■ #شہیدانھ🕊🖇
______________
مادر گفت: نرو، بمان!
دلم میخواهد پسرم
عصای دستم باشد
گفت: چشم هر چه تو بگویی
فقط یك سوال!
میخواهی پسرت عصای
این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...
#شهیدجوادرحمانینیکونژاد
سلام دوستان👋🏻
امروز برای ما مدیران کانال یک مشکلی پیش اومده بخاطر این مشکل امروز از ساعت ۱۷فعالیت مون رو شروع می کنیم
باز هم معذرت می خواهیم و ازتون تقاضا می کنیم که کانال رو ترک نکنید🙏🏻
مدیریت کانال🌸
💗لطفا ما رو زیاد کنین💗
💛لطفا ما رو زیاد کنین💛
💚لطفا ما رو زیاد کنین💚
💙لطفا ما رو زیاد کنین💙
❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️
💜لطفا ما رو زیاد کنین💜
💗لطفا ما رو زیاد کنین💗
💛لطفا ما رو زیاد کنین💛
💚لطفا ما رو زیاد کنین💚
💙لطفا ما رو زیاد کنین💙
❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️
💜لطفا ما رو زیاد کنین💜
💗لطفا ما رو زیاد کنین💗
💛لطفا ما رو زیاد کنین💛
💚لطفا ما رو زیاد کنین💚
💙لطفا ما رو زیاد کنین💙
❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️
💜لطفا ما رو زیاد کنین💜
💗لطفا ما رو زیاد کنین💗
💛لطفا ما رو زیاد کنین💛
💚لطفا ما رو زیاد کنین💚
💙لطفا ما رو زیاد کنین💙
❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️
💜لطفا ما رو زیاد کنین💜
💗لطفا ما رو زیاد کنین💗
💛لطفا ما رو زیاد کنین💛
💚لطفا ما رو زیاد کنین💚
💙لطفا ما رو زیاد کنین💙
❤️لطفا ما رو زیاد کنین❤️
💜لطفا ما رو زیاد کنین💜
💗لطفا ما رو زیاد کنین💗
💛لطفا ما رو زیاد کنین💛
💚لطفا ما رو زیاد کنین💚
💙لطفا ما رو زیاد کنید💙
[•͜🌿]
خانومشونگفتنچراچشماتانقدرقشنگہ...؟!
گفتنچونتاحالاباهاشون
- گناهنکردم (:🖐🏽!
#سالروزشھادتشھیدابراهیمهمت
#شبیھِشونشیم!
🔹✔️کانال #فرزندان_حاج_قاسم
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_سوم
با خوشحالي پيشونيش رو بوسيدم😗
اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم...گل از گلش شکفت... لبخند
محجوبانہ اي زد و دوباره سرخ شد! توي اولين فرصت که
مادر علي خونهمون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کمالات
خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر
و با محبت تر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با مالحظه
بود، حقيقتا تک بود! خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. اسماعيل، نغمه رو ديده
بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف
اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد...
اين بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و
کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن.😍😘 سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي و
اين بار هم موقع تولد بچہ ها علي نبود...️😣 زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توي
جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده.
وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سلامتيشون رو پرسيد...
الحمدالله که سالمن...
_فقط همين؟ بي ذوق! 🙁همه کلي واسشون ذوق کردن... همين که سالمن کافيه
_سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سالمتو عاقبت به خيري بچه هاست، دختر و
پسرش مهم نيست...😉
همين جمالت رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود...
الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به
شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه
به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره!
اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_چھارم
سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا
نمي کردن که نفسم رو بريده بودن.🤕 توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي
کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچه ها رو بغل مي کرد...
بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي
بينمش. نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر
بهانه اي ميومدن در خونه... 😫هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن...
موقع رفتن چشمهاشون پر اشک مي شد.😭 دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛
حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين بار... رفت.
حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت ها فقط به در و
ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت...
برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش
توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد...
اين شوهر بي مبالات تو... هيچ وقت خونه نيست...😕
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
برگشته جبهه...حالتش عوض شد... سريع بلند شد کتش رو پوشيد که بره... دنبالش تا پاي در رفتم
اصرار کنم براي شام بمونه. چهره اش خيلي توي هم بود! يه لحظه توي طاق در
ايستاد...
اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حلالم کن بچه سيد، خيلي بهت بدکردم...️😣
ديگه رسما داشتم ديوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار
عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجيب هم کار خودش رو کرد... خواب ديدم
موجودات سياه شبح مانند، ريخته بودن سر علي... هر کدوم يه تيکه از بدنش رو مي ڪند
کند و مي برد... 😭💔
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_پنجم
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو
برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ريخته من
بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخيدم سمت پدرم...
بايد برم... امانتي هاي سيد، همه شون بچه سيد...و سريع و بي خداحافظي چرخيدم سمت در... مادرم
دنبالم دويد و چادرم رو کشيد...
چه کار مي کني هانيه؟ چت شده؟نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي کل عمرم، پدرم
پشتم ايستاد... اومد
جلو و من رو از توي دست مادرم کشيد بيرون...
برو...و من رفتم...
احدي حريف من نبود. گفتم يا مرگ يا علي... به هر قيمتي بايد برم جلو، ديگه عقلم
کار نمي کرد. با مجوز بيمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن
جلوتر برم...
دو هفته از رسيدنم ميگذشت... هنوز موفق نشده بودم علي رو ببينم که آماده باش
دادن... آتيش روي خط سنگين شده بود. جاده هم زير آتيش... به حدي فشار سنگين
بود که هيچ نيرويي براي پشتيباني نمي تونست به خط برسه، توپخونه خودي هم
حريف نمي شد. حدس زده بودن کار يه ديدبانه و داره گرا ميده، چند نفر رو فرستادن
شکارش؛ اما هيچ کدوم برنگشتن... علي و بقيه زير آتيش سنگين دشمن، بدون
پشتيباني گير کرده بودن. ارتباط بيسيم هم قطع شده بود.
دو روز تحمل کردم... ديگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتيش، تحملش
برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شد.
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_بیست_و_ششم
رفتم کليد آمبوالنس رو برداشتم... يکي از بچه هاي سپاه فهميد... دويد
دنبالم...
خواهر... خواهر...جواب ندادم
پرستار... با توئم پرستار...دويد جلوي آمبوالنس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد.
کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش ميکنن؟
رسما قاطي کردم...
آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم حلوا خورون
مجروح ها...
فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز لاشه سوخته ماشين ها و جنازه سوخته بچه ها
هيچي نيست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت...
اين ماشين هم بيت الماله، زير اين آتيش نميشه رفت... تانک هم ببرن اون طرف،
توي اين آتيش سالم نميرسن...
بيت المال اون بچه هاي تکه تکه شده ان، من هم مالک نيستم...
من کسي ام که مالک جلوش زانو زدن و
پام رو گذاشتم روي گاز، ديگه هيچي برام مهم نبود؛ حتی
جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ويراژ ميدادم و مي رفتم...
حق با اون بود، جاده پر بود از لاشه ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه
شده. آتيش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که ديگه اثري از
جاده نمونده بود...
تازه منظورش رو مي فهميدم وقتي گفت ديگه مالئک هم جرات نزديک شدن به خط
رو ندارن، واضح گرا مي دادن... آتيش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرايط
وحشتناک رسيدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهيد بود و شهيد... بعضي ها روي
همديگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم. ديگه هيچي نمي
فهميدم، صداي سوت خمپاره ها رو نمي شنيدم... ديگه کسي زنده نمونده که هنوز مي
زدن... چند دقيقه طول کشيد تا به خودم اومدم... بين جنازه شهدا دنبال علي خودم
نـویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزند شہید سید علے حسینے🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیرכ
Joiη↯🍃
♡|⇨°https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c