت،یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم.
بااستیصال گفتم:"ولم کنین.باورکنین چیزی نیست.یه دل دردساده بودکه تمام شد.اجازه بدین برم خونه."کسی گوشش بدهکارنبود.بالاخره ساعت چهاربعدازظهروبعدازکلی آزمایش رضایت دادندازمحضردوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
ایام نامزدی سعی میکردیم هرباریک جابرویم؛امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپها.مدتی که نامزدبودیم کل قزوین راگشتیم،ولی گلزارشهداپای ثابت قرارهایمان بود.هردو،سه روزیک بارسرمزارشهداآفتابی میشدیم.
یک هفته مانده به شب یلداگلزارشهداکه رفته بودیم ازجیبش دستمال درآوردشروع کردبه پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.گفت:"شایدپدرومادراین شهدامرحوم شده باشن،یاپیرهستن ونمیتونن بیان.
حداقل مادستی به این قاب عکس هابکشیم."خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم وبه گلزارشهدابیاوریم تاسنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده رادرست کنیم.
ازگلزارشهداپیاده به سمت بازارراه افتادیم.حمیددوست داشت برای شب یلدابه سلیقه ی من برایم کادوبخرد.
ازورودی بازارچادرمشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زدوگفت برای شام به آنجابرویم.
خریدمان که تمام شدبه خانه ی عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهرحمیدهم آنجابود.
باهمه ی محبتی که من وحمیدبه هم داشتیم وصمیمیتی که بین ماموج میزد،ولی کناربقیه رفتارمان عادی بود.هرجاکه میرفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم.میخواستیم اگربزرگتری هم درجمع ماهست احترامش حفظ شود.
این کارآن قدرعجیب به نظرمی آمدکه به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سوال شده که چراماجداازهم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمیدگفت:"میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ازمن پرسیدمگه توبافرزانه قهری؟چراپیش هم نمی شینید؟"
گفتم:"ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده.توچی جواب دادی؟
"حمیدگفت:"به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من وفرزانه باهم راحتیم،ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم.من خونه ی پدرومادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم."بین خودمان اگرهمدیگرراعزیزم،عمرم،عشقم صدامیکردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدامیکردیم.
حمیدبه من میگفت خانم،من میگفتم حمیدآقا.دوست نداشتیم بقیه این طوری فکرکنندکه زندگی ماتافته جدابافته اززندگی
آن هاست.بعدازخداحافظی پای پیاده به سمت خانه ی ماراه افتادیم.معمولاخیلی ازاوقات پیاده تاهرکجاکه جان داشتیم میرفتیم.
آن ساعت شب خیابان هاخلوت بود.رفتم بالای جدول وحمیدازپایین دستم راگرفت تازمین نخورم.طول خیابان راپیاده آمدیم وصحبت کردیم.به حدی گرم صحبت بودیم که اصلامتوجه طول مسافت نشدیم.کل مسیرراپیاده آمدیم.
نیم ساعتی خانه ی ماشب نشینی کرد.
داخل حیاط موقع خداحافظی به حمیدگفتم:"چون شب یلداباباافسرنگهبانه وخونه نیست،توبیاپیش ما."
ایام نامزدی خداحافظی های ماداخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشترازاصل آمدن و رفتن های حمیدطول وتفسیرداشت.
حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنهامیگفت:"هنوزداره توی حیاط بانامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!"نیم ساعت بعدتماس میگرفتندوماهنوزتوی حیاط مشغول صحبت بودیم.
انگارخانه راازماگرفته باشند،موقع خداحافظی حرفهایادمان می افتاد.
تازه ازلحظه ای که جدامیشدیم،میرفتیم سروقت موبایل.پیامک دادن هاوتماس هایمان شروع میشد.حمیدشروع کرده بودبه شعرگفتن.
من هم اشعاری ازحافظ رابرایش میفرستادم.بعدازکلی پیامک دادن،به حمیدگفتم:"نمیدونم چرادلم یهوچیپس وماست موسیرخواست.فرداخواستی بیای برام بگیر."جواب پیامک رانداد.حدس زدم ازخستگی خوابش برده.پیام دادم:"خدایابه خواب عشق من آرامش ببخش،شب به خیرحمیدم."
من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم ونگاهی به جزوه های درسی انداختم.
زمان زیادی نگذشته بودکه حمیدتماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم:"فکرکردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کارداری؟"گفت:"ازموقعی که نامزدکردیم به دیرخوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیادم در،من پایینم."گفتم:"ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تواینجاچکارمیکنی حمید؟!".
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
شکار لحظه ها😍😎
¹⁹⁸→→→→²⁰⁰
ممنونیم از اینکه زیامون میکنید و همراهمون می مونید🙃
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
بسمِربِاربابِرقیهۜ((:💔
السلامعلیكیابنتَالحسینِالشھید . .
باباجونرسیدی،ولیچراباسر؟!
نگفتیمیمیرهبادیدنتدختر؟((:
باباحسین…💔'
وقتوداعاینبچهروصداکرد،
رقیهجانبابا،بیا…
امشبمخصوصُدخترداراهستڪہدادبزنن!✋🏽💔
اوناییکهدخترسہچهارسالهدارن،
اونایۍڪہنوهۍسہچهارسالہدارن
نشست،ایندختروبغلگرفت،
یہڪلمهازباباپرسید:برمۍگردۍ؟
بااونزبونِشیرینش،ابیعبداللهاطمینان
بهشدادڪہمیامپیشت،امانگفتڪۍ . . .!🖤
دخترممیام"میام"میام…!😭
چهلشبانہروزهۍبہعمهشگفت؛
بابامگفتہمیام،ڪِیمیاد؟ڪجارفتهعمہ؟
چهلروزندیدهبابارو :))💔••
هۍباباروبوسید،بیدارشد...!
تاگفتعمہ'
زینبدرموندهشد.!
زینبڪبرۍدویدبغلشڪرد'
مادخترڪوچیڪامونروبغلمۍڪنیم
چہڪارمۍڪنیم؟!
سرشرومیذاریمروۍشونہهامون
بادستموهاشونوازشمۍڪنیم…!🖤
عمہبغلشڪرد،سرشروگذاشت
روۍشونشنوازششداد.!
قبولنڪرد!
گفتعمہ"بابام…عمہ"بابام…!💔
دخترهخب!
چہانتظارۍداریدازش؟
سڪینہبلندشدگفت:
عمہخواهرموبدهبہمن.!🖤
بچہروبغلگرفت،
هۍسرشُازشونہسڪینہبرمۍداشت،
مۍگفت'خواهربابام"خواهربابام…!💔
خبسڪینہهمخودشداغِسختۍدیدهبود!
اولجلوۍگریہاشروگرفتتاآرومبشہخواهرش
رباببلندشد . . .!
دخترشوبغلڪرد'
هۍمۍگفت:مامان،باباڪجاست؟
مامان،باباڪجاست؟!😭
بالاخرهمقامِامامتازجابلندشد.!
'حضرتزینالعابدین'
ازاینجابہبعدخرابہآشوبہ!💔:)
همہدارنهاۍهاۍگریہمۍڪنن!
واۍحسینحسینجان…!
زینالعابدینبغلشگرفت؛
تواینشلوغۍیزیدبیدارشد…!
چہخبره؟ایناچرادارنددادمۍزنند؟
بهشگفتنڪہرقیهدلتنگِپدرشہ!💔••
نامردِخائنگفتسرِپدرشوبراشببریدخب!
اۍنامردبراۍبچہسہسالہسرِبریدهمۍبرن؟(((:💔سروبغلگرفت،
باباجون…باباروزِعاشوراگفتۍمیام!
اینجورۍاومدۍ؟!😭
سروبغلگرفت،
باباجون…باباروزِعاشوراگفتۍمیام!
اینجورۍاومدۍ؟!😭
سروگذاشتزمین،
اوندوتادستِڪوچولوشرودوطرفِ
سرگذاشت؛خمشدصورتشروگذاشتروۍ
پیشونیِباباشابیعبدالله…
یہآرامشۍبہبچہدادڪہفڪرڪردنبچہ
خوابشبرده!
خدایافرجِامامزمان؏ـجمارابرسان،
قلبحضرتروازماراضیوخشنودبگردان،
چشمانآلودهوگنهكارمارو
بهدیدارحضرتشروشنومنوربگردان،
دستانآلودهوگنهكارماروبهضریحِ
ششگوشهاباعبداللهالحسین؏برسان،
رهبرمارودرسایهلطفآقاامامزمان؏ـج
مصونومحفوظشبدار؛
پایانِمحفلِامروز،
بابتِڪموڪسرۍحلالبفرمایید"
یاحسین.!✋🏾🖤'
آمال|amal
💯سرقولت بمون💯 خیلی وقتهانمیشه صد درصد به همه ی قول هامون عمل کنیم ویه وقتی
آنچه در عــشــاق الــحــســ♥️ـــین گذشت...
نزار حرمت بشه برام یه عقده (:🕊
پست های امروز تقدیم به شهید مهران عزیزانی 🥀
امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه...
اگه هیئت می روید برای ماهم دعا کنید🤲🏻🙃
ترک نکن بزار رو بی صدا😉
شبتون مهدوی 🌃✋🏽
@Childrenofhajqasim1399
عِشـقبازۍڪردیدٺاحالآ؟
بَچّہهاسَعێڪنیدتوجوونۍ
عآشـقشیـد.
حَوآسِتوݩجَمعباشہ، جوونێڪہتوۍ
جوونیشعآشـقنشہ
توپیرمردۍهیچڪاریازشبرنمیآد..
اوݩچیزۍڪہمااز
....شُهَـــــداء....
دیدیمـ
عآشِـقۍبود
عآشِـــــقی...
حاجحسیݩیڪتا
#مذنب
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
بی سوادی را گفتند:
|•عشق•| چند حرف دارد؟
بی سواد گفت: چهار حرف ..
همه خندیدند درحالی که بی سواد
راه می رفت و می گفت:
مگر |•مهدی•| چند حرف دارد!؟🫀💚
#مذنب
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399