#بیشوخی 🖐🏿'
یه رئیس جمهور صبح جمعه تازه می فهمه چیشده
یه رئیس جمهور صبح جمعه میره سفر استانی :)
#رئیسی #محرم
#فرق_هست_خب
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای دختر روستایی که مخترع شد!
🔹ساخت دستگاه ۴٠ میلیونی کشورهای دیگر با ٣٠٠ هزار تومان در داخل کشور!
@Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_دوم
هنوزبه محل استراحتم درساختمان مقدادنرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم راداخل حسینیه تخریب جاگذاشتم.به سمت ورودی جاده ی حسینیه برگشتم،ولی هیچ ماشینی نبودکه من رابه آنجابرگرداند.میدانستم اگرحمیدیاخانواده تماس بگیرندوجواب ندهم،نگران میشوند.
چاره ای نبودبرای همین باپای پیاده سمت حسینیه ی تخریب راه افتادم.هنوزصدمتری ازدوکوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین باسرعت به سمت حسینیه تخریب میرود.
ته دلم خوشحال شدم وپیش خودم گفتم:"شایدمن راتاآنجابرساند."ماشین که ایستاد،دیدم حمیدهمراه یک سربازداخل ماشین هستند.باتعجب پرسید:"خانوم!تنهایی کجاداری میری توی این گرما،وسط این بیابون.
"ماوقع رابرایش توضیح دادم وگفتم:"مجبورم برم گوشیم روکه جاگذاشتم،بردارم."حمیدجواب داد:"الان که کارعجله ای دارم بایدسریع برم.کارتوهم که شخصیه،نمیشه باماشین نظامی بری."این جمله راگفت وبعدهم خداحافظی کردورفت.اخلاقش رامیدانستم.سرش هم میرفت،ازبیت المال برای کارشخصی استفاده نمیکرد.
مجددباپای پیاده راه افتادم.آفتاب بهاری تندوتیزبه مغزسرم میزد.تانزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم،متوجه شدم یکی ازدوردوان دوان سمت من می آید.حدس زدم حتمااز
بچه های انتظامات است وبرایش سوال شده که چرامن تنهایی سمت حسینیه ی تخریب آمدم.نزدیک ترکه شدفهمیدم حمیداست.بادیدنش کلی انرژی گرفتم.
به من که رسیدگفت:"کارهام روانجام دادم وماشین رودادم سربازببره.خودم اومدم پیش توکه تنهانباشی."چندقدمی که به حسینیه ی تخریب مانده بودراباهم رفتیم وگوشی راپیداکردیم.
خیلی خسته شده بودم.چنددقیقه ای همان جاروی موکت های ساده حسینیه نشستیم.
دورتادورحسینیه فانوس گذاشته بودند.حمیدگفت:"اینجاشبهاخیلی قشنگ میشه.
وقتی مسیرروتوی دل تاریکی میای ونهایتابه این حسینیه میرسی که بانوراین فانوس هاروشن شده،حس میکنی ازبرزخ واردبهشت شدی.خداکنه اون روزی که حضرت عزراییل جون مارومیگیره،خونه ی قبرمون مثل اینجانورانی باشه."همیشه حرف بهشت وجهنم که میشد،بااحترام ازملک الموت یادمیکرد.
به جای عزراییل میگفت:"حضرت عزراییل".اسم این فرشته رابدون حضرت نمی برد.
موقع برگشت خیلی خسته شده بودم؛دوکیلومتررفت،دوکیلومتربرگشت.
به خاطربارندگی وهوای بهاری منطقه،گلهای زردکوچکی اطراف جاده درآمده بود.حمیدبرای اینکه فکرم رامشغول کندازگلهای کنارجاده برایم چید.به حدی محبت کردکه خستگی چهارکیلومترپیاده روی فراموشم شد.
بعدازیک هفته،بااینکه هم برای حمیدوهم برای من سخت بود،ازدوکوهه دل کندیم.
من درس ودانشگاه داشتم وبایدبه کلاسهایم میرسیدم،حمیدهم بیشترازاین نمیتوانست مرخصی بگیرد.به ناچاربه سمت قزوین حرکت کردیم،ولی هردوازاینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال وهم بعدتعطیلات عیدمهمان شهداباشیم حسابی خوشحال بودیم.
هییت یکی ازعلایق خاص حمیدبود.هرهفته درمراسم شبهای جمعه ی هییت شرکت میکرد.طوری برنامه ریزی کرده بودکه بایدحتماپنجشنبه هامیرفت هییت.سروتهش رامیزدی ازهییت سردرمی آورد.
من راهم که ازهمان دوران نامزدی پاگیرهییت کرده بود.میگفت بهترین سنگرتربیت همین جاست.اسم هییتشان خیمه العباس علیه السلام بود.خودش به عنوان یکی ازموسسان این هییت بودکه آن رابه تاسی ازشهید"ابراهیم هادی"راه انداخته بودند.
اوایل برای دهه ی محرم یک چادرخیلی بزرگ زده بودندومراسم راآنجامیگرفتند،ولی مراسمهای هفتگیشان طبقه ی هم کف خانه ی یکی ازدوستانش بود.آنجاراحسینیه کرده بودندوهرهفته شبهای جمعه دعای کمیل وزیارت عاشورابرپابود.
تنهاچیزی که دراین میان من رااذیت میکرد،دیرآمدنش ازهییت بود.
گویی داخل هییت که میشدزمان ومکان راازیادمی برد.آن شب خسته بودم ونتوانستم همراهش بروم.گفته بودساعت یازده ونیم برمیگردم.نیم ساعت،یک ساعت،دوساعت گذشت!خبری نشد.واقعانگران شده بودم.
هرچه تماس میگرفتم گوشی راجواب نمیداد.ساعت دونیمه شب شده بود.دلم مثل سیروسرکه می جوشید.گوشی رابرداشتم وبه همسریکی ازرفقایش زنگ زدم.فهمیدم که هییت جلسه داشتندوکارشان تاآن موقع طول کشیده است.
چیزی نگذشت که زنگ رازد.واقعادلگیربودم،ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم.آیفون رابرداشتم وگفتم:"کیه این وقت شب؟
"گفت:"منم خانوم،حمیدم،همسرفرزانه!"گفتم:"نمیشناسم!"هوای قزوین آن ساعت شب سردبود.دلم
نمی آمدبیشترازاین پشت دربماند.دررابازکردم.آمدداخل راهرو.درورودی خانه راکمی بازکردم.
وقتی رسید،گفتم:"اول انگشتاتونشون بده،ببینم حمیدمن هستی یانه!"طفلک مجبوربودگوش بدهد.چون میدانست اگربیفتم روی دنده ی لج،حالاحالابایدنازم رابخرد.
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد..
کپی اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_سوم
انگشتهایش راازدرردکردداخل.روی موتوریخ زده بود.گردنش راهم کج کرده بود.خودش رامظلوم نشان میداد.این طورموقع هاکه چشمهایش گردمیشد،بانمک میشد.گفتم:"تاحالاکجابودی؟ساعت دونصف شبه!"گفت:"هییت بودم.زیرزمین بود،گوشی آنتن نمیداد.جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها.انقدردرگیربودم که زمان ازدستم رفت.ببخشید."
گفتم:"بروهمون جاکه بودی.کدوم مردی تادونصفه شب خانمش روتنهامیذاره؟"خواهش میکردوبه شوخی بامن حرف میزد.من هم
خنده ام گرفته بود.به شوخی گفتم:"پتووبالش میدم،همون جاتوحیاط بخواب."بیشترازاین گلایه داشتم که چراوقتی کارش طول میکشدازقبل به من اطلاع نمیدهد.خلاصه آن قدردلجویی کردتاراضی شدم.
فردای همان روزبودکه جلوی تلویزیون نشسته بودیم.حمیدگفت:"اگه بدونی چقدردلم برای زیارت حرم حضرت معصومه سلام ا...علیهاتنگ شده.میای آخرهفته بریم قم؟اون دفعه که سال تحویل آن قدرشلوغ بودنفهمیدیم چیشد.این بارباصبروحوصله بریم زیارت کنیم."چون تازه ازجنوب برگشته بودیم به حمیدگفتم:"دوست دارم بیام،ولی میترسم ازدرسهام بمونم،ولی تواگردوست داری زنگ بزن باهمکارات برو."گفت:"پیشنهادخوبیه،چون خیلی وقته بارفقاجایی نرفتم."تلفن رابرداشت وبه سه نفرازرفقایش پیشنهاددادکه دوروزه بروندوبرگردند.قرارگذاشت فرداصبح راه بیفتند.رفتنشان که قطعی شد،گفت:"بریم خونه ی مادرم قبل ازسفریه سربه اونهابزنیم."گفتم:"باشه،ولی بایدزودبرگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید."
سریع آماده شدیم وسوارموتورراه افتادیم.
خانه ی عمه هم یک مسیرآسفالته داشت،هم یک مسیرخاکی.به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:"خانوم بیاازمسیرخاکی بریم.اونجاآدم حس میکنه موتورپرشی سوارشده!"انداخت داخل مسیرخاکی.دل وروده ام بیرون آمد،ولی حمیدحس موتورسوارهای مسابقات پرشی راداشت.این جنس شیطنت هاازبچگی باحمیدیکی شده بود.وقتی رسیدیم،چنددقیقه لباسهایمان راازگردوخاک پاک کردیم تابشودبرویم بالاپیش بقیه!
یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم.موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتماحمیدنایب الزیاره باشد.به خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه.تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پرازخوردنی هم چیدم ازخیارشورونان ساندویچی گرفته تابال کبابی،سیخ،روغن وتنقلات.خلاصه همه چیزبرایشان مهیاکرده بودم.
حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود.وسط کارهادیدم صدای خنده اش بلندشد.گفت:"میدونی همکارم چی پیام داده؟"گفتم:"بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی."گفت:"من پیام دادم که ناهارفرداروباخودم میارم.خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته.رفیقم جواب دادخوش به حالت.همین که خانومم به زورراضی شده من بیام کلاهموبایدبندازم هوا.این که بخوادناهاربذاره وساک ببنده پیشکش."جواب دادم:"خب من ازدوستهایی که داری مطمینم.این طورسفرهاخیلی هم خوبه.روحیه ی آدم عوض میشه.توی جمع دوستانه معمولاخوش میگذره.نشاطی که آدم میگیره حتی به خونه هم میرسه."
حمیدگفت:"آره،ولی بعضی خانم هاسخت میگیرن.توفرق داری.خودت همه ی وسایل روهم آماده کردی."گفتم:"آره،همه چی براتون چیدم.فقط یه سس مونده.بی زحمت بروهمین الان ازمغازه ی سرکوچه بگیرتامن سفره ی شام روهم بندازم،چندتاازاین کتلت هاروبرای شام بخوریم."درحالی که ازصندلی بلندمیشد،گفت:"آره دیگه،من هم که عاشق سس.اصلابدون سس کتلت نمی چسبه."
خیلی زودلباس هایش راپوشیدورفت.من هم سفره ی شام راانداختم.چنددقیقه بعدبرگشت،ولی سس نخریده بود.گفتم:"پس چرادست خالی برگشتی؟برای شام سس لازم داریم."گفت:"مغازه ی همسایه بسته است.باشه فرداموقع رفتن میخرم."گفتم:"سس روهم برای شام امشب نیازداشتیم،هم برای فرداکه میخوای باخودت کتلت هاروببری قم."جواب داد:"این بنده خدایی که اینجامغازه زده اولین امیدش ماهستیم که همسایه ی این مغازه ایم.
تاجایی که ممکنه وضرورتی پیش نیومده بایدسعی کنیم ازهمین جاخریدکنیم!"رفتارهای این طوری راکه میدیدم،فقط سکوت میکردم.چنددقیقه ای طول میکشیدتاحرف حمیدراکامل بفهمم.خوب حس میکردم این جنس ازمراقبه ورعایت،روح بلندی میخواهدکه شایدمن هیچ وقت نتوانم پابه پای حمیدحرکت کنم.
ساعت یک نصفه شب بودکه همه ی
کتلت هاراسرخ کردم وساک راهم آماده،کناردرپذیرایی گذاشتم.ازخستگی همان جادرازکشیدم.حمیدوضوگرفته بودومشغول خواندن قرآنش بود.تادیدمن داخل پذیرایی خوابم گرفته،گفت:"تنبل نشو.پاشووضوبگیربروراحت بخواب."شدیدخوابم گرفته بود.چشم هایم نیمه بازبود.قرآنش راخواندوآن راروی طاقچه گذاشت.درحالی که بالای سرم ایستاده بودگفت:"حدیث داریم کسی که بدون وضومیخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش میشه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش میشه که تاصبح براش حسنه می نویسن."
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد...
کپی اصکی❌
💝|• @Childrenofhajqasim1
آمال|amal
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــ #رمان_یادت_باشد
نمیدونم چرا لینکو کامل نمیزاره😕☹️
❤️بسم رب الحسین❤️
🔴یک زن اهل سنت موصل در شبکه های اجتماعی عراق نوشت:
🔹وقتی می دیدم شیعیان در مراسم هروله ظهر عاشورا لبیک یاحسین میگفتند با تمسخر به شوهرم میگفتم وقتی حسین کشته شد اینها کجا بودند ؟
🔹اما وقتی داعش موصل را اشغال کرد و حشدالشعبی ها، هروله کنان از بخش الایسر موصل به الایمن و از کوچه پس کوچه ها می دویدند و مناطق را یکی پس از دیگری آزاد میکردند و شعارشان فقط: «لبیک یاحسین» بود، تازه فهمیدم که این شعار یک حقیقت است و من تا ابد مدیون و عذرخواه از حسین(ع) و یاران باوفایش در هر عصر و زمانی هستم.
#لبیک_یا_حسین
#حب_الحسین_یجمعنا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#تدبردرقرآن
✨يَاأَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿27﴾
✨اى نفس مطمئنه (27)
✨ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً ﴿28﴾
✨خشنود و خداپسند به سوى
✨پروردگارت بازگرد (28)
✨فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ﴿29﴾
✨و در ميان بندگان من درآى (29)
✨وَادْخُلِي جَنَّتِي ﴿30﴾
✨و در بهشت من داخل شو (30)
📚سوره مبارکه الفجر
✍آیات 27 تا 30
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید☝️
حسین، چه مصداق زیبایی بود برای این آیه ها
❤️ آری! حسین ایـثـــار کرد ❤️
#قرآن_و_اهلبیت_جدا_نشدنیاند
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
✍️ #تلنگــــــر🌿
بهــترین جوابــها :
*بهتــرین جوابــــ بدگویے: سڪوتــــ
بهتریــــن جوابــــــ خــشم: صـــبر
*بهتریــــن جوابــــــ درد : تــحمل
*بــهترین جوابــــــ تنهایے: تلاش،
*بــهترین جوابــــــ سختے: توڪل
*بــهترین جوابــــــ خوبے: تشڪر
*بهترین جوابــــــ زندگے: قناعت
*بهترین جوابــــــ شڪستــــــ : امــیدوارے
#شهید_سجاد_مرادے
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار تو آخرالزمان سخته
ولی خیلی میارزه ...
تلنگری که چند وقت یه بار باید به خودمون بزنیم
سخنرانی جالب و تاثیرگذار علیاکبر رائفیپور
#مدیر
@Childrenofhajqasim1399
سهرابی.:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_شصت_و_چهارم
باشوخی وخنده میخواست من رابلندکند.گفت:"به نفع خودته زودتربلندشی ووضوبگیری تاراحت بخوابی،والاحالاحالانمیتونی بخوابی وبایدمنوتحمل کنی.شایدهم یه پارچ آب آوردم ریختم روسرت که خوابت کامل بپره!"
آن قدرسروصداکردکه نتوانم بدون گرفتن وضوبخوابم.
دوروزی قم بود.
وقتی برگشت برایم ازکنارحرم یک لباس زیباخریده بود.وقتی سوغاتی رادستم داد،گفت:"تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم.وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعاکردم.همش یادسفردوره ی نامزدی افتاده بودم."
آشپزی های حمیدمنحصربه فردبود.ازدوره ی
نوجوانی آشپزی رایادگرفته بود.وقتی باپدروبرادرهایش میرفت.
سنبل آباد،عمه خیالش راحت بودکه حمیدهست ومیتواندبرای بقیه غذادرست کند.نوع غذاهایی که حمیدبادستورات جدیدومن درآوردی می پخت،خودش یک کتاب"آشپزی به سبک حمید"میشد!ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمیرسید.
ساعت ازپنج غروب گذشته بود.خیلی خسته بودم.دقایق آخرکلاسم بودکه گوشی راروشن کردم
وبه حمیدپیام دادم:"سلام تاج سرم.ازباشگاه اومدی خونه؟اگرزودتررسیدی بی زحمت برنج روباربذارتامن برسم."وقتی به خانه رسیدم بوی برنج کل ساختمان رابرداشته بود.چون خسته بودم،ساعت هفت نشده بودکه سفره شام راانداختیم.
برخلاف سری های قبل که حمیدآشپزی کرده بود،این بارچیزغیرعادی ندیدم.برنج راطبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود،ولی رنگ آن مشکوک بودوبه زردی میزد.هیچ مزه ی خاصی نداشت.فکرکردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده،ولی مزه زردچوبه هم نمیداد.غذایمان راتاقاشق آخرخوردیم،موقع جمع کردن سفره پرسیدم:"حمیداین برنج چرااین قدرزردبود؟"گفت:"نمیدونم.
خودمم تعجب کردم.من برنج روپاک کردم.نمک وروغن زدم گذاشتم روی اجاق."تااین راگفت دوباره رفتم سراغ قابلمه.برنج راخوب نگاه کردم.پرسیدم:"یعنی توقبل ازپخت برنج رونشستی؟"حمیدکه داشت وسایل سفره راجمع میکردگفت:"مگه خودت دیشب نگفتی برنج روخیس نکنیم؟"
یادم آمدشب قبل که مهمان داشتیم.حمیدازچندساعت قبل برنج راخیس کرده بود.به اوگفته بودم:"حمیدجان کاش این کاررونمیکردی.چون برنجی که چندساعت خیس بخوره رونمیتونم خوب دربیارم."حمیدحرف من رااین طوری متوجه شده بودکه برنج راکلانبایدبشوریم!برنج راهمان طوری باهمه خاک وخلش به خوردمان داده بود!
شام راکه خوردیم،گفت:"به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هییت مراسم گرفتن.من میرم زودبرمیگردم.
"ساعت یازده نشده بودکه برگشت.تعجب کردم که این دفعه زودازهییتشان دل کنده بود.آیفون راکه جواب دادم،همان لحظه دیدم پرده ی اتاق کج ایستاده است.رفتم درست کنم.وقتی داخل شددستش دوتاظرف غذابود.من رادرحال درست کردن پرده که دید،باخنده گفت:"ازوقتی که رفتم تاحالاپشت پنجره بودی فرزانه؟"ازاینکه خانمی بخواهدازپشت پرده پنجره بیرون رانگاه کندخیلی بدش می آمد.معمولاباهمین شوخیهامنظورش رامیرساند.
دستوری حرف نمیزدکه کسی بخواهدحرفش رابه دل بگیرد.
گفتم:"نه بابا!پرده خراب شده بود،داشتم درست میکردم.چی شدزودبرگشتی امشب؟معمولاتایک،دوطول میکشیداومدنت.
این غذاهاچیه آوردی؟"گفت:"آخرهییت غذای نذری میدادن،برای همین غذاروکه گرفتم زودتراومدم خونه که توهم بی نصیب نمونی.والابایدبازهم تاساعت دونصفه شب منتظرم می موندی."گفتم:"آقااین کاررونکن.من راضی نیستم به زحمت بیفتی."گفت:"اتفاقاازعمداین کاررومیکنم که بقیه هم یادبگیرن.دوست ندارم مردی بیرون ازخونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه.
"دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان رابه همسرشان ابرازکنند.هییت که میرفت هرچیزی که میدادند،نمیخورد.می آوردخانه که باهم بخوریم.گاهی ازاوقات که غذای نذری هییت زیادبودباصدای بلندمیگفت:"یکی هم بدیدببرم برای خانمم!"
داشت لباسهایش راعوض میکردکه متوجه خیسی پیراهنش شدم.گفتم:"مگه بارون داره میاد؟چرالباست خیسه؟"گفت:"نه عزیزم،بارونی درکارنیست.یه میزتنیس گرفتیم.بعدازهییت بابچه هاچنددست بازی کردیم،عرق کردم.برای همین لباسام خیس شده.
به بهانه ی همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیرهییت میشن."
چهارم اردیبهشت،روزتولدحمید،تاغروب کلاس داشتم ازدانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطرفروشی رفتم.بعدازخریدعطر،کیکی که ازقبل سفارش داده بودم راتحویل گرفتم وراهی خانه شدم؛یک کیک سبزرنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم:"حمیدجان!تولدت مبارک".
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399